🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم109
مثل اعتقادی که خودم به شیطانی بودن ته چهره ام داشتم.
مرموز لبخند زدم و حقیقتا از بهارداخل آئینه وحشت کردم.به قدری ترسناک شدم که لرزیدم و عقب عقب رفتم. در اتاق زده شد وبا وحشت پریدم:
-کیه؟
شاهین در را باز کرد و گفت
-صبح بخیر.
هنوز نمیتوانستم با شرایط و تصمیمم کنار بیایم ،شال دور گردنم را روی سرم انداختم و گفتم:
-سلام.
داخل شد و در رابست
-اومدم که بگم.. . .
و چشمش به زنجیر بلند و درخشان افتاد.با تعجب و چاشنی رضایت گفت:
-دوست؟؟
سر پائین افتاده ام را باهمان چهره ى مرموز و ترسناک بلند کردم:
-دوست.
حس کردم او هم از من ترسید.مات و محو صورتم گفت:
-مطمئنی؟
-آره...
-پس زودتر حاضرباش که بریم...در واقع کارمون رو شروع کنیم.
-کجا؟ من هنوز آماده نیستم..نمیدونم چیکار..
-حاضر شو... اونقدر تو چشمات اعتماد و قاطعیت دیدم که میدونم به بهترین شکل انجامش
میدی..راستی با چمدونت بیا! داریم میریم جنوب.
**
میگفت امیراحسان نام و نشان و هستی و نیستی من را اعلام کرده تا پیدایم کنند. بنابراین نمیتوانستیم سفر هوایی داشته باشیم وقتی که با چمدان از اتاق خارج شدم؛ دیدم که پاتریشیا تکیه بر دیوار روبه روی در اتاقم نگاهم میکند.
حتی نمیدانستم لبخند بزنم یا نزنم.
-تصمیمت رو گرفتی؟
سرتکان دادم
-...
میتوانم قسم بخورم دو دقیقه ى تمام به چشم های هم نگاه کردیم
-خوبه...برو...
برگشت و خلاف جهت من به ته راهرو رفت
با چمدانم آهسته آهسته از پله ها پائین آمدم و دیدم که شاهین و خرچنگ و سولماز به من نگاه
میکنند.
سولماز:-مطمئنه؟
شاهین:-از تو هم بیشتر.
شانه بالا انداخت و گفت:
-ما که بخیل نیستیم. پیشرفت گروه پیشرفت منه. بهش گفتید به شوهرش چی گفتیم؟
کنجکاونگاه کردم که خرچنگ گفت:
-دیشب گفتیم کشتیمت.
نمیدانم چرا زیر دلم خالى شد.دلم میخواست بپرسم چه جوابی داده
اما جلوی خودم را گرفتم باید عادت میکردم.
با شاهین هم قدم شدیم که سولماز صدایم زد:
-بهار؟
برگشتم و او رودر رویم ایستاد:
-ارزش عشقت رو نداشت.
سرتکان دادم و او ادامه داد:
...-
-خیلی عوض شدی..بیشتر بهت میاد.
با پوزخند گفتم:چی؟
-نقش جدیدت...
دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شاهین راست میگفت. تو چشمات خیلی توانایی ها میبینم.
دست پیش بردم و گفتم:
-خدافظ
چمدانم را در صندوق عقب دویست وششsd سیاهرنگی گذاشت و با لبخند گفت:
-بشین دیگه!
نشستم و عینک آفتابی به چشم زدم.
وقتی چادر نداشتم انگار یک چیزی گم کرده بودم. ناراحت و معذب در جایم تکان میخوردم که شاهین پشت فرمان نشست.
-اینو دیدی؟
چشمم به رد عمیق زخمی روی بازوی چپش افتاد:
-چی چی هست؟
-دوسال بعد تو، تو یه درگیری چاقو خوردم.چاقو که میگم چاقو بودا !
ودرحال رانندگی دستانش را از فرمان بلند کرد و سایز بزرگی را با طنز نشان داد
بی حوصله رو برگرداندم و گفتم:
-خب خداروشکر زنده ای.
-واقعا خداروشکر؟
-معلومه که خداروشکر. من راضی به مرگ هیچکس نیستم
-هان از او لحاظ یعنی حتی امیراحسان؟!متعجب برگشتم وگفتم:
-معلومه که نه !! اون همه زندگیمه!
ابروانش به وضوح درهم رفت
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم110
یعنی چی؟؟ ماها الان دشمن همیم.
-من دشمنش نیستم فقط میخوام شکستش بدم مثل یه بازى دوستانه.
-مشکل اینجاست که نه اون دوست ماست نه این ماجرا بازیه! )توجه نکرده و بلاخره جرأت به
خرج دادم:
-وقتی,گفتید مردم چی گفت؟
-باور نکرد.
-بعدش باور کرد؟
-آره خرچنگ گفت تیکه هاشو واست پست میکنیم اونم عربده کشید نه جسدشو بدید. مشمئز
لب ورچیدم :
-چقدر راحت از این چیزا حرف میزنین...نیم نگاه طنز آلودی به من انداخت و گفت:
-خیلی سادست. واسه تو هم ساده میشه.
-واسه من ساده نمیشه.بیرحم گفت:
-نه که زینب, عادی نشد.قلبم جمع شد رویم را به طرف پنجره بر گرداندم:
-میشه یه خواهش کنم؟
-هوم؟
-بری خونمون من از دور ببینم چه خبره.)نمیدیدمش اما لحنش اوج شگفتی بود:
-یعنی چی؟! کدوم خونه؟! ابله تموم خونه ها تحت نظره!
-خونه پدریم برو.میخوام ببینم فهمیدن مردم؟ یا نه اصلا میخوام هر کدوم رو که شده باشه
ببینم.)لحنش حالت شمارشی بود:اونجا تحت نظره ، خونه تو و احسان تحت نظره، خونه خود پدر احسان تحت نظره...او....خواهشا
احمقانه حرف نزن که نا امید بشم از اومدنت تو گروه! )بعد طنزآلود ادامه داد(ببین با کی اومدیم
سیزده به در...)ومن به این جمله فکر میکردم"خونت آباد امیراحسان! "اگر میفهمید,زنش با یک نامحرم که از قضا دوست پسر سابقش هم بوده در یک ماشین...البته اگر برایش مهم بودم.....
-دلم تنگشونه شاهین چرا نمیفهمی؟ فقط ده دقیقه بشینیم حداقل یک نفرشون رو ببینم.بخدا
دلم داره میترکه..پدرم مادرم خواهرام....
عصبانی,شده بود اما دیدم که تغییر مسیر داد
-تو آخری هممونو به....میدی.
با نفرت و انزجار نگاهش کردم:
-خیلی بیشعوری خیلی خیلی...تو اینجوری نبودی نبودی
برگشتم و آهسته گفت:
-خیلی خب..داریم میریم.
خوشحال شدم اما به رویم خودم نیاوردم.کم کم شروع کرد:
-ببین باید بی رحم بشی ,خیلی بی رحم..البته بهت حق میدم این اول راهته ولی مثل من باش
مثل خرچنگ و حتی سولماز...فکر کردی ما خانواده نداریم؟!
بی اهمیت پرسیدم:
-به احسان گفتی تقلبی بودی؟
-نه امروز خودش میفهمه وقتی نرم اداره و.... ازصبحم تماساشو جواب ندادم.
آخ که نگویم از محله و بوی کوچه امان.حسی در دلم میگفت پیاده شوم و زنگ آن خانه ى
کوچک با در آبی آسمانی را بزنم و برای همیشه راحت شوم اما مسئله اینجا بود دو روز بعدش در
زندان بودم!
شاهین با عصبانیت گفت:
-اِ ! حداقل سرتو بیار پائین نگاه عین زرافه گردن کشیده!!!!
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
۱۳ فروردین ۱۴۰۳