🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلنهم
مهمانی آن شب با تیکه و طعنه های آنیتا به پایان رسید شب بدی بود حداقل برای من شاید برای مهدی اینطور نبود
به خودم تشر میزنم نباید زود قضاوت میکردم روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی سرم قرار میدهم
قلبم شکسته بود و بغض به گلویم چنگ میزد بی اختیار اشک هایم روی گونه ام جاری میشود و هق هق های بی صدایم شروع میشود
با صدای در اشک چشمانم را پاک میکنم و به سقف زل میزنم
_بفرمایید
از قدم های محکم و با آرامشی که برمی داشت متوجه میشوم شخصی که وارد اتاق شد مهدی بود.
_کاری داری؟
صدایش خش دار است و دلم را میلرزاند
+اومدم ببینمت
در چشمان قرمز و خسته اش خیره میشوم ته دلم خالی میشود من به این مرد با تمام ویژگی هایش دل بسته بودم
سرم را به تاج تخت تکیه میدهم و با صدای ضعیفی می گویم:
تو .. به خاطر اجبار خانوادت با من ازدواج کردی؟
جمله ای که گفتم قلب خودم را هم به درد
آورد
حالت چشمانش عوض میشود
+کی بهت گفته؟
_مگه مهمه؟
تو از روی ترحم با من ازدواج کردی آره؟
میدونم به دخترعمت علاقه داشتی
+آنیتا این چرت و پرتا رو بهت گفته نه؟
با بغض سرم را تکان میدهم که قطره ای از اشک روی گونه ام جاری میشود
مهدی روبه روی من زانو میزند و با دستش اشک چشمانم را پاک میکند دست گرمش که با صورتم برخورد میکند لبخندی بی اختیار روی لبانم نقش میبندد
بریده بریده می گویم:
مهدی..من..من
دوست دارم!
گنگ به من زل میزند که سرم را پایین میاندازم و با هق هق ادامه میدهم
_میدونم دوستم نداری
ببخشید دست خودم نبود نمیخواستم ناراحتت کنم
بهت زده پاسخ میدهد:
تو چی گفتی؟
_هیچی..فراموشش کن چیز مهمی نبود
+دوباره تکرار کن ریحانه
لحنش چنان جدی است که جرئت مخالفت کردن را ندارم
_گفتم.. دوست دارم
چیه همینو میخواستی؟
میخواستی تحقیر بشم؟
دور از انتظارم روی موهایم بوسه میزند
متعجب نگاهش میکنم از خجالت زبانم بند آمده که در جوابم لبخند میزند
+من به اجبار خانواده یا از روی ترحم باتو ازدواج نکردم یا به آنیتا علاقه ای نداشتم
منتظر نگاهم را به چشمانش میدوزم
+ اعتراف میکنم من از تمام وجودم تو رو دوست دارم ریحانه به اندازه تمام ستاره های توی آسمون بهت علاقه دارم
با موهایم بازی میکنم که از چانه ام میگیرد و سرم را بالا میاورد
+عاشقتم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn