🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلهشتم
دلم میخواهد بگویم چه حسی نسبت به او دارم اما این اجازه را به خودم نمیدهم
عصایم را در دست میگیرم و به همراه مهدی از اتاق خارج میشوم.
با دیدن چند نفری که روی مبل روبه روی ما نشسته بودند زیر لب سلام میکنم
نگاه دختری اذیتم میکند حس بدی نسبت به او داشتم.
از مهدی جدا میشوم و به سختی روی مبل مینشینم.
روسری ام را مرتب میکنم و لبخند مصنوعی میزنم
همان دختر خودش را به من میرساند و کنارم مینشیند
+حالت خوبه؟
_ممنون
+منو میشناسی؟
نگاهم را به چهره اش میدوزم
_نه
+پس حافظتو از دست دادی.
سرم را تکان میدهم
+چقدر خوب
سوالی نگاهش میکنم
_چرا؟
+به خاطر اینکه اتفاق هایی که برات افتاد فراموششون کنی بهتره
راستی من آنیتام دخترعمه ی مهدی.
_خوشبختم.
فقط میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
لبخند مرموزی میزند و در گوشم زمزمه میکند
+مهدی از روی ترحم باتو ازدواج کرد هیچ وقت به تو علاقه ای نداشت
چشمانم گرد میشود و دهانم باز و بسته میشود
_چ..چی
+متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم اما همونطور که متوجه شدی مهدی هیچ علاقه ای بهت نداره
_چرا؟ تو از کجا میدونی
+خودش بهم گفت
فقط به خاطر اجبار خانوادش بود واگرنه شاید من به جای تو بودم
از عصبانیت دستانم مشت میشود و چهره ام کمی به سرخی میزند اما از کجا معلوم که این دختر راست میگفت
شاید همه چیز خیالات ذهن او بود قصد اذیت کردن من را داشت نفس عمیقی میکشم و لبخند میزنم
_حالا که من اینجام
یک تای ابرویش را بالا میاندازد و میپرسد
+یعنی واست مهم نیست که دوست نداره؟
_از کجا بدونم تو راست میگی؟
+از اونجایی که من حافظمو از دست ندادم و تو از دست دادی!
_خب این یه موقعیت خوبی برای دروغ گفتن دخترایی مثل توعه
+بعد از فراموشی زبونتم درازتر شده
_عادت کن
پوزخند میزند و این نشان از عصبانیتش میدهد و لبخند رضایتی میزنم و بی اهمیت به او به مهدی نگاه میکنم
اگر بی محلی های او واقعا به خاطر این دختر بود چی؟
اگر هیچ عشق و علاقه ای به من نداشت و فقط به دلیل اجبار خانواده اش با من ازدواج کرده بود چی؟
سوال های زیادی داشتم دلم میخواست در خلوت خودم زار زار گریه میکردم
چقدر دلم به حال خودم میسوخت به حال این سرنوشت نحسی که داشتم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn