822.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفر بخیر جوونی که شدی عاقبت بخیر...🥲🇮🇷
۲۰ خرداد سالروز شهادت مدافع
حرم عباس دانشگر
"جوان مومن انقلابی"
#مدافع_حرم
#شهادت
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_ودوم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
گفت:
_تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.
-ولی اگه من...
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.
-امین
-بله
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بریم.
اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.
گفتم:_امین
نگاهم کرد.
-جانم
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!
-قبول.
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
آرزوی شهادت را همه دارند اما...!
تنها اندکی شهید می شوند؛ چون...
تنها اندکی شهیدانه زندگی می کنند(؛🕊
#شهادت
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
سکانس پایانی زندگی هممون آمبولانسه
ولی یکی نوشته بود
ای کاش آمبولانس با پلاک نظامی باشه😔
اللهم ارزقنا توفیق شهادت
#شهادت
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
میشودروزیدراینهیاهویدنیاکناراسممانیزشهیدهبنویسند؟🥺❤
#شهادت
#دخترانه
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
[دلمشہادتمیخواهد
مردنراڪہهمہبلدن
مندلمازاینتابوتهامیخواهد
ازهمینهاڪہبوےعشقمیدهد
بالاےدستانعاشقـان]
#شهادت
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
حاج حسین یکتا:
رفقا شهدا ما رو انتخاب میکنند
نه ما شهدا رو
از بین این همه شهید
یکیشون مِهرش به دلت میشینه
و انگار نگاهش باهات حرف میزنه
حواست باشه که
حرمت این انتخاب رو نشکنی!
#شهادت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۰
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..
تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۸۱
سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت:
_چیشده. چرا گریه میکنه!؟
ریحانه لبخندی زد.
_چیزی نیست. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.
یوسف جلو آمد روی دوزانو نشست.چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. دخترکش را صدا زد. زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا به سمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود.
_جان دل بابا
زهرا نزدیک پدر رسید. یوسف بغلش کرد و بوسید طفل شش ماهه اش را. رو به بانویش گفت
_میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی
ریحانه_مرسی عزیزم. فدای دستت
یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت.همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند.
مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع.
کم کم مراسم تمام می شد...
چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند.
از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحسین.ع.جای سوزن انداختن نبود.
وقت دعا بود.ای وای از دعای آخرمجلس.که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف، با گوشی اش تماس گرفت. که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش..
🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین...
الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر.الهی بحق دستان بریده باب الحوائج.ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما رو هرچه سریعتر هرچه سریعتر ختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا
صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود...
چند سال گذشت.....
یوسف تلاشش را میکرد حتما خمس مالش را حساب کند.هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود.از لحاظ مالی وضعیتش خیلی بهتر شده بود.یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن سرویس طلا، جبران کرد.این دوسالی که شرایط مالی خوب نبود این مرغ عشق صبوری کردند. شکوه نکردند.از نداشتههایشان.پس خدا خوب جباری بود که جبران کرده بود برایش بیشتر از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد...به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را خریدند. و آن آپارتمان را بنام بانویش کرد. و خداوند فرزندانیصالح و سالم به آنها عطا کرد.
فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش بحث داشتند.اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید. و به دلیل همین بحث ها، روابطش با شهین خانم تیره شده بود. یادش آمد چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد. ولی چقدر ضرر کرده بود
اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با سهراب و آقای سخایی شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی به دوش دو برادر گذاشت.با این ورشکستگی سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که منفعت مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر سنگ برای ازدواج پسرش یوسف انداخته بود. و این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را.
سعادت از آن عمومحمد شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع #شهادت نائل گشت. و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، همسرشهید و دخترانش، دختران شهید میشدند.
آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، خانه ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان #هدیه به آن مرغ عشق داد، و سندخانه را بنام هردو زد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس. و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
🌸🌸🌸🌸🌸
شهیدشدناتفاقینیست
اینطورنیستکهبگویی
گلولهایخوردومُرد
شهیدرضایتنامهدارد
ورضایتنامهاشرااول
امامحسینوعلمدارش
امضامیکنند
وبعدمُهرحضرتزهرامیخورد...♥🌿
#شهادت
#آرزوت_چیه⁉️
💠دراز کشیده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم: اوج آرزوم اینه که پولدار بشیم، یه خونه🏘 تو بهترین نقطه اصفهان، سفرهای خارج، گشت و گذار و...
💠ازش پرسیدم خب #محسن تو آرزوت چیه؟! نه گذاشت نه برداشت
گفت: #شهــــــــادتــــ
#شهید_محسن_حججی