🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستهفتم
پوزخند صدا داری میزند
+تکیه گاه.
سرش را با تاسف تکان میدهد
+همون موقع که سپهر با مادرت ازدواج کرد آقاجون مخالف بود اونجا بود که اختلاف های بابات و بابابزرگت شروع شد!
هیچ وقت سعی نکردم اختلاف بینشون رو حل کنم چون نمیخواستم باز تحقیر بشم نمیخواستم ترحم های بابات دوباره شروع بشه اتفاقا خیلی خوشحال بودم تا روزی که بابات از ارث محروم شد.
و پدربزرگت فوت شد اما این کم بود بابات باید تاوان تمام کارهاشو پس میداد
وقتی شهید شد با خودم گفتم چرا شما رو عذاب ندم..
دستانم از عصبانیت مشت میشود!
+تو هم مثل بابات بودی احسان رو توی شرکتم پیدا کردم و همونجا فهمیدم که هیچ علاقه ای به تو نداره و خانوادش مجبورش کردن
با حرف عمو انگار سطل آب یخی روی سرم میریختند
با بهت به او خیره میشوم
+چی شد تعجب کردی؟
قهقه ای میزند که با قیافه ی درهم من مواجه میشود
+آره من بهش گفتم نقش بازی کنه تا انقدر دلبستش بشی که بتونم انتقاممو ازت بگیرم!
سرم را به مبل تکیه میدهم که شاهرخ را صدا میزند
+زنگ بزن به احسان بگو بیاد.
_چکار داری میکنی؟
+بیاد تو رو ببینه خیلی خوشحال میشه
_احسان پسر دایی من بود اون چرا این کارو کرد
با بغض در چشمانش خیره میشوم
+تو یه طعمه بودی واسه ی رسیدن من به هدف هام احسان هم کاره ای نبود فقط میخواست نقشه های من رو عملی کنه
_خیلی عوضی..
+میدونم
_ازتون بدم میاد
شاهرخ تماس را روی اسپیکر قرار میدهد
صدای احسان در فضای خانه میپیچد
عمو با لحن سردی با احسان صحبت میکند
+کجایی؟
احسان متعجب میپرسد
+خونم چطور آقا؟
با نگرانی به دهان عمو خیره میشوم اما او سنگدل تر از این حرف هاست
+بیا اینجا یه مهمون داریم
+مهمون؟
+آره مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی!
میاستم و به سمت در میروم که شاهرخ مانع رفتنم میشود.
_بزارید برم لعنتیا.
صدای احسان را میشنوم
+اونجا چکار میکنه؟
عمو:منتظرتم احسان زود بیا.
با کیفم به شانه ی شاهرخ میکوبم که روبه روی من ایستاده و با سکوت به عمو زل زده
در با شتاب باز میشود و با چهره ی جدی و عصبی مهدی مواجه میشوم
جلوی چشمانش را خون گرفته قلبم برای پریشان حالی اش تیر میکشد
چند قدم به عقب برمیگردم عمو با دیدن مهدی میاستد اما لبخند روی لبش کنار نمیرود.
مهدی با اخم وحشتناکی به من خیره میشود که نمی توانم هیچ حرفی بزنم..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی