eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گفتم:به نظرت ... با حرص گوشیشو خاموش کرد و میون حرفم گفت:ازاده بخدا یبار دیگه از ابروهات حرف بزنی میکشمت جلو خندمو نگه داشتمو گفتم:چیه چرا اینقدر عصبی میشی منکه نمیخواستم درباره اون بگم دستاشو زیر چانش گذاشت وگفت:خوب پس چی؟ زیر گوشش گفتم:وقتی داشتی برای پدرت گریه میکردی اقا محمد حالش یه جوری شد لبخند گشادی زد و گفت:جدی؟ گفتم:اره اینو گفتم ک اینقدر بابت اون حرفت به نجمه ک محمد شنید غصه نخوری یه جورایی احساس میکنم اونم دوست داره -میدونی چیه ازاده..من از بچگی دوسش دارم...اینقدر عمه بهم گفته عروس گلم که دل گرم شدم به رسیدن بهش -مطمئنم اونم دوست داره از یواشکی نگاه کردناش معلومه با ذوق خاصی گفت:جدی؟؟؟؟ من زیاد خجالت میکشم بهت نگاه کنم سقلمه ای بهم زد و گفت:ای شیطون توهم خوب همه چی رو زیر نظر داریا با شنیدن صدای ندا ک گفت کمیله انگار کل دنیارو بهم دادن از جام بلند شدم ک نرگسم بلند شد و واسم چشم و ابرو اومد -میگم نرگس مطمئنی خوب شدم؟ دستامو کشید و گفت:بریم بابا خوبی -یبار دیگه تو ایینه نگاه کنم بعد -لازم نکرده کشون کشون منو برد پذیرایی کمیل داشت یکی یکی با بقیه احوال پرسی میکرد و تبریک میگفت که با شنیدن سروصداهای ما چرخید سرجامون وایستادیم :سلام کمیل همونطور که خیره بمن نگاه میکرد گفت:سلام اخم کمرنگی کرد و نگاشو ازم گرفت با نرگسم احوال پرسی سرسری کرد و روی یکی از مبلا نشست فکر میکردم با دیدنم خیلی خوشحال میشه ناراحت کنار نرگس نشستم و اروم گفتم:دیدی خوشش نیومد -عع اون الان خستس اونجوری کرد نگران چیزی نباش عمه خانوم از هممون با شربت پذیرایی کرد و گفت:خوب اقا کمیل چه خبرا یک پاشو روی پای دیگش انداخت و گفت:هیچ سلامتی از گوشه چشم منو نگاه کرد یه جوری نگاه میکرد که یاد نگاه های مامانم می افتادم که میگفت بعد که رفتیم خونه حسابتو میرسم از این فکرم خندم گرفت که اخمش پررنگ تر شدو کلافه سرشو انداخت پایین محمد باهاش حرف میزد ولی اون انگار حواسش اینجا نبود فکرش درگیر چی بود! نکنه کسی راجع من چیزی گفته یا اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار میکرد از اضطراب دستم یخ بسته بود نرگسم مدام چشم غره میرفت که چرا الکی نگران میشی توکه کار زشتی نکردی ولی من تو دلم اشوب بود ک بدونم دلیل این خودخوری های کمیل چیه .... منتظر بودم هرچی زودتر راه بیفتیم و بریم سردرگم وسایلامو جمع کرده بودم و توخونه میچرخیدم حوریه خانومم چمدونشون بست و کنار وسایلای من گذاشت توجهم سمت نرگس جلب شد که دست کمیلو کشید و با خودش برد داخل اتاق اولش اهمیت ندادم ولی حس کنجکاوی که داشتم منو تحریک کرد که بدونم چی میگن به اطرافم نگاه کردم که دیدم بقیه مشغول حرف زدن و خداحافظی هستن کنار در اتاق ایستادم و سعی کردم بفهمم چی میگن صدای نرگس میومد:چیزی شده اینقدر کلافه شدی اگه به خاطر اینکه ازاده ابروهاشو برداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی من مجبورش کردم خودش نمیخواست کمیل:چجوری رفتار کردم؟ نرگس جوابی نداد کمیل:من چی کار به این کارای زنونه دارم من فکرم درگیر یه چیز دیگس استرسم بیشتر شد -درگیر چیه؟ صدای کمیل نگران و اشفته تر از قبل به نظر میومد:هروقت به ازاده نگاه میکنم یاد اتفاق تلخی که واسش افتاده میفتم برای همین کلافه میشم روی نگاه کردن بهش ندارم نرگس عصبی گفت:باز تو میخوای اتفاق گذشته رو .... کمیل:نه ..اصلا..دیروز رفتم سراغ پدرش کمی مکث کرد و بعد اروم گفت:متوجه شدم جنازه پدرشو یه هفته پیش از کنار یکی از پلا پیدا کردن همسایه هاش میگفتن به طرز مشکوکی کشته شده اینو ک گفت دیگه نفهمیدم چیشد همه چیز دور سرم چرخید از شدت بغض روی زمین افتادم و هق هق کنان گریه کردم کمیل و نرگس سراسیمه بیرون اومدند ک نرگس جلوم زانو زد و گفت:ازاده جان ...ازاده ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای نشسته و میگه:اب یکی یه لیوان اب واسم بیاره با دیدن من لبخند بیجونی زد و با همون صدای خمارش گفت: یه لیوان اب واسم میاری باشه ای گفتم و رفتم از اشپزخونه لیوان ابی پر کنم که متوجه فریاد های پدرم شدم سمت اتاق دویدم که دیدم مرد سیاهپوشی سعی داره اونو با چاقو بکشه دستاش پر خون بود که پدرم عاجزانه میگفت:ازاده نزار منو بکشه توروخدا نجاتم بده دخترم توروخدا نزار منو بکشه گریه کردم:بابامو ول کن عوضی..ولش کن چاقو رو تو شکم پدرم فرو کرد که فریاد بلندی زد و با گریه از خواب پریدم بدنم داغ شده بود احساس میکردم دارم تو تب میسوزم زیر لب گفتم:بابام کمک میخواست التماس کرد نجاتش بدم صدای کمیلو شنیدم:اروم باش عزیزم اینقدر گریه کردی از حال رفتی تو که تقصیری نداشتی بدنم میلرزید چهره ی درمانده پدرم تو خواب منو زجرم میداد صداش تو ذهنم میپیچید:ازاده توروخدا نجاتم بده اونقدر زار زده بودم که دیگه چشمه اشکم داشت خشک میشد بیحال سمت کمیل چرخیدم و با گریه گفتم:دیگه کسی رو ندارم هم پدرم هم مادرم غریبانه مردند و دفن شدند اون هرچقدرم که نامرد بود پدرم بود هرچقدرم که بد بود پدرم بود بیکس شدم چشمای کمیل قرمز شده بودند دستمو گرفت و گفت:مگه من مردم ازاده خودم هم پدرت میشم هم مادرت بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم گفتم:تو دروغ میگی توهم میخوای ترکم کنی تو از اولشم منو دوست نداشتی تو داری دروغ میگی توحال خودم نبودم خودمم میدونستم حرفایی ک میزدم رو باور نداشتم میخواستم یه جورایی غصه های تو دلمو سر یکی خالی کنم کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و چیزی نگفت مدتی گذشت که اروم تر شدم چشمامو از بس گریه کرده بودم نمیتونستم راحت باز کنم -کمیل -جان کمیل -منو میبری پیش پدرم یادته گفتی دیگه فراموشش کن الان که پدرم مرده منو نمیبری پیشش قبرشو ببینم بخدا پدرم اگه کاریم کرد به خاطر اعتیادش بود -هییسس... میدونم ازاده جان میدونم میریم پیشش تو اروم شو همین الان میریم تهران باشه؟ سرجام نشستم و گفتم:من خوبم سرم به خاطر گریه ی زیاد به شدت درد میکرد -خوب نیستی داری تو تب میسوزی فعلا یکم استراحت کن نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش گفتم:نمیخورم -بخورش عزیزم فشارتم یکم افتاده بهتر میشی منم وقتی پدرم فوت کرد حالم مثل تو خراب و داغون شده بود به چشمای غم زدش نگاه کردم لیوان ابو تو دستم نگه داشتم و بهش خیره شدم قطره های اشک روی گونم میغلطید و توی لیوان میریخت یاد خوابم افتادم ک پدرم ازم اب میخواست دیگه نمیتونستم اینجا صبر کنم رو به کمیل با گریه گفتم:توروخدا الان بریم خواهش میکنم نرگس دستشو رو شونه کمیل گذاشت وسرشو تکون داد با کمکش چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم باید زودتر میرفتم تهران سرخاک پدر ومادرم وگرنه از دلتنگی دق میکردم با همه سرسری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و زیر لب برای اولین بار برای پدرم فاتحه خوندم هرچند ته دلم میدونستم جای خوبی تو اون دنیا نداره بارون اروم اروم میبارید حتی اسمونم داشت با من همدردی میکرد ... دستمو رو خاک قبرش گذاشتم اونقدر غریب بودیم که حتی یه دونه فامیلم نداشتیم که بیاد و بهم تسلیت بگه اوناییم که تو این شهر بودن دل خوشی از ما نداشتن و خیلی وقت پیش در خونشونو به رومون بستن حوریه خانوم :خدا رحمتش کنه دخترم -ممنون خدا همه رفتگان شماروهم بیامرزه کمیل بازومو گرفت و منو از روی خاک بلند کرد:هوا سرده بهتره زودتر برگردیم به اندازه کافی پیشش موندی هوم؟ زیر لب گفتم باشه نرگس ببرش تو ماشین -احتیاجی نیست خودم میرم اروم اروم سمت ماشین رفتم که نرگسم پشت سرم اومد از پشت شیشه دیدم که کمیل مشغول گفتن چیزایی به مادرشه مدتی بعد اوناهم سوار ماشین شدند و سمت خونه راه افتادیم با وجود خستگی از این راه طولانی با من اومدن اینجا نرگس گفت:فردا شب مراسم سمانس بهش زنگ میزنم میگم به خاطر فوت پدر ازاده نمیتونیم بیایم حوریه خانوم گفت: زنگ بزن گفتم:ممنون از اینکه به فکر منید..شما برید من ناراحت نمیشم بالاخره شما خاله ی بزرگ سمانه هستید..من خونه میمونم تا برگردید کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین من پیش ازاده خونه میمونم به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کنار تختش نشسته بود و قران میخوند -اجازه هست -بیا تو رفتم داخل و کنارش ایستادم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:کاری داشتی؟ تسبیحشو سمتش گرفتم و گفتم:تو این مدت کلی صلوات فرستادم لبخند زنان گفت:پس کلی دلت واسم تنگ شده بود باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:نمیخواید برید مراسم سمانه؟ مادرتون و نرگس رفتن -نه تو فعلا برام مهم تری نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه یه سوال ازتون بپرسم -بپرس -هنوزم بهش علاقه دارید؟ اخمی کرد و گفت:گفتم که من همه چیزو فراموش کنم بیا از گذشته حرفی نزنیم با فاصله ازش نشستم و سکوت کردم -میخوای قران بخونی؟ سرمو تکون دادم که به کنارش اشاره کرد:اینجا بشین دو نفری برای پدرامون قران بخونیم بهش گفتم:میشه مثل اونوقت ک تو مشهد دعای کمیل و عهد خوندید الانم با همون صدا قران بخونید -چرا نمیشه قرانو بوسید و با صدای بلندو زیباش شروع به خوندن کرد بعد از تموم شدن قران گفتم:تسبیحتونو نگرفتید -دست خودت باشه -نرگس میگفت خیلی این تسبیحو دوست دارید -اره دروغ نگفته -جدی برای من باشه؟ لبخند زنان گفت:شک داری راستی -بله؟ -حالا ک پدرت فوت شده مراسمی ک گفتم برای خودمون بگیریم بندازیم واسه دو ماه دیگه یا تابستون -میشه یه چیزی بگم -جان خجالت میکشیدم اینطوری جواب میداد -به جای مراسم بریم قم زیارت -واقعا میگی؟ -بله هزینشو به یه موسسه خیریه کمک کنیم -مطمئنی؟ بعد چندسال دیگه نیای بگی کمیل خیلی نامردی واسم یه مراسم خشک و خالیم نگرفتی از لحن شوخش خندم گرفت:نه خیالتون راحت باشه دلم میخواد برم جمکران تاحالا نشده ک برم دستشو گذاشت رو چشاشو گفت:چشم لبخندی زدم و گفتم:ممنون -پس اخر همین هفته بریم جمکران بعدش یه خونه نزدیک خونه مامان اجاره میکنیم و اونجا زندگی میکنیم گفتم:من دوست دارم کنار حوریه خانوم و نرگس زندگی کنیم اونا فقط شمارو دارن پیش هم بهتره خندید و گفت:خیلی خانومی به گل های قالی خیره شدم که صداشو شنیدم :منکه از خدامه ولی تو فعلا داری خیلی کوتاه میایا گفتم:چه میشه کرد -ای بابا قرانو رو میز گذاشت و گفت:میخوام برم مزار شهدا تو نمیای؟ -کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم -چرا -تو دلم داشتم به اونجا فکر میکردم -دل به دل راه داره .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده کمیل :بسه بابا اشکم در اومد باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین -چشم باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم مثل نرگس و کمیل با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد .... بگذار عاشقت بمانم ..... ^^پنج سال بعد^^ -سلام نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه با لحن شیرینی گفت:پریناز فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد نرگس بود با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد -از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش -باز چیکار کرده؟ -رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده میگم اینا چین میگه خرن صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن نرگس با حرص گفت:میبینی خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان -سلام پسرم -سلام -شیطون باز عمه رو اذیت کردی که بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم -اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه ولی عمه دعوام کرد -کار بدی کردی عزیزم نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی به مامان قول میدی تکرار نشه -باشه -قوربونت برم گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره -خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون خواهش میکنم خندید و به رانندگیش ادامه داد نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید. -بله چشم کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه -نه مامانم همیشه همین موقع میاد درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نرگس:از بس لی لی به لالاش گذاشتی اینطوری بار اومده -نرگس! امیر علی همش چهار سالشه بچس عقلش نمیکشه پوفی کشید و گفت:بیا تو الان محمد میاد خونه من عکس این خرای رو مبلو بهش چجوری نشون بدم؟ خندیدم و اومدم داخل حیاط:جبران میکنم امیرعلی:عمه جون..اونا خر نیستن که..اسبن نرگس با حرص دست به کمر ایستاد ک از ترس با خنده رفتم داخل امیر علی رو گذاشتم پایین و با دیدن مبلا نچ نچی کردم -امیرعلی! باز مامانو شرمنده کردی که این چه وضعشه نرگس:به مامان حوری بگم تنبیهش کنه امیرعلی با لب و لوچه ی اویزون گفت:نه توروخدا به مامان جون نگو نرگس:اون موقع ک اینکارو میکردی باید فکرش بودی از نرگس خداحافظی کردم و هرچی اصرار کرد نموندم مامان حوری خونه تنها بود تاکسی گرفتم و همراه امیر علی برگشتم خونه مثل همیشه با شوق بغل مامان پرید و گفت:دلم تنگ شده بود -منم دلم تنگ شده بود پسر خشگلم درو بستم و به اتفاق هم رفتیم داخل در قابلمه رو برداشتم و گفتم:هوووم چه رنگ وبویی -امیدوارم خوب شده باشع -غذای شما خوردن داره -مامان جون -جونم پسرم -منو میبری پشت بوم توپ بازی کنم گفتم:امیر علی مامان جونو اذیت نکن با خنده گفت:نه عزیزم چه اذیتی داره میبرمش عشق مامان بزرگشه دستشو گرفت و با خودش برد ک لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم صدای در اومد ک با ترس گفتم:کیه جوابی نشنیدم رفتم هال با دیدن پنجره ی باز حدس زدم مامان حوری یادش رفته درو ببنده و باد درو بسته پنجره رو بستم و سمت اشپزخونه رفتم تا سالاد درست کنم چشمم به قاب عکس کمیل افتاد که روی اپن بود با حسرت نگاش کردم و عکسشو برداشتم بغض کنان گفتم:دلم برات تنگ شده کمیل کاش اینجا پیشمون بودی اهی کشیدم و قاب عکسشو گذاشتم سرجاش خواستم برم که کسی منو در اغوش گرفت:حالا ک اینجام متعجب برگشتم که با دیدن کمیل گفتم:کی اومدی؟ خندید و گفت:سلامت کو؟ با خنده گفتم:سلام -یواشکی اومدم تو غافل گیرت کنم اصلا متوجه من نشدی دلت واسم خیلی تنگ شده بودا -دیوونه بوسه ای رو پیشونیم نشوند که با شنیدن سروصداهای امیر علی ازم جدا شد -اقا پسرت امروز گل گذاشته -چیشده -رو مبلای نرگس اسب کشیده در همین حین امیر علی دوان دوان بغل کمیل پرید و گفت:سلام بابایی امیرعلیو دور خودش چرخوند و گفت:سلام نفس بابا چندبار بوسش کرد و گفت:چطوری خشگل شنیدم دست گل به اب دادی امیرعلی خنده ی دلنشینی کرد ک کمیل از ته دل خندید و گفت:یعنی دیوونتما..تو هر ضرری ک به محمد بزنی قلب ریش شده ی منو تسکین دادی چشم غره ای رفتم و گفتم:زشته عوض اینکه دعواش کنی -بچس دیگه..دارم شوخی میکنم مامان حوری گفت:به بچگی های خودت رفته -سلام بر مادر خودم مادرشو در آغوش گرفت:سلام پسرم خوش اومدی بشین واست چایی بیارم خستگی سفر از تنت بیرون بیاد:چشم امیر علی رو بردم اتاق لباساشو عوض کردم کیفمو برداشتم بزارم تو کمد ک کارتی از توش افتاد همون کارتی بود ک مادر پریناز بهم داده بود مردد بهش نگاه کردم و گفتم:امیرعلی برو پیشش بابات منم میام با رفتنش گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتابوق جواب داد -سلام خوب هستید مربی پریناز هستم -سلام ازاده جون خوبی اسممو از کجا میدونست! حتما از موسسه پرسیده بود لبخندی زدم و گفتم:ممنون شما خوبی -قوربونتون -زنگ زدم بگم که کلاسای پریناز از شنبه شروع میشه یادم رفت بهتون موقع ثبت نام بگم وسایل مورد نیازو تهیه کنید لیستشو واستون پیامک میکنم -ممنون لطف میکنید با قطع کردن تماس تو فکر فرورفتم چقد قیافه ی مادر پریناز واسم اشنا بود با شنیدن صدای خنده های امیرعلی رشته ی افکارم ازهم گسسته شد ادامه دارد...
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 صبح رفتم اموزشگاه که دیدم مادر پریناز منتظر وایستاده سمتش رفتم که گفت: سلام جوابشو به گرمی دادم ک گفت:میخواستم باهاتون حرف بزنم -بفرمایید داخل اتاقم -نه همینجا خوبه -بفرمایید -میخواستم ازتون خواهش کنم تشریف بیارید خونمون به صورت خصوصی به دخترم اموزش بدید هزینش هرچقدرم که باشه میدم چون رفت وامد واسم سخته پدرم که نداره به کسیم اعتماد ندارم ک بیارتش از طرفی عاشق رنگ روغن کار کردنه ازتون خواهش میکنم بهم گفتن شما هیچ کلاس خصوصی برنمیدارید گفتم:بحث سر هزینه نیست اخه .... همسرم همچین اجازه ای بهم نمیده برای همین به موسسه گفتم ک من معذورم -از کارتون خیلی تعریف میشه اگه بهم لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم -باهاتون تماس میگیرم ممنونی گفت و رو به پریناز گفت:برو کلاست فعلا ..... -نه ازاده گفتم که من دوست ندارم خصوصی بری خونه مردم از اولم ک گفتی برم دوره اموزش نقاشی حرفه ای ببینم باهات همین شرطو گذاشتم -اخه مادرش میگه رفت و امد به موسسه براش سخته دلم براش میسوزه -دلت برای من و پسرم فقط بسوزه خندیدم ک با اخم نگام کرد:تو که میدونی چقدر حساسم رو چه اعتمادی بزارم بری خونه های مردم -به نظر نمیاد زن بدی باشه از شوهرش جدا شده بعدشم خونه های مردم چیه! فقط همین یبار روم نمیشع بهش بگم نه کلافه بهم نگاه کرد و گفت:باشه -با دلخوری میگی -چیکار کنم بگم نباشه باز تو غر میزنی ک کمیل ازت یه چیزی خواستما ادامو در اورد ک خندیدم و گفتم:ممنون عزیزم -امیر علی خوابیده؟ -اره خوابید ..همش میگفت بابا واسم قصه بگه -خودت میدونی سرم شلوغه -ولی یکم واسش وقت بزار گناه داره -باشه -من برم مسواک بزنم -اومدی برقو هم خاموش کن از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بعد اینکه مسواک زدم دستامو با حوله خشک کردمو گوشیو برداشتم تا به مادر پریناز زنگ بزنم ساعت یازده شب بود فردا صبح باید برای پریناز کلاس میزاشتم چاره ای نبود چون بعد از ظهر امیرعلی رو میبردم پارک وقت نداشتم با خودم گفتم اگه اولین بار برنداره دیگه زنگ نمیزنم کمیل غر غر کنان گفت:برقو خاموش کن دیگه چشمو زد -صبر کن چند لحظه تماس برقرار شد که با اولین بوق برداشت -سلام -سلام خانوم پارسا خوب هستید؟ ببخشید این موقع شب مزاحم شدم با همسرم صحبت کردم ایشون موافقت کردن فردا صبح واسه پریناز دومین جلسه رو میزارم -وای واقعا ممنونم ادرسو پیامک میکنم -فقط با همکارم میام اشکال که نداره؟ -نه مشکلی نیست -شب خوش بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه خواستم برگردم ک در حیاط باز شد فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون پریناز ک این ساعت کلاس نداره لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟ -بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود کلید انداختم و رفتم خونه اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم ساعت هشت شب بود با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام سمتم اومد و گفت:علیک سلام تا این موقع شب کجا بودی؟ -کار داشتم بعدشم هنوز ساعت هشته همچین میگی تا این موقع شب -ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه چه کاری داشتی بیرون چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم خیلی سرخود شدیا -چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی راست و پوست کنده بگو چته -من چمه؟ چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده پوزخندی زدم و گفتم:نترس بگو راحت حرفتو هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!! یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم دلم دقیقا از چی پر بود! یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟ -اره -مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش توواسم قصه میگی -باشه عزیزدلم به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته هنوز ساعت هشت و نیم بود امشب خیلی زود خوابید نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم کمیل ساکت رو تخت نشسته بود متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم ..... صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی خوابش سبک بود چشماشو باز کرد بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم کمیل ظاهرا خونه نبود یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه تو دلم گفتم :چه بهتر ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره گفتم:اره چرا بچه نمیاری؟ -فعلا زوده بابا شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟ با بی تفاوتی گفتم :سرکار ، گفت تا شب نمیام -جدا؟ -اره -ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟ -اره والا حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه شک تو دلم افتاد به گوشیش زنگ زدم خاموش بود کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟ -کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت -حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره بالاخره دست راست مدیره پیامکی از طرف فریبا واسم اومد اینو کجای دلم بزارم اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم جا خوردم یعنی قصد داشت از اینجا بره! ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم -کجا -با فریبا کار دارم -بگم محمد برسونتت -نه خودم تاکسی میگیرم -ماشین هست دیگه - تعارف ندارم چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد کمیل بود اومد داخل و درو بست نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای -رفتم شرکت امروزم تعطیل بود دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟ -میرم خونه فریبا اینا -دیگه نمیخواد بری نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی -تو دخالت نکن رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم -گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم! خجالت نمیکشی خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس چیزی نگفت اخمش پررنگ تر شد -اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار بشین خونه بچتو بزرگ کن چرا کمیل اینطوری شده بود! خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم -کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم -حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی نمیخواد ... خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره نمیخوام محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام جوابی نشنیدم دلم پر اشوب شد -قیافم واست اشنا نیس؟ خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش اگه اشتباه نکنم منصور بود! تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم -دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن -من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم اعتقادی به این چیزا نداشتم الان میفهمم که چقدر احمق بودم ولی دیگه خیلی دیر شده اب از سرم گذشته راه برگشتیم نیست من تا خرخره تو کثافت غرق شدم میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی پوزخندی زد و ادامه داد: ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چشمامو باز کردم که دیدم رو تخت بیمارستانم سینم خز خز میکرد به سختی داشتم نفس میکشیدم سرمو یکم تکون دادم که دیدم کمیل کنار تختم نشسته و خوابش برده پرستاری وارد اتاق شد و بهم گفت:به سیستم تنفسیت کپسول اکسیژن وصل کردیم سعی کن زیاد حرف نزنی شوهرت از دیشب بالا سرت نشسته تا به هوش بیای گریه کردم باورم نمیشد زندم و الان اینجام چیشد ک نجات پیدا کردم نفسم به سختی بالا میومد گفتم:نمیتونم خوب ببینم -طبیعیه با گاز خطرناکی مسموم شده بودی خدا بهت رحم کرد احتمالا تا مدت زیادی سردرد و سرگیجه داشته باشی چشمام بی نهایت میسوختن حالم اصلا خوب نبود کمیل ک خوابش سبک بود سرشو از لبه ی تخت برداشت و دستاشو رو صورتش کشید پرستار :خوب حالا ک خانومتون به هوش اومده اینجارو ترک کنید دیگه بیشتر از این نمیتونم اجازه بدم بمونید هروقت منتقل شدن بخش میتونید کنارش باشید کمیل:پس فقط چند دقیقه دیگه بزارید بمونم -باشه فقط کوتاه از اتاق بیرون رفت که خجالت زده چشمامو بستم منتظر بودم سرزنشم کنه سرم داد بزنه ولی هیچی نگفت دستمو گرفت و گفت:این مدت منصور مرتب بمن زنگ میزد و میگفت ک منو ازاده میخوایم از ایران فرار کنیم میدونستم دروغ میگفت ازش خواستم برای همیشه از زندگیم بره بیرون ولی اون مصرانه از باجه های مخابرات بهم زنگ میزد برای همین کلافه و بیحوصله شده بودم از یه طرف شرکت داشت ورشکست میشد و مدیرش بمن فشار میاورد منو ببخش ازاده با گریه گفتم:همش تقصیر منه -ازاده باور کن تو و امیر علی زندگی من هستین اگه چیزی میگم به خاطر اینکه برای من با ارزشی اگه یه ثانیه دیرتر میرسیدم تو با اون گاز لعنتی خفه میشدی من نابود میشدم ازاده نابود میشدم بغض کرده بود -چجوری پیدام کردی؟ اونقدر دیر کردی که رفتم مزار شهدارو زیر و رو کردم نگرانت بودم نرگس گفت شاید خونه فریبا باشی از دستت اونقدر عصبی شدم که با خودم گفتم اگه اونجا باشه حسابشو میرسم خندید ک لبخند بیجونی زدم -ماشین منصورو میشناختم دلم هزار راه رفت زنگ زدم به محمد گفت کاری نکنم تا زنگ بزنه به اگاهی اطلاع بده منصورو فریبا رو تو فرودگاه گرفتن خداروشکر که من زودتر اومدم داخل خونه وگرنه برای همیشه از دستت میدادم با گریه گفتم:نمیتونم خوب نفس بکشم چشمام خیلی میسوزن دارم میمیرم کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و گفت:چیکار کنم ازاده بهم بگو چیکار کنم ک درد نکشی با گریه جواب دادم:دارم میمیرم میدونم ک اخر عمرمه اگه اتفاقی واسم افتاد مواظب امیر علی باشه عصبی گفت:ادامه نده دیوونه کی گفته قراره اتفاقی بیفته اینا علائم مسمومیته خوب میشی یکم زمان بگذره قوی باش عزیزم سرمو تکون دادم و بی جان گفتم:سرم دارم میترکه حالت تهوع دارم دیگه نمیتونم تحمل کنم کمیل با حال خراب از جاش بلند شد و گفت:میرم دکترو بیارم احساس میکردم نفسای اخرمه اشکام بی وقفه سرازیر میشدند من میدونستم ک گاز خطرناکیه اون موقع ها یکی از همسایه هامون به خاطر خراب بودن بخاریش پسرش با این گاز مسموم شد بعد یکی دوروزم نتونست طاقت بیاره و مرد تو دلم گفتم:خدایا اگه اخرای عمرمه پسرمو به تو میسپارم احساس سبکی میکردم هوای مرگ اطرافمو گرفته بودم دلم برای شنیدن خنده های امیر علی تنگ شده بود با شنیدن صدای قدم زدن کسی چشمامو به سختی باز کردم که کمیل گفت:یکم طاقت بیار الان دکتر میاد بهش لبخندی زدم ک گفت:چرا اینطوری نگام میکنی با صدای ضعیفی گفتم:خیلی دوست دارم کمیل از خدا ممنونم ک تورو تو زندگیم قرار داد قفسه ی سینم به شدت درد میکرد یکم سرفه کردم ک کمیل اشکاشو پاک کرد و گفت:بخدا اگه بخوای تنهام بزاری هیچ وقت نمیبخشمت تو باید خوب بشی ازاده تو حق نداری تنهام بزاری اونقدر سرفه کردم که احساس کردم تا چند دقیقه دیگه خون بالا میارم خیلی حال بدی داشتم چشام کاسه ی خون شده بودند سردرد امونمو بریده بود بین خواب وبیداری بودم که یه عده ادم با روپوش سفید اطرافمو گرفتن و اخرین چیزی ک دیدم نگاه گریون کمیل بود ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد/ من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد/ خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها/ عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد *** منتظر پشت شیشه اتاق ایستاده بود تسبیحش را در دستش فشرد و گفت:خدایا من ازاده رو از خودت میخوام....نذر میکنم اگه حالش خوب شه هرسال اربعین پیاده تا کربلا بریم دیگر طاقت درد کشیدن های ازاده را نداشت -یا امام حسین یه عمر به عشق خودت نوحه خوندم روضه خوندم حالاهم منت نمیزارم فقط بیا و روی منو زمین ننداز فردا عاشوراس تورو جون زینبت دعا کن ازاده خوب شه از خدا بخواه بهم برش گردونه دستی روی شانه اش قرار گرفت ک برگشت محمد:حالش چطوره؟ -دکترش گفت اگه تا فردا حالش بهتر نشه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه چشماشو باز کنه شدیدا مسموم شده خودش را در اغوش مردانه محمد انداخت:اشوبم محمد..اشوبم..برای حال دلم دعا کن..برای ازاده دعا کن -خدابزرگه..تنها کاری ک از دستمون برمیاد دعا کردنه از او جدا شد و گفت: -امیر علی خوبه؟ -مامان پیشش موند نرگس مضطرب گفت:بیچاره امیرعلی بدون ازاده دق میکنه محمد اخمی کرد و به کمیل اشاره کرد که نرگس با گریه سرشو تکون داد و پایین انداخت -راستی کمیل..امروز حاج رضا زنگ زد قرار بزاره امشب مسجدشون نوحه خونی کنی امشب شب عاشوراس بهش میگم حالت مساعد نیست و کنسلش میکنم... دستش را روی شانه ی محمد زد و گفت:نه میرم -ولی حالت خوب نیست -حال من اونجا بهتر میشه .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 🎈 نوای نوحه حاج محمود کریمی از بلندگو های ماشین در اطراف پیچیده بود حس و حال خاصی را ایجاد کرده بود -شهید گمنام خوش نام تویی گمنام منم کسی که لب زد بر جام تویی ناکام منم گمنام منم بازهم شهید گمنامی که یادگاری از دوران جنگ بود را از جبهه های حق با ماشین سمت تهران میبردند ازاده با گریه بازوی کمیل را گرفت و گفت: از جونشون به خاطر ما گذشتن کمیل سرش را تکان داد و گفت:به خاطر اونام ک شده باید حقمونو ادا کنیم و حسینی زندگی کنیم سربند یا حسین به پیشانی اش بسته بود و همراه هم سمت کربلا قدم برمیداشتند تا اولین نذرشان را باهم ادا کنند زائران پیاده امام حسین همه حال و هوای خاصی داشتند ازاده:ارزو دارم وقتی امیر علی بزرگ شد مثل تو نوحه خون امام حسین باشه کمیل لبخندی زد و گفت:میخوام پسرمو حسینی بار بیارم با عشق بهم نگاه کردند و به راهشان ادامه دادند چیز زیادی تا اربعین نمانده بود .... -بوی تنت میگه حسین پیراهنت میگه حسین اومدنت میگه حسین خاک بدنت میگه حسین حسین میزبانان بر سر راه ایستگاه های صلواتی زده بودند و مرتب به عشق امام حسین هرچه داشتند نثار زائران راه عشق میکردند همه جا بوی عطر کربلا را میداد و چه خوب است روزی همه دنیا بوی عطر عشق حسینی به خود بگیرد -شکوه خورشید جاوید تویی فانی منم تویی رها و محبوسِ زندانی منم اومدی تا ،بگیری امشب دستمو ببینی قلبِ خستمو واکنی چشم بستمو گفتی و ما میگیم حسین مثل شما میگیم حسین با شهدا میگیم حسین تا کربلا میگیم حسین حسین 💞💞💞💞💞💞 سپاس از همراهی همه عزیزان.. امیدوارم لذت برده باشید! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn