eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال👇 @reyhane_al_hossein «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم. حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟ لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟ -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم. برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم... مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم... عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری و جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم. کم کم برادرهام هم اومدن... داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه. یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.مریم همسر محمد قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه. مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده. همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم. باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟ همه خندیدن... رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟ -حواسم نبود -کجا بود؟ -کی؟ -حواست دیگه. -هیچی،ولش کن -سهیل رو میخوای چکارکنی؟ -سهیل دیگه کیه؟ -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه. -آها!نمیدونم،چطور مگه؟ -من دیدمش،اونی که تو بخوای. -پس بابا اجازه داده بیان؟ -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش. -میگی چکارکنم؟... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ مارا به دوستان خود معرفی کنید👇 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ ‍ 😌 مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌. خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌. وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه. بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ما را به دوستان خود معرفی کنید👇 ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور می‌رفت مبهوت مونده بودیم با دلخوری پرسید این این‌جا چی کار می کنه؟! همه بچه‌ها سرشونو انداختن پایین ... زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمی‌زنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک می‌خورد آوردیم این‌جا برای کتاب‌خونه... با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی می‌گین کارش داشتیم؟!😤 حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار.. لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود🤬 ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.. خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😅 ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌸 بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید : +خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا ؟ _متشکرم هوا خوب بود +باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید : _خیر باشه ، بشین آقاجون باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم .زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود . +خب دخترم ، گوشم با شماست . منتظرند و کنجکاو به شنیدنم .نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا ! _راستش ... خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم . +خیره ان شاالله با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم: _من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده . مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده .کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم. +عزیزم،پس پدر و مادرت روی چه حسابی دخترشون رو بی هیچ پشتوانه ای فرستادن تهران ؟! _حاج خانوم ، بابام ناراحتی قلبی داره خودم نخواستم که بیاد برای ثبت نام ، اون حتی نمی دونه که خوابگاه نرفتم . +عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟ _می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما .. نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید : +متوجه منظورت نشدم _می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم +کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟ هول می شوم و می گویم : _قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه ... من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه +مسئله پول نیست دختر گلم _ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین . احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد ... حاجی سرفه ای می کند و می گوید : +توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته . نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد : _منو ببخش نمی تونم قبول کنم +اما حاج آقا ... _بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه . با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند ، شاید هم به خاطر ظاهرم ! امیدم پر می کشد ، می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند . حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم .دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی . قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده ؟ احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم . ادامه دارد ...