eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
«اِلا أن یَشا الله» اگر خدا بخواد هر ناممکنی ممکن میشه‌:)⁩️
مَن‌بآطُ‌زِندِگـے‌مـےکُنَم'حُسِین'🫀⛓️
حجاب یعنی 《 زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی 》
چـٰادُࢪَم شَهـٰادَتے دُختࢪانِه ࢪَقَم میزَنَد!💙🦋
تک تک دردهای ِمرا ، نجف مرهم می‌شود ...(:
ܟ۬ߺܥ‌ߊ‌‌ࡅ࡙ߺߊ‌‌ ࡅߺ߳❟ ࡅߺ߲ܝ‌ߊ‌‌ܩ❟‌ࡅ࣪ߺ ࡅߺ߲ܟ۬ߺ❟ߊ‌‌ܣ:))!🕊🍭🌱💜
+ تنها رفیقی ڪه دورت نمیزنه مهدی فاطمه‌ست🦋 الباقی همه فڪر خودشونن ...
ألْلّٰهُمَ‌عَجِلْ‌لِوَلِیکَ‌اَلْفَرَجْ ❤️✨
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم کمیل :ازاده سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد گفتم:چیکار میکنید -ازت عکس گرفتم خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟ -از قصد بیخبر گرفتم هووم خوب شده گفتم:میشه بیینم ؟ -نه -چرا -گوشی وسیله ی شخصیه -ولی عکس منه؟ خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم گذاشتم -دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید -قول میدم نشون بدم دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟ صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن خواستگاری کنم خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم کمیل:این خواستگاری فرق داره -دیوونه -خانوم ازاده ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته -خانوم ازاده برای بار دوم میپرسم با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم...... منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله -پس بله خندید و دستشو سمتم گرفت انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد -اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده کمیل :بسه بابا اشکم در اومد باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین -چشم باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم مثل نرگس و کمیل با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد .... بگذار عاشقت بمانم ..... ^^پنج سال بعد^^ -سلام نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه با لحن شیرینی گفت:پریناز فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد نرگس بود با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد -از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش -باز چیکار کرده؟ -رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده میگم اینا چین میگه خرن صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن نرگس با حرص گفت:میبینی خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان -سلام پسرم -سلام -شیطون باز عمه رو اذیت کردی که بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم -اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه ولی عمه دعوام کرد -کار بدی کردی عزیزم نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی به مامان قول میدی تکرار نشه -باشه -قوربونت برم گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره -خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون خواهش میکنم خندید و به رانندگیش ادامه داد نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید. -بله چشم کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه -نه مامانم همیشه همین موقع میاد درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید ....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نرگس:از بس لی لی به لالاش گذاشتی اینطوری بار اومده -نرگس! امیر علی همش چهار سالشه بچس عقلش نمیکشه پوفی کشید و گفت:بیا تو الان محمد میاد خونه من عکس این خرای رو مبلو بهش چجوری نشون بدم؟ خندیدم و اومدم داخل حیاط:جبران میکنم امیرعلی:عمه جون..اونا خر نیستن که..اسبن نرگس با حرص دست به کمر ایستاد ک از ترس با خنده رفتم داخل امیر علی رو گذاشتم پایین و با دیدن مبلا نچ نچی کردم -امیرعلی! باز مامانو شرمنده کردی که این چه وضعشه نرگس:به مامان حوری بگم تنبیهش کنه امیرعلی با لب و لوچه ی اویزون گفت:نه توروخدا به مامان جون نگو نرگس:اون موقع ک اینکارو میکردی باید فکرش بودی از نرگس خداحافظی کردم و هرچی اصرار کرد نموندم مامان حوری خونه تنها بود تاکسی گرفتم و همراه امیر علی برگشتم خونه مثل همیشه با شوق بغل مامان پرید و گفت:دلم تنگ شده بود -منم دلم تنگ شده بود پسر خشگلم درو بستم و به اتفاق هم رفتیم داخل در قابلمه رو برداشتم و گفتم:هوووم چه رنگ وبویی -امیدوارم خوب شده باشع -غذای شما خوردن داره -مامان جون -جونم پسرم -منو میبری پشت بوم توپ بازی کنم گفتم:امیر علی مامان جونو اذیت نکن با خنده گفت:نه عزیزم چه اذیتی داره میبرمش عشق مامان بزرگشه دستشو گرفت و با خودش برد ک لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم صدای در اومد ک با ترس گفتم:کیه جوابی نشنیدم رفتم هال با دیدن پنجره ی باز حدس زدم مامان حوری یادش رفته درو ببنده و باد درو بسته پنجره رو بستم و سمت اشپزخونه رفتم تا سالاد درست کنم چشمم به قاب عکس کمیل افتاد که روی اپن بود با حسرت نگاش کردم و عکسشو برداشتم بغض کنان گفتم:دلم برات تنگ شده کمیل کاش اینجا پیشمون بودی اهی کشیدم و قاب عکسشو گذاشتم سرجاش خواستم برم که کسی منو در اغوش گرفت:حالا ک اینجام متعجب برگشتم که با دیدن کمیل گفتم:کی اومدی؟ خندید و گفت:سلامت کو؟ با خنده گفتم:سلام -یواشکی اومدم تو غافل گیرت کنم اصلا متوجه من نشدی دلت واسم خیلی تنگ شده بودا -دیوونه بوسه ای رو پیشونیم نشوند که با شنیدن سروصداهای امیر علی ازم جدا شد -اقا پسرت امروز گل گذاشته -چیشده -رو مبلای نرگس اسب کشیده در همین حین امیر علی دوان دوان بغل کمیل پرید و گفت:سلام بابایی امیرعلیو دور خودش چرخوند و گفت:سلام نفس بابا چندبار بوسش کرد و گفت:چطوری خشگل شنیدم دست گل به اب دادی امیرعلی خنده ی دلنشینی کرد ک کمیل از ته دل خندید و گفت:یعنی دیوونتما..تو هر ضرری ک به محمد بزنی قلب ریش شده ی منو تسکین دادی چشم غره ای رفتم و گفتم:زشته عوض اینکه دعواش کنی -بچس دیگه..دارم شوخی میکنم مامان حوری گفت:به بچگی های خودت رفته -سلام بر مادر خودم مادرشو در آغوش گرفت:سلام پسرم خوش اومدی بشین واست چایی بیارم خستگی سفر از تنت بیرون بیاد:چشم امیر علی رو بردم اتاق لباساشو عوض کردم کیفمو برداشتم بزارم تو کمد ک کارتی از توش افتاد همون کارتی بود ک مادر پریناز بهم داده بود مردد بهش نگاه کردم و گفتم:امیرعلی برو پیشش بابات منم میام با رفتنش گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتابوق جواب داد -سلام خوب هستید مربی پریناز هستم -سلام ازاده جون خوبی اسممو از کجا میدونست! حتما از موسسه پرسیده بود لبخندی زدم و گفتم:ممنون شما خوبی -قوربونتون -زنگ زدم بگم که کلاسای پریناز از شنبه شروع میشه یادم رفت بهتون موقع ثبت نام بگم وسایل مورد نیازو تهیه کنید لیستشو واستون پیامک میکنم -ممنون لطف میکنید با قطع کردن تماس تو فکر فرورفتم چقد قیافه ی مادر پریناز واسم اشنا بود با شنیدن صدای خنده های امیرعلی رشته ی افکارم ازهم گسسته شد ادامه دارد...