🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستهشتم
مهدی با اخم وحشتناکی به من خیره میشود که نمی توانم هیچ حرفی بزنم
با صدای عصبی فریاد میکشد
+برو توماشین..
_برات توضیح میدم مهدی.
+گفتم برو!
جمله اش را به قدری محکم می گوید که سکوت میکنم در لحظات آخر صدای عمو بلند میشود
+راه من از پدرت جدا بود
شاید از اول قرار بود من راه خلاف رو انتخاب کنم!
در دو چشمانش خیره میشوم هیچ اثری از پشیمانی نیست پس از کارهایش رضایت کامل را داشت.
مهدی یقه ی عمو را محکم در دستش میگیرد و او را به دیوار میچسباند
صدایش نسبتا بلند است و تمام فضا را پر میکند
+مگه بهتون نگفتم دور و بر ریحانه پیداتون نشه؟هاا
مگه نگفتم کاری باهاش نداشته باشین
شاهرخ قصد درگیری دارد که با اشاره عمو عقب میکشد مهدی مشتی حواله صورت عمو میکند
دستانم را روی دهانم میگذارم و هین بلندی میکشم
_مهدی.. ولشون کن
+تو برو تو ماشین
تردید دارم که بروم عمو روی زمین میافتد و مهدی به سمت شاهرخ میرود شاهرخ چاقویی از داخل جیبش بیرون میکشد
چشمانم تار میبیند که اینبار صدای مهدی من را به خودم میاورد
+ریحانه اینجا نمون.
صدایش به قدری بلند است که تمام تنم را می لرزاند با نگرانی پله ها را پشت سر میگذارم و با دلهره به سمت ماشین میروم روی صندلی مینشینم اما خبری از مهدی نیست
با گوشه ی روسری ام بازی میکنم و با ترس دقیقه ها را میشمارم
با اکراه موبایلم را برمیدارم که بلافاصله مهدی در کنارم ظاهر میشود
به چهره ی درهم و آشفته اش خیره میشوم به قدری عصبی است که نگاهش را از من میدزدد
نفس هایش به شماره افتاده و صورتش قرمز شده.
با صدای لرزانی میپرسم
_خوبی؟
با نگاهش چهره ام را میکاود که سرم را پایین میاندازم
به هیچ وجه عکس العملی نشان نمیدهد
_مهدی..حرف بزن
نگاهم به بازوی اش که کمی خراش ایجاد شده میافتد
با دستم بازویش را لمس میکنم
ناباورانه لب میزنم
_چه اتفاقی افتاد؟اون عوضیا..
دستم را پس میزند و ماشین را با خشم عجیبی روشن میکند
در تمام راه فقط سکوت کرده و به روبه رو خیره شده
_چرا حرف نمیزنی؟
+چون حرفی ندارم.
_از دستم دلخوری؟
سکوت میکند با حرص به چهره اش خیره میشوم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی