🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_22
#نویسنده_محمد_313
#از_زبان_آزاده
بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم.
نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم.
کنار نرگس روی یکی از مبلا نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم:
-پس تو آزاده خانوم هستی؟؟
-بله
بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد.
اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود.
به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید.
از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود.
دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم:
_نمیخورم
بیشتر گرسنه بودم.
عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد:
چادرتو بردار عزیزم راحت باش.
نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود.
چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم.
دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت:
_شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه!
بازم سمانه!
اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد.
نمیدونم چرا
شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود.
خیلی احساس تنهایی میکردم.
قوی باش آزاده،تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره
پس برای خودت رویا بافی نکن!
تو همین فکر و خیال هابودم ک صدای کمیلو شنیدم:
_اره منم شنیدم.
به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید.
زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم.
نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست
سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیلو دیدم.
ندا صداش میکردن.
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn