🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستنهم
سکوت میکند که با حرص به چهره اش خیره میشوم
_حداقل حرف بزن منو عذاب نده مهدی.
پوزخند میزند که دلم میلرزد
چرا انقدر سرد رفتار میکرد اشک در چشمانم جمع میشود
_منو ببخش
هیچ حرفی نمیزند که رد نگاهش را میگیرم
+پیاده شو
من را به خانه رسانده بود
_چ..چی؟
+گفتم پیاده شو
_بزار باهات صحبت کنم.
+لازم نیست
از ماشین پیاده میشوم و به جای خالی ماشین نگاه غمناکی میاندازم
چه شب غم انگیز و تلخی!
وارد خانه میشوم مادرم با دیدن من لبخندی میزند که به محض دیدن چهره ی درهم من لبخند روی لبانش محو میشود
_سلام
+سلام خوبی؟
سرم را تکان میدهم و به سمت اتاق پاتند میکنم
لباس هایم را عوض میکنم خودم را روی تخت میاندازم
پتو را روی سرم میکشم و بی صدا اشک میریزم روحم خسته بود خسته از قضاوت هایی که بی دلیل راجب من میشد
دلم یک زندگی بدون دردسر میخواست!
لبانم از شدت بغض میلرزد دو دستانم را روی چشمان خیسم قرار میدهم
کاش میفهمید که چقدر دوستش دارم کاش درک میکرد اگر به حرف های من گوش داده بود شاید من را قضاوت نمیکرد
پوزخندی به افکار خودم میزنم که بعد از مدتی چشمانم بسته میشود
چشمانم با برخورد نور خورشید باز میشود از روی تختم بلند میشوم و نگاهی به حال آشفته خودم در آیینه میاندازم
چشمانم قرمز شده بود و چهره ام به قدری خسته بود که مادرم حتما میفهمید!
چشمانم را میمالم و از اتاق خارج میشوم.
به سمت سرویس بهداشتی میروم و دست و صورتم را میشویم
به چهره ی مهربان مادرم لبخند مصنوعی میزنم
_سلام صبح بخیر
+سلام ممنون صبح شماهم بخیر
به سمت آشپزخانه میروم و روی صندلی روبه روی مادرم مینشینم
لقمه ای به دستم میدهد که با بی میلی از دستش میگیرم
_ممنون
با نگاهش چهره ام را برانداز میکند
+با مهدی بحثت شد دیشب؟دعوا کردید؟
لبخند زورکی میزنم
_نه دعوا برای چی!
+معلومه که اتفاقی نیافتده یه نگاه به خودت کردی
بغض گلویم را چنگ میزند با هر زوری که بود لقمه را میجوم
_چیزی نشده نگران نباش مامان جون
بوسه ای روی گونه ی مادرم می نشانم!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی