🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلدوم
با لکنت می گویم:
شما..کی هستید؟
جا میخورد اخمانش درهم گره میخورد که آب دهانم را قورت میدهم به چشمان قهوه ای رنگش زل میزنم موهای پرپشت و مشکی اش جذاب بود
+تو منو نمیشناسی؟
سرم را به دو طرفین تکان میدهم عصبی چهره اش را به من نزدیک تر میکند نفس های داغش تنم را میلرزاند که با صدای دکتر هردو برمیگردیم
+آقای بزرگ نیا لطفا همراه من بیاید
سری تکان میدهد و به دنبال دکتر از اتاق خارج میشود
غرق در افکارم میشوم همه چیز و همه کس در اینجا برایم ناآشنا بودند و چقدر سخت بود اینکه کسی را نمیشناختم!!
من واقعا که بودم؟حتی خودم را هم نمیشناختم
دستم را روی پای گچ گرفته ام میگذارم لبخندی کنج لبم جا میگیرد
+پس یادت نمیاد
با صدای همان مرد هینی میکشم و دستم را روی دهانم میگذارم
_شما کی اومدید
سرش را پایین میاندازد کلافه می گوید:
+خودتو میشناسی؟
بغض میکنم و پاسخ میدهم
_ن..نه
+تو فراموشی گرفتی
سرش را بالا میاورد و در چشمانم خیره میشود
_شما منو میشناسید؟
سر تکان میدهد
+من شوهرتم،مگه میشه زنمو نشناسم
با بهت میپرسم:
واقعا؟
+آره
_چه اتفاقی برای من افتاد؟
نفس عمیقی میکشد
+تصادف کردی!ریحانه
مکث میکنم
_با منی؟
+اره مگه کسی غیر تو اینجا هس؟
راست میگفت کسی غیر از من و خودش در اینجا نبود من چقدر احمق بودم
_اسمم ریحانه است؟
پاسخی نمیدهد
صدای دختری مانع صحبت من میشود
+ریحانه تو...تو واقعا فراموشی گرفتی؟
مرد قبل از من پاسخ میدهد
+نرگس،هیس
پس اسم او نرگس بود
+اما خب داداش مهدی من باید بدونم که..
برادر و خواهر بودند؟
پس یعنی نرگس خواهر شوهر من بود!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn