🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت2
همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم.
بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم
از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما میتونستم بفهمم داره راه رو اشتباه میره.
رو کردم سمت راننده و گفتم:
- آقا داری راه رو اشتباه میری!
ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم
با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود
گفت:
- هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست.
با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت:
- هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه
بعدشم زد زیر خنده!
داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه!
داشت میومد جلو و خودش و بهم میرسوند منم که از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم
دیگه کم کم داشت اشکم در میومد.
اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد
موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت:
- عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم.
میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد.
با صدای بلندی گفت:
- لعنت بهش!
با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..!
میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه میکردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد.
اومد جلو و با اون مرده درگیر شد.
درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین...
رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت.
فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست.
شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم!
روش و از من برگردوند و گفت:
- کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید.
من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید.
اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم آخه چه خواهری!
چه وظیفه ای!
بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم.
نمیدونستم چم شده سرم گیج میرفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم.
به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_دوم
#پارت2
رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی داشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
ما را به دوستان خود معرفی کنید👇
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn