eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 حال آزاده هم دست کمی از او نداشت، اخرین بار ک اینجا بود سه چهار سال بیشتر نداشت. همیشه مادرش ارزو داشت یک بار قبل مرگش به اینجا بیاید ولی ناکام از دنیا رفت. مدتها به ضریح چسبیده بود و جدا نمیشد،فقط اشک میریخت. خادمی اورا به اجبار جدا کرد وتا باقی زائران هم بتوانند به ضریح دست بزنند. هق هق کنان روی زمین افتاد،تنها و بیکس بود. تمام غصه های دلش ک جمع شده بودند را یکباره خالی کرد تا در پناه پدری از جنس مهربان ارامش بگیرد اما هروقت استرس میگرفت یا دچار هیجان میشد نفسش بند می امد. نرگس با دیدنش در ان وضع سمتش دوید: _آزاده؟؟ آزاده جان؟ توجه حوریه خانوم سمت انان جلب شد نزدیک امد: _چی شده نرگس؟ _حال آزاده بد شده مامان! سراسیمه به کمیل زنگ زد که بعد از چند بوق جواب داد... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دوان دوان سمت جایی که نرگس گفته بود امد. با چشم دنبال نرگس وبقیه گشت که نگاهش روی صورت رنگ پریده آزاده که گوشه ای نشسته بود،ثابت ماند. سمتش رفت و مقابلش نشست: _بهتری؟؟ سرش را تکان داد و به زمین خیره شد. -مامان کو نرگس؟؟ -رفت یه لیوان اب بیاره واسش. -پاشو ببریمش بیمارستان. آزاده خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته از فرط گریه گفت: _نه حالم خوبه،ببخشید که نگرانتون کردم. -ولی... با امدن حوریه خانوم حرفش ناتمام ماند لیوان اب را سمت آزاده گرفت: _حالت خوبه؟؟ بهتره بریم هتلی جایی استراحت کنی واسه نماز صبح برمیگردیم! بعد از گفتن این حرف به سمت بیرون صحن حرکت کرد. نرگس از جایش بلند شد که کمیل رو به او گفت: _آزاده رو هم بیار باخودت. با شیطنت جواب داد: _چرا خودت نمیاریش خانوم شماس! کمی دوید و همراه حوریه خانوم جلوتر راه افتاد که کمیل زیر لب گفت: _از دست تو دختر! آزاده خواست از جایش بلند شود که دستی مقابلش دراز شد. مردد به کمیل نگاه کرد و باخجالت دستش را گرفت. .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 سرپا ایستاد و خواست دستش را بیرون بکشد که کمیل با دیدن مردان جوانی که از کنارشان میگذشتند دست آزاده را محکم تر گرفت: _بریم. نرگس و مادرش کنار ماشین منتظر ایستاده بودند که ناگهان نگاهش به ازاده و کمیل افتاد، که به انها نزدیک میشدند. دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز ریز خندید ک مادرش متعجب گفت: _چته؟؟ -هیچی! خنده اش را قورت داد که با شنیدن صدای کمیل ،حوریه خانوم سمتش برگشت -بریم؟؟ آزاده با دیدن ابروهای بالا رفته نرگس از خجالت سرش را پایین انداخت که کمیل سقلمه ای به خواهرش زد و گفت: _بریم شام، بعدشم بریم جایی پیدا کنیم شب بمونیم! در همین حین گوشی اش زنگ خورد: -سلام بفرمایید؟ -سلام کمیل جان خوبی؟؟ -ممنون عمه خانوم، شما خوبید؟چه عجب یادی ازما کردید؟ -اومدی مشهد بی معرفت یه زنگم نزدی به عمت؟؟ -عمه جان تازه رسیدیم. قبل اینکه زنگ بزنید از حرم برگشتیم وقت نشد خبر بدم، شما از کجا فهمیدید؟؟ -نرگس تو گروه فامیلی نوشته بود! سرش را تکان داد و از گوشه ی چشم به خواهرش نگاهی انداخت که نرگس شانه اش را بالا انداخت و خندید! -اتفاقا ماهم هنوز شام نخوردیم،همین الان راه بیفتید بیاین اینجا. -نه عمه، دستت درد نکنه،زحمت نمیدیم! -زحمت چیه پسر،بعد عمری اومدی مشهد. دلم واستون تنگ شده،نه نیار دیگه، تعارف الکیم نکن! -چشم مزاحمتون میشیم! -مراحمید عمه جان. بعد از اتمام تماس رو به بقیه گفت: _خوب امشبمونم جور شد،خونه ی عمه میمونیم! نرگس با خوشحالی به آزاده نگاه کرد و سعی کرد لبخندش را پنهان کند... .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم. نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم. کنار نرگس روی یکی از مبلا نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم: -پس تو آزاده خانوم هستی؟؟ -بله بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد. اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود. به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید. از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود. دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم: _نمیخورم بیشتر گرسنه بودم. عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد: چادرتو بردار عزیزم راحت باش. نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود. چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم. دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت: _شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه! بازم سمانه! اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد. نمیدونم چرا شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود. خیلی احساس تنهایی میکردم. قوی باش آزاده،تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره پس برای خودت رویا بافی نکن! تو همین فکر و خیال هابودم ک صدای کمیلو شنیدم: _اره منم شنیدم. به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید. زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم. نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم. احساس کردم کسی کنارم نشست سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیلو دیدم. ندا صداش میکردن. .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دستشو زیر چونش گذاشت و با لحن خاصی گفت: _حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟ به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت: _حلقه نخریدن برات؟؟ ترجیح دادم سکوت کنم. -نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره برات میخرن. _جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟ با خنده و تمسخر گفت: _اخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایطو نداشت.منم بودم خجالت میکشیدم. اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت. چرا نذاشت چیزی بگم؟شاید بازم بی زبونی خودم بود! اهی تودلم کشیدم و سرمو پایین انداختم. من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل! بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه. به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟ یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟ مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟ چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟ چرا همه از من بدشون میاد؟؟ اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم. روی پله های ایوانشون نشستم و به اسمون خیره شدم. دستام از سرما میلرزیدند ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود. البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم. نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست. کمیل بود خجالت میکشیدم از اینکه کنارش بشینم. دلم میخواست ازش فاصله بگیرم ولی من به نرده ها چسبیده بودم. -شما چرا بیرون اومدید؟؟ به اسمون نگاه کردم و گفتم: اومدم قدم بزنم. -ولی شما ک اینجا نشستید! -توهم گفتی میرم قدم میزنم ولی اینجا نشستی! نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط میدرخشید. تو این یه ماهی ک تو اون خونه بودم فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه. نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم: - چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟ _چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه! -اها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟ با گیجی نگاش کردم که ادامه داد: _امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم. چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره. میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم. دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست. امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد. لبخند زدم: _خوشحالم که حالتون بهتر شده. انتظار داشتم واکنشی نشون بده اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. اب دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم،قلبم داشت میومد تو دهنم. چرا اینطوری نگام میکرد خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد: _بیاین شام! ... سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم. برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت. انگار ناگهانی سطل اب یخی روی سرم خالی کردن. نرگس خندید و گفت: _ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتاباشه! دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت،و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد: _از قدیم گفتن ادم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه. بی اختیارخندم گرفت. نرگس با قیافه ی بغ کرده نگاهم کرد شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت.. .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.منو و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم. تو عالم خواب مانتو و شالمو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه،! کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت: _ میخوام برم حرم، تو نمیای؟ _چرا، نرگسو بیدار کنم الان حاضر میشم! -نرگسو نمیخواد بیدار کنی! مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم، خودم تنهایی میخواستم برم گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد مگه بودن من براش مهمه صدایی درون وجودم فریاد زد: رویابافی بسه ازاده یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش سرمو پایین انداختم باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:ن ممنون منم بعدا میرم منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه داشت میرفت که خواستم صداش کنم ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم سمتم برگشت و گفت:پس چرا نرفتی داخل من من کنان گفتم:اگه مزاحمتون نیستم منم میام ک تنها نباشید لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه با ذوق رفتم داخل ک لباسامو بپوشم .... از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود با نشستن کمیل داخل ماشین عطری ک زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم فقط خدا میدونست ک تو حرم از امام رضا چی خواستم ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه دعا کنه لیاقت عشق کمیلو یه روزی پیدا کنم چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به خاطر بهم زدن زندگیش... بهش نگاه کردم ک دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه برای اولین بار با دقت نگاهش کردم قلبم به تلاطم می افتاد از یاداوری اینکه اول ازدواجمون گفت ک نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم -رو صورت من چیزی نوشته شده؟ شرمزده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش دستشو سمت ضبط دراز کردک صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید -همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم سرمو تکون دادم و گفتم:ارامش بخشه . . . داخل صحن ک رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم ناخوداگاه لبخند زدم -ب چی میخندی؟ به خودم اومدم ک کمیل رو به روم ایستاده و متعجب نگام میکنه:هیچی جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قران بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم -باشه .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
: آدمایی که همیشه باهات خوبن،یا بهترین دوستات هستن، یا بدترین دشمنات!
اگر چه خواب، نیاید به چشم کم سویم ولی به خاطر تو، شب بخیر می‌گویم من از هجوم خیال تو باز بیدارم بخواب، راحت و خوش ای نگار مه‌رویم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌝✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
بسم الله 🍃
وَلِرَبِّکَ‌فَاصْبِرْ،بخاطر‌خدا‌صبرکن:) یه‌نیم‌نگاهی‌به‌پست‌ها شبتون‌در‌پناه‌اللّٰه .🌱
‹بِسـمِ‌ربَّ‌آراـم‌دلِ‌علۍ🌿..!›