🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدپنجاهدوم
*راوی*
در این میان سرنوشت عموی ریحانه،سعید بود که به دلیل کینه دوزی و حسادت نابود شد
او با حسادت ریشه ی خودش را سوزاند!!
به دست قاچاقچیان مرزی کشته شد.
شاید هیچکس فکر همچین روزی را نمیکرد روزی که احسان قاتل عمه اش بشود و روزی که سعید به این سرنوشت دچار شود.
*مهدی*
ریحانه روی سنگ قبر را با گلاب شستشو میدهد و لبخند دلربایی میزند
+مهدی
_جانم
+من میبخشمش
سوالی نگاهش میکنم
+احسان رو میگم میبخشم.
پس بالاخره به نتیجه ای که میخواست رسیده بود و تصمیم خودش را گرفته بود
_چطور به این نتیجه رسیدی؟
+نمیخوام یه خانواده دیگر رو اعزادار کنم
_پس بالاخره تونستی ببخشی
+آره
اما خیلی سخت بود اینکه بین انتقام و بخشش یکی رو انتخاب کنم.به سنگ قبر مادرش خیره میشود و لبخند غمگینی میزند
_ریحانه تو تصمیم درستی گرفتی
خیلی خوشحالم از اینکه بالاخره همه چیز رو به یاد آوردی
با لیخند میپرسد:
+میتونم یه درخواستی بکنم؟
_آره بفرما
+میشه امروز با احسان ملاقات کنم؟
_البته فقط از کاری که میخوای انجام بدی مطمئنی؟
+آره خیلی وقته که دارم با خودم فکر میکنم
_ریحانه
+بله؟
_دوست دارم
چیزی زیر لب زمزمه میکند
_چیزی گفتی؟
+اهوم
_چی؟
+گفتم منم دوست دارم
لبخندی روی لبانم کش می آید.
ریحانه روبه سنگ قبر مادرش میکند و با بغض می گوید:
مامان دلم خیلی برات تنگ شده خیلی...
دلم میخواست الان کنارم بودی و درآغوشت میگرفتم خیلی بهت احتیاج داشتم به آغوشت به خودت به آرامش همیشگیت که داخل نگاهت بود!
کجایی مامان؟کجایی؟..
سرم را پایین میاندازم و سعی میکنم غمی که دارم را از ریحانه پنهان کنم نباید از من هم ناامید میشد
_بریم؟
+بریم
*ریحانه*
قدم هایم را با استرس برمیدارم وارد اتاق ساکت و ترسناکی میشوم
روی صندلی مینشینم و نگاهم را به زمین میدوزم که صدای قدم های شخصی توجه ام را جلب میکند سرم را بالا میاورم که چهره ی آشفته و بهم ریخته ی احسان را میبینم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی