🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسییکم
با صدای پروانه رشته افکارم پاره میشود
+خوش اومدی
در آغوشش فرو میروم بوی عطر تلخش برایم آشنا بود از او جدا میشوم و با لبخند مصنوعی وارد سالن میشوم که با دختر و پسرهایی که هرکدام در کنار هم نشسته اند مواجه میشوم
متعجب به پروانه چشم میدوزم که بی تفاوت به من اشاره میکند بنشینم
روی مبل دو نفره مینشینم و پروانه از من دور میشود
با صدای دختر جوان با آرایش غلیظ برمیگردم
نمی دانم این حجم از آرایش را چطور میتواند تحمل بکند
+عزیزم چادرتو دربیار
سکوت میکنم و به لبخند کوچکی اکتفا میکنم
چادرم را با تردید در میاورم با اینکه فکر میکردم مجلس زنانه است اما لباس بلندی پوشیده ام که تا پایین زانوی ام را میپوشاند
نگاهم را به زمین میدوزم که صدای پسری در گوشم میپیچد
+چطوری خانم خوشگله
سرم را بالا نمیاورم و آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
_مزاحم نشو
ول کن نبود و قصدش اذیت کردن من بود
+حیفه تو نیست تنها نشستی بیا باهم بریم
_دهن کثیفتو ببند
قهقه میزند سرم را بالا میاورم و با چهره ی نحس او روبه رو میشوم
کمی فاصله میگیرم و نگاهم را به اطرافم میدوزم
+چرا موهاتو قایم کردی
با اخم بلند می گویم
_دستت به من نخوره!
+اوه چه خشن
صدای بم و خش دار مردی مانع ادامه صحبت او میشود
+چه غلطی کردی؟
پسر با لکنت می گوید:
ه..هیچی
اصلا تو چه کارِشی؟
+همه کاره
با تعجب سرم را بالا میگیرم که چهره ی احسان تعجبم را بیشتر میکند
دهانم از تعجب باز و بسته میشود
دستانم میلرزد و کمی جابه جا میشوم
پسر با دیدن احسان با ترس از ما دور میشود
_تو اینجا چکار میکنی؟
پوزخند میزند
+فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه رفت و آمد من
مانند خودش پوزخند میزنم
_اها یادم نبود تو احسان نیستی شهابی!
+تو دیگه چرا اینجایی فکر نمیکردم همچین جاهایی رفت و آمد داشته باشی.
سرم را با تاسف تکان میدهم و زیر لب زمزمه میکنم:
لعنت به تو و این مهمونی مزخرف
+چیزی گفتی؟
_چی؟نه
+حالت خوبه؟
سرم را تکان میدهم و دستان سردم را درهم گره میزنم
با صدای پروانه هردو برمیگردیم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی