🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسوم
با ذوق فروان چشمانم را میبندم و در انتظار فردا به خواب میروم اما چه کسی میدانست در روز بعدی چه اتفاقاتی در انتظارم بود؟
یک طوفان بزرگ که من را نابود میکرد
از خواب بلند میشوم به سمت موبایلم میروم و به محض دیدن پیام مهدی دلشوره میگیرم:
سلام ریحانه جان لطفا امروز از خونه بیرون نرو و مراقب خودت باش!به کسی هم درمورد این پیام من چیزی نگو به پیام ها و شماره های ناشناس هم به هیچ عنوان جواب نده.
دوست دارم!
با استرس دستانم را به هم میکوبم و دست و صورتم را میشویم و بعد از خوردن صبحانه مشغول خواندن درس های ام میشوم
با صدای زنگ موبایل از جا میپرم و به محض دیدن شماره ی احسان از ترس رنگ ام مانند گچ سفید میشود تماس را وصل میکنم:
_الو
+سلام جوجه
خشمگین فریاد میکشم
_چرا بهم زنگ زدی؟
+اوه عصبی نشه جوجه کوچولو
_خفه شو.
+خواستم بگم امروز با شوهرت خداحافظی کن آخی چه صحنه ی غم انگیزی میشه
_انقدر چرت و پرت نگو تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی
+کم کم خبرش به گوشت میرسه
قبل از اینکه حرفی بزنم صدای متعدد بوق تماس در گوشم میپیچد
آب دهانم را به زحمت قورت میدهم و با صدای لرزانی می گویم:
مامان آماده شو باید بریم
متعجب میپرسد
+کجا؟
کاش میدانستم این تصمیم سرنوشت من را عوض میکند
_کلانتری
+برای چی؟
_همه چی رو برات توضیح میدم مامان فقط بیا بریم
چادرم را سر میکنم و به همراه مادرم از خانه خارج میشویم
+چرا داریم میریم کلانتری؟
_چیزی نیست مامان اما جون یک نفر در خطره
هراسان میپرسد
+چی شده؟
_الان چیزی نپرس همه چیز رو بهت میگم لطفا مامان
شانه به شانه ی مادرم قدم برمی دارم
به خیابان میرسیم ماشین ها با سرعت زیادی از کنار ما عبور میکنند و صداهای آزاردهنده ی بوق های ماشین در گوشم می پیچید
با دیدن ماشینی که به سرعت به ما نزدیک میشد شوکه مادرم را نگاه میکنم به چهره ی راننده دقت میکنم
باور نکردنی بود
او اح..احسان بود!
صورتم از شدت استرس داغ شده بود در لحظه ی آخر با تمام توان فریاد میزنم
_مامان!!!
همه چیز در کسری از ثانیه در برابر چشمانم تاریک میشود
نمی توانستم اتفاقات اطرافم را هضم بکنم کاش همه چیز فقط یک کابوس بود
کابوسی که بتوانم نجات پیدا کنم..!
اما نه کابوس نبود..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی