eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا تلاقی‌خطوط‌ موازی سهم‌86 مثل بچه های پیش دبستانی باوجود ۲۴سال سن زیر گریه زد.ترسیدم به پدر بگوید ؛دست پیش گرفته غریدم: -به مامان و بابا میگم گفتی تخم جن. با زاری گفت: -اون فحش نبود احمق. اما از قدیم گفته اند خواهران دعوا کنند ابلهان باور کنند,با التماس گفتم: -برو بابارو راضی کن برم هنرستان. اشکهایش را پاک کرد وگفت: -به من ربط نداره.بچه پررو..درضمن منم خوشم نمیاد بری هنرستان. -هنرستان مگه چشه؟ -چیزیش نیست.دوستات مجبورت کردن بری خوشم نمیاد.ببین علاقه ى خودت چیه؟ -همین گریموری سینما. -الان جو گرفتت.دوسال دیگه موقع دانشگاه بهت میگم.یه چیزی علمی بخون که بتونی رو خودت حساب کنی. -اصلا کی گفته علم دوست دارم؟ گریموری عالیه. هم هنره هم پول توشه.اصلا به خودم باشه اونم نمیرم. من الان شوهر میخوام. با ناباوری گفت: -خیلی بی تربیتی بهار!! بخدا نمیدونم این حوریه چیکارت کرده تو اینجوری شدی. پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: -بی تربیتیه مگه؟ ۲۴سالمه,بزرگ شدم. **** پدر:-پس نغمه دیگه سفارش ندما...به حرفای این چموش گوش ندی,فقط رشته طبیعی یا ریاضیات. با پررویی گفتم:باشه بابا طبیعی طبیعی,أه در را باز کردم و به سرعت خارج شدم حوریه و فرحناز با تیپ های فجیع دخترانه ى مد روز منتظرم بودند.مادرم لخ لخ کنان به ما رسید: -یواش تر بهار. حوریه با چرب زبانی گفت: -سلام خاله,قربونتون بشم. مادر:-سلام عزیزم.خدانکنه.شما همراه ندارید؟ مامانا نمیان؟ با کلافگی جواب دادم: -نخیر مگه همه مثل من بچه ننه هستن؟؟ مادر رنگ به رنگ شد فرحناز:-خاله هنرستان اینوریه. مادر:-نه دخترا...باباش نذاشت...فقط میگه طبیعی یا ریاضیات حوری و فرحناز پقی زدند زیر خنده و من از خجالت سرخ شدم. حوریه که خدای کلاس بود با عشوه موهای جلوی صورتش را کنار زد وبا ناز گفت: -ما که نمیتونیم از هم جدا بشیم,فرحناز میخوای بریم تجربی یا ریاضی؟ متعجب از بی برنامگیشان به فرحناز چشم دوختم.فرحناز بیخیال تر از او شانه بالا انداخت و گفت: -نمیدونم....بریم! و این شد که هرسه به سمت دبیرستان محله حرکت کردیم خوشحال ازاینکه هنوز باهم هستیم پا به دبیرستان گذاشتیم.همینکه وارد دفتر شدیم؛نگاه معاون و ناظم به فرحناز و حوریه افتاد.با لحنی که مزاح همراهش بود گفتند: -به به! چه خانومایی!! اما از آنجا که خانواده ام در پوشش،روی من حساس بودند به من چیزی نگفتند مادر:-سلام خسته نباشید. با مادر محجبه ام به خوبی رفتار کردند: -سلام بفرمائید. نویسنده‌: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 تا تلاقی خطوط موازی سهم‌87 والاه بابای این دختر ما اصرار داره رشته ی امسالش طبیعی... اما من با عصبانیت زیر گوشش گفتم "تجربی" -هان...آره رشته تجربی یا ریاضیات انتخاب بکنه.به نظر شما کدوم بهتره؟ معاون نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت: -خودت به چی علاقه داری؟ لاقید گفتم: -آرایشگری. فرحناز و حوریه از خنده ترکیدند و حوریه در گوشم با فحش بدی گفت: -منظورش اینه بین ریاضی و تجربی کدومو دوست داری! همین باعث شد اعتماد به نفسم پائین باشد.با خجالت گفتم:. -آهان...فرق نداره. ناظم:-برو تجربی.تنوع شاخه ای تو دانشگاه بیشتره. حوریه آهسته مزه پراند: -اوه مای گاد!! دانشگاه! این شد که هرسه بی علاقه و بی هدف تجربی را انتخاب کردیم و بماند که حوریه را بخاطر نمره ی کمش در درس زیست سال اول کمی اذیت کردند اما درهر صورت ثبت نامش کردند.و نا گفته نماند که زنگ زدند و یک اولیا از هر کدام را خواستند ومن ازحرفی که به مادرم زده بودم خجالت کشیدم. وقتی برگشتیم پدر با خوشحالی من را خانوم دکتر صدا میزد و من بدون هیچ حس علاقه ای به این صفت در فکر گریموری و آرایشگری بودم. مدارس باز شده بود و ما هر صبح سر کوچه قرار میگذاشتیم.باهم میرفتیم و باهم برمیگشتیم.در این راه هر غلطی که بگویی کردیم.و البته با رهبری و اجبار حوریه.مثلا میگفت آن پسری که از روبرو می آید را ببینید,این بار نوبت بهار است که به او تکه بیندازد و وقتی اوایلش سرپیچی میکردم با بدترین الفاظ من را بزدل و بچه میخواند.اما کم کم راه افتاده بودم و با دو دشمن دوست نمایم تهران را آباد میکردیم و برمیگشتیم! درس هایمان به شدت ضعیف شده بود و یک پای والدین هرروز در مدرسه بود. خودمان را بسیار بزرگ میدیدیم و درس خواندن بین آن بچه هارا افت میدانستیم! واقعا هم زود تر به بلوغ جسمانی رسیده بودیم و یک سرو گردن ازهمه اشان بلند تر بودیم.صورت هایمان جا افتاده تر شده بود و گهگاه با شیطنت هایی درآن؛جا افتاده ترش هم میکردیم. یک سال تمام به بطالت و مسخره بازی تمام شد و سودای کلاس های تابستانه را حوریه به دل ما دو دختر انداخت.... ** وقتی حوریه گفت هنرستان گل لاله در ... از این تابستان مدرک گریموری را به افراد عام هم میدهد با هیجان و ناباوری گفتیم که باید خانواده ها را راضی کنیم.یک هنرستان دولتی دخترانه بود که سه ماهه یکی از دیپلم های آرایشگری و گریموری را میداد.برای رفت وآمدش که دو روز در هفته بود؛سرویس گذاشته بود واکثرا از اطراف تهران و تهران برای ثبت نام میرفتند تا این فرصت طلایی را از دست ندهند.چرا که مدرک معتبری بود و میشد با آن کار کرد و همه ى این ها به کنار؛شهریه ى باورنکردنیش هم به کنار.تمام طول راه هم یک ساعت وچهل دقیقه بود که ما در همین تهران هم بخاطر ترافیک گاهی دو سه ساعت هم معطلى داشتیم برای رفتن به بالای شهر.پدرم با اقتدار یک "نه"جانانه گفت و تمام.با قهر به اتاق رفتم و در را کوبیدم.شنیدم که نسیم گفت: -شهرستان به اون صورت نیست که نذاری بره باباجون.بذار بره یاد بگیره حالا که علاقه داره.مادر:-راست میگه فرامرز بذار بره,نزدیکه.تازه سرویس دارن.راستش شاید درسشم بهتر بشه.اینجوری لج کرده وقتی به زور گفتیم بره تجربی. پدر:-چون اون دو تا دوستشم هستن؛اصلا خوشم نمیاد. نسیم:-مثلا شما نذارید با اونا بره کلا اونا باهاش قطع رابطه میشن؟ -نه اما حداقل خیالم راحته سه ماه تابستون از اونا دوره. مستی شش ساله به اتاق آمد و گوشی مادر را به دستم داد: -بیا حوریه . از لجم که پدر زودتر سواد را به او یاد داده بود گفتم: -الو؟ -چی شد؟ -بابام نمیذاره. -وا؟؟واقعا که...اگه تو نیای؛ما هم نمیریم.و البته به بزرگ شدنت شک میکنیم. -حوری بخدا دوس دارم.... -پس زورش کن. -باشه فعلا بای... گوشی را به دست مستی برگرداندم وگفتم: -فضول. لب ورچیده و به قهر رفت با ناراحتی بلند شدم و به پذیرایی رفتم.دوباره پیشنهاد دادم و این بار با زبان خوش : -بابا بذار برم دیگه....خواهش میکنم.اگه دختر بدی شدم دیگه نذار برم. -شرط داره. نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌88 چی؟؟ -حداقل تو مدتی که میری و میای چادر سرت کنی. باشادی روی هوا پریدم و در دل به سادگی پدر خندیدم.خب میگفتم او که نیست ببیند,من چادر را در می آورم! اما افسوس که نمیدانستم پدر میخواست کم کم به من خوب بودن را یادبدهد نه اینکه,ساده باشد,یا اجبار کند. شرط را که به حوریه گفتم؛غش غش خندید و توهین کوچکی به پدرم کرد که من هم بجای غیرتی شدن پابه پایش خندیدم! زمان ثبت نام مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که بیاید ومحیط را ببیند,اما من گریه سر دادم که از فشارهای شما خسته شده ام و شما به من اعتماد. ندارید!غافل از آنکه مادر نگران من بود نه اینکه اعتماد نداشته باشد. خلاصه مادر خودش را تحمیل کرد و همراه ماسه نفر آمد. مادر راضی از محیط گفت: -خیلی خوبه!چه مدرک معتبری! حوریه:-آره خاله خیلی خوبه,خیالتون راحت بهار پیش من جاش امنه وبا آن هیکلش که رو به چاقی بود دست در گردنم انداخت -خفه شدم حوری! برای سرویس جداگانه ثبت نام کردیم. با توجه به اینکه کدام منطقه ساکن هستیم؛ایستگاه ها را تعیین کردند و ما به تهران برگشتیم. وقتی رسیدیم ؛هرسه به خانه ى ما رفتیم.نسیم با اینکه از ما بزرگ تر بود اما به قدری نجیب و خجالتی بود که اکثر اوقات فکر میکردند از ما کوچک تر است.حالا با لبخند و مهربانی برایمان هندوانه ى خنک گذاشت ونشست. -خب بچه ها خوبید؟فرحناز:-مرسی. نسیم با احترام گفت: -یکی از دوستام گفت که تو همین تهران هم انستیتوها یا مزون یا اصلا آموزشگاهایی هستن که همین مدرک رو بدن! آره حوریه؟ من و فرحناز با تعجب به حوریه نگاه کردیم حوری رنگ به رنگ شد وگفت: -آره خو...! میدونی اینجا هزینش کمتره و....خلاصه بهتره. نسیم که باورش نشده بود شانه انداخت و گفت: -آهان ...من فقط گفتم تو این گرما اسیر نشین راه دور و دراز.... -دور نیست نسیم جون.خواهشا جلو باباتونم نگین که بهارو از ما جدا میکنن! نسیم با خجالت گفت: -نه بابا چیکار دارم.فعلا من برم همینکه رفت؛فرحناز با حرص وشوخی پس کله ی حوریه زد وگفت: -عوضی تو یه چیزی رو از ما قایم میکنی. حوریه که به شدت از شوخی فیزیکی آن هم پس گردنی بدش میامد جیغ غیر عادی و نامتعارفی کشید که کاملاً از شأن یک دختر دور بود.من و فرحناز با حیرت و خنده گفتیم: -هیس!! اون صدا الان از گلوت بود؟ مادر با نگرانی در اتاق را باز کرد: -چیزی شده دخترا؟ -نه مامان ببخشید و هرسه از خنده کبود,شده بودیم همین که مادر رفت؛حوریه قری به بدنش داد و گفت: -دوست پسر جدیدم راننده سرویسمونه!! فرحناز گفت: -هیع!! با سامان بهم زدی؟! حوری هندوانه خوران گفت: -آر ه بابا ! فرحناز:-همش دو هفتس دوست شده بودید! کی بهم زدید کی جایگزین کردی؟! حوریه غش غش خندید و گفت: -اسمش یونسه.خیلی باحاله بچه ها تو پارک .... دیدمش,همین که با سامان دعوام شد و اون رفت؛یونس اومد کنارم نشست.کلى باهم حرف زدیم خیلی باحال بود. به زبان آمدم: -چندسالشه؟ -سی و دو.. هندوانه به گلویم پرید و فرحناز در حالی که پشتم میکوبید بجای من با تعجب گفت: -سی و دو؟؟؟! حوریه که همیشه همه را به رگبار توهین و انتقاد میبست اما ظرفیت خودش صفر بود با ناراحتی گفت: -بله.مشکلش کجاست؟؟ من که حالم بهتر و سرفه هایم مزمن شده بود گفتم: -بیخیال حوری سن باباته! با خشم گفت: -تو زر نزن.پاستوریزه ى بدبخت. باز فرحناز دو سه باری تجربه داشته، حقِ نظر داره تو چی؟؟! گاگول. همانطور که او را بت خودم کرده بودم با شرمندگی گفتم: -اوکی بابا ببخشید. -واسه تنوع خوبه.مال همون شهره.گفت اومده تهران به دوستش سر بزنه,راننده اتوبوسه...خلاصه حرف تو حرف شد که گفت سرویس دخترارو میاره تهران و میبره....منم گفتم سرویس چی گفت -هنرجو های گریموری.... دیگه چی از این بهتر نه؟؟ نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌89 راستش با وجود آنکه کم عقل تر از بقیه بودم اما این را فهمیدم که کارمان یکجورهایی درست نیست حوریه ادامه داد: -تازه ما که واسه بیرون رفتن اینهمه درد سر داریم؛تصور کنید دیگه هفته ای دو بار راحت میریم خارج از تهران. فرحناز هم که هنوز پاک تر از حوریه بود با نگرانی گفت: -ولی خطر داره..اون خیلی بزرگ تره من میترسم. -وا؟ اون همه دختر تو اتوبوس از چی میترسی؟شانه بالا انداخت و به فکر فرو رفت هرسه خانه ى ما خوابیدیم تا اولین روز را باهم راه بیفتیم.آن دو حسابی خود را آرایش کردند و من تنها مرتب و تمیز لباس پوشیدم.چادر هم سرم کردم و نشستم تا آن دو خط چشمشان را درست کنند.با وجود چشم های آبی حوریه همه اعتقاد,داشتند من زیباتر آن دو هستم.هم قدم بلند تر بود هم خوش هیکل بودم.چشم هایم درشت و کشیده و قهوه ای بود,خودم قبول داشتم همینجوریش هم از آنها به شدت سر تر هستم.اما چیزی در چهره ام بود که باز هم خودم میدانستم هم دیگران.یکجور حالت شیطانی داشتم.با اینکه از اولش در دلم چیزی نبود و تازه احمق و کودن مینمودم اما حالت ابروهای کشیده و چشمانم و بینى قلمیم وبلندم حالت مرموز و شیطانی به چهره ام میداد که هیچ دوستش نداشتم.چهره ى نسیم همیشه برایم دوست داشتنی تر بود, صورت گرد و مهربان با گونه هایی سرخ از مهربانی ! هر سه با بدرقه ى خانواده ام راهی سرنوشت جدیدمان شدیم. اول صبحی بعد از کلی خرید در سوپرمارکت به ایستگاه که رسیدیم حوریه گفت: -بردار چادرو. -نه شاید بابام بیاد ببینه یهو. -فرحناز: -نه دیگه بابات در اون حد نیست. چادر را در اوردم و در کوله چپاندم.اتوبوس زرد وسفیدی از دور می آمد.حوریه گفت:خودشه. نگه داشت و هرسه رفتیم بالا.چندتا دختر که مشخص بود از ایستگاه های قبلی سوار شده اند؛در اتوبوس بودند حوریه با ناز گفت: -سلام. در یک نگاه کاملا مشخص بود چطور آدمی است.با این حساب برای لو نرفتن در جمع سرسنگین سلام کرد حوریه دست ما دوتا را گرفت و روی اولین صندلی های اتوبوس نشاند.خودش هم طرف دیگر؛پشت راننده نشست. تا آخر مسیر گفت و خندید و خنداند! قهقهه میزد و برای راننده ى مارموذ که خود را سنگین نشان میداد عشوه و ناز ریخت.انگار آمده بودیم اردو که چیپس و پفک باز میکرد و در حلق خودش و ما و راننده میریخت. فرحناز هم کم کم پا به پایش رفت و مسافرهای دیگر را عاصی,کردیم.دختری به شانه ام زد. برگشتم و دیدم صورت ملیح و آرامی دارد.چادر سیاه سرش بود و در دستش دعایی شبیه به کتب زیارت عاشورا بود.با متانت گفت: -میشه خواهش کنم به دوستاتون بگین آروم تر باشن؟ سر تکان دادم و روبه حوریه گفتم: -بچه ها میگن آروم تر. حوریه با قلدری گفت: -کی میگه؟؟ چرا به خودم نمیگه؟ وایستاد! همیشه ى خدا دنبال شر و شور بود دختری که پشتم بود با جدیت گفت: -من گفتم خانوم محترم.دائم تمرکز منو بهم میریزید.بقیه هم ناراضی,هستن. نگاهی به جمع انداختم که اکثرا اخم آلود بودند یا روی صورتشان را با روسری و چادرهایشان کشیده و خوابیده بودند حوریه با پررویی گفت:اینجا نه مسجده نه خوابگاه. دختر هم با جدیت گفت: -قطعاً مجلس عروسی و اردو هم نیست. حوریه با عصبانیت گفت: -رو اعصاب من نرو ها... که بلخره صدای راننده در آمد: -بشینین. حوریه خوشحال از توجه دوست پسر پیرش نشست بی جهت صدای آرام و خونسرد دختر در ذهنم مرور شد.چقدر از آرامشش خوشم آمد. حوریه بازهم شروع کرد به هرّ و کِر، ولی من بی جهت دیگر خودم را درگیر نکردم و یکجورهایی از آن دختر خجالت کشیدم. به هنرستان رسیدیم و همه پیاده شدند اما حوریه به ما اشاره کرد بشینیم. نشستیم و وقتی خلوت شد با پررویی به جلوی اتوبوس رفت و روی داشبرد پهنش نشست: -یونس اینا دوستامن,بهار خوشگله،فرحناز خره. یونس برگشت و با دقت نگاهمان کرد -به به...از آشناییتون خوشحالم دخترا. سی و دوساله بود اما به او می آمد چیزی حدود بیست وپنج سال داشته باشد کتانی قرمز شلوار جین و تیشرت آبی.موهایش کم و بیش سفید داشت اما اکثرا سیاه بود و کوتاهه کوتاه. با پررویی به حوریه گفت: -زبون ندارن؟ -چرا یه ذره خجالتین,اوکی میشن. -دوست پسر دارن؟ من و فرحناز با تعجب بهم نگاه کردیم نویسنده: 🌼ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌90 از رفتار ها مشخص بود کریم من را انتخاب کرده بود و ناصر هم مجبور بود با فرحناز باشد. وقتی به سفره خانه ی کنار جاده رسیدیم؛کریم گفت: -خانومی تو صبر کن... نمیگویم هیچ خطایی نداشتم چرا...شرارت زیاد داشتیم اما این مدلی را تجربه نکرده بودم -کار داری؟ -آره ولبخند زد.خیره به دندان های کثیفش گفتم: -حالا بعدا حرف میزنیم و خودم را تقریبا از پله ها پرت کردم! قسم میخورم که نه خوش گذشت؛نه ذوق داشتم.هیچکدام. فقط استرس و نا امنی.فرحناز طبق معمول خودش را وفق داد و حالا این من بودم که دوباره تک و تنها ماندم.کریم که جگر لقمه میگرفت برایم دلم میخواست بالا بیاورم. بعد از یک ، دور دور با ماشین بزرگ و جمعیت کوچکمان؛مارا به هنرستان رساندند.به محض پیاده شدن؛برای اولین بار من سر حوریه فریاد زدم: -احمق! این پیرمردارو دورمون جمع کردی که چی؟ حوریه که سرش درد میکرد برای دعوا غرید: -اع؟؟ جَوونشو میخوای؟! گاماس گاماس عزیزدلم! تو از این پیرمرد شروع کن تجربه به دست بیار تا جَوونش پیدا شد پرش ندی! والله انگار گفتم باهاش ازدواج کن! ابله اونا فقط سرگرمین فهمیدی؟ -مطمئنی ما سرگرمی اونا نیستیم؟! -آره فیلسوف..مطمئنم! اگه خبری بود الان مارو برنمیگردوندن. به قهر جلو جلو وارد کلاس شدم و بعد از کلی بهانه استاد را پیچاندیم بعد از پایان کلاسی که ما از نیمه هایش رسیده بودیم،به محوطه رفتیم.مسئول سرویس ها فریاد میزد: -مسیرای شرق این اتوبوس,مسیرای غرب این اتوبوس. سوار اتوبوس شرق شدیم.دوباره یونس را دیدیم ،کریم هم بعنوان کمک راننده جلو نشسته بود؛نگاه معنا دارشان باعث شد تمام تلاشم را بکنم تا چشمم بهشان نیفتاد. چادر را از کیفم درآوردم و خواستم آماده باشم تا وقتی پدر من را در ایستگاه دید؛گول بخورد! بعداز آنکه چادر را روی سرم مرتب کردم؛چشمم به دختری افتاد که صبح با حوری بحثش شده بود.متعجب نگاهم کرد و بعد بی تفاوت رویش را برگرداند. از نگاه های زوم کریم و یونس خسته شده بودم با حرص به فرحناز که منطقی تر بود گفتم: -خیلی چندشن. فرحناز خندید وگفت: -عادت میکنیم متعجب گفتم -اه اه چی داری میگی؟؟! اما این لقمه ای بود که حوری برایمان گرفته بود و ما ناچار به پذیرش بودیم. متوجه شدم کریم و یونس مشکوک میزنند.طوری بودند که انگار دست و پایشان را گم کرده اند.این را تقریبا تمام مسافرین فهمیده بودند.کناری پارک کردند و کریم روبه جمع گفت: -بچه ها ماشین خرابه چند لحظه بشینین. و هردو پیاده شدند. بی جهت استرس و دلشوره داشتم اما بقیه آرام شده بودند و بیخیال ؛باهم حرف میزدند. حوریه بدون حرفی درحالی که کسی متوجهش نبود پایین رفت.تکیه دادم وچشمانم را بستم. طولی نکشید که با عجله برگشت و گفت:بهار بیا یه لحظه. بلند شدم و دنبالش رفتم من را به پشت اتوبوس برد.یونس و کریم؛آشفته,حال بودند -چی شده؟؟ حوریه:-بهار اینا یه چیزی همراهشونه که پلیس راه امکان داره گیر بده.یعنی امکانش خیلی خیلی کمه چون سرویس هنرجوهان امکانش تقریبا صفره اما کاراز محکم کاری عیب نمیکنه... -میشه بگی من باید چیکار کنم؟ -اون چیز شیطون بلارو بزنی زیر چادرت. متعجب گفتم: -مواده؟ کریم خندید وگفت -نه دوتا شیشه آب انگور. وهرسه هروکر خندیدند -میترسم من. یونس:-ترس نداره اصلا مشخص نیست پلیس بگرده نگرده.... حوریه با چشمانش میفهماند که اطاعت کنم: -باشه. هنوز هم که هنوز است نفهمیدم چرا آن کار را کردم.این کار من استارتی شد برای کثافت کاری های بعدی.. چادر را و قداستش را که به لجن کشیدم هیچ.... دوشیشه در کیفم گذاشتم و خیال همه اشان را راحت کردم.آن روز پلیس ماشین را نگه نداشت اما سنگینی اولین گناه بزرگم بدجور حالم را بد کرده بود....بدجور.... نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم91 با صدای زنگ واحد ؛شوکه سرم را بلند کردم.با ترس از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به سرو وضعم انداختم.زنگ دوباره زده شد.از چشمی نگاه کردم ودیدم امیراحسان یک دستش را داخل جیبش گذاشته ودست دیگرش را روی زنگ.از شدت استرس نتوانستم بجنبم و بدتر آهسته شده بودم! حسی بود که نمیتوانم توصیف کنم.زیر دلم خالی میشد.به سرعت به آشپزخانه رفتم و نعلبکی پر از ته سیگار را داخل سطل زباله انداختم و اصلا برایم مهم نبود که ست سرامیکی جهازم است! لای پنجره را باز گذاشتم و با حالت دو اما بی صدا به اتاق خواب رفتم.موهایم را ژولیده کردم و اسپری وعطر را روی خود خالی. تخت را شلخته کردم و درحالی که هنوز بوی سیگار ازدهان و بدنم ساطع میشدبه سمت در رفتم.با استرس در را گشودم و خود را خواب آلود نشان دادم: -سلام. نگران نگاهم کرد و داخل شد -سلام! نگرانت شدم! فاصله گرفتم تا بورا نفهمد: -من که پیام دادم میخوابم. در حالی که سرش پایین بود و کفش هایش را باصندل عوض میکرد گفت: -آره اما این همه در زدم یک آن مو بر اندامم راست شد! چقدر خوب که با کلید باز نکرد! -م..مگه کیلید نداشتی؟ و به طرز آشکاری ازش فاصله میگرفتم -نه نبرده بودم. احمقانه به زبان آوردم: -خداروشکر. به سمت اتاق میرفت که برگشت و متعجب گفت: -خداروشکر؟! باز مغز دروغ سازم نبوغ به خرج داد: -آره...داشتم خواب بدی میدیدم ازت الان یهو دیدم سالمی.... مهربان لبخند زد و برگشت تا به اتاق برود: خوابای دم غروب شیطانیه.. نترس... به محض رفتنش؛شیر سینک را باز کردم و دهانم را بارها و بارها آب کشیدم. صدایش با هیجان که کمی خنده در آن موج میزد گفت: -چیکار میکنی؟! حالت خوبه آمد نزدیک شود که جیغ کشیده و گفتم -نه نه نزدیک نیا. متوقف شد و با بلاتکلیفی گفت: -چرا؟ میخوای بریم دکتر؟ -تو چرا میخوای منو ببری دکتر همش؟! هیچی نیست فقط از تو چه پنهون حموم نرفتم کثیفم روم نشد نزدیکم بشی. از کنارش که رد میشدم دیدم بینی اش را چند مرتبه به حالت بوئیدن بالا کشید قلبم نزد.تندی از کنارش گذشتم که گفت: -کسی اینجا بوده؟ هول شده بودم,دست هایم را درهم پیچاندم: -نه! کی مثلاً... به سمتم برگشت.دیگر مهربان و بیخیال نبود.دوباره جدی و اخم آلود شده بود: -نمیدونم..کسی که سیگاری باشه. نفس در سینه حبس به تته پته افتادم -ن..نه.نه.. قدم قدم نزدیکم شد و لحظه لحظه کوبش قلبم شدت گرفت دستش را که به سمت یقه ى تاپم آورد ناخود آگاه هین کشیدم و دستش را پس زدم.اما لجوجانه نزدیک شد و سرش را روی سینه ام خم کرد و عمیق بوئید.آخ که چقدر زرنگ بود.دلم برای خودم به شدت سوخت،چراکه مثل پرنده ای شده بودم که اسیر شکارچی شده. صاف ایستاد و نگاه تیزو برنده اش را به چشمانم داد و فقط سرش را محکم به معنای"چه کسی"تکان داد.بغض کرده و درمانده گفتم:چرا...چرا اینجوری میکنی؟چشمانش اگر میخواستند میتوانستند بی رحم ترین تصویر شوند..تنگ نگاهم کرد و پر حرص گفت: -فقط دروغ بگو تا ببین جفتمون رو میکشم یانه. بازهم برای پس نیفتادن به خودش پناه بردم.ساعد دستش را که تهدید گر به طرفم دراز شده بود گرفتم -امیر..حوریه اومد اما...اما واسه همیشه رفت. بخدا رفت مونترال..به جون تو. و از اینکه انقدر زیرکانه قسم را در جای راست خوردم بر خود بالیدم! با معصومیت ادامه دادم: اومد خداحافظی و حلالیت و.... لب هایم میلرزید نگاهش از چشمانم سر خورد و به لب هایم افتاد. آرام تر شده بود: -پس سیگاریم بود!؟ تندتند سرتکان دادم.دلش سوخت.محکم دستم را کشید و محکم تر به آغوشم کشید. -بمیرم.. همین!! گفت بمیرم! آن هم با کلی کم و زیاد شدن صدا! چون مرد من لوس بازی بلد نبود! چون این واژه ها وجملات برای مرد قدرتمند,من غریب بود....بلد نبود درست بگوید....بگوید بمیرم که ناراحتت کردم عشقم!".....و من با عذاب وجدانی سنگین تر عطر آغوشش را نفس " کشیدم. خمار پلک زدم و چشم در چشم امیراحسان شدم.سؤالی نگاهش کردم.عکس العملی نشان نداد و تنها با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.حالت غم و حسرت.به زبان آمده و با صدای آرام گفتم: -چیزی شده؟ با درد چشمانش را بست و گفت: -نه....تو خوبی؟ -آره.. پشتش را به من کرد: -شب بخیر. لب هایم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی در نیامد نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌92 خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و ما تقریبا نیم بیشتری از تابستان را باهم گذرانده بودیم. از آن جاسازها زیاد انجام دادیم وتقریبا حرفه ای شدیم.کم کم فهمیدیم راننده ی سرویس شدن بهانه است و برای آنکه کمتر کسی شک کند برای پخش مواد و مشروبات همچین کاری انجام میدادند.تریاک ابتدایی ترین جنسشان بود.مواد و اجناس را به مقادیر زیاد در کیفمان میچپاندند بدون آنکه مشکلی بوجود بیاید.دو بار هم که پلیس اتفاقی ایست داد؛بدون هیچ شکی ردمان کرد. جنس هارا وقتی که به تهران میرسیدیم تحویل خودشان میدادیم تا ببرند و توزیع کنند. هیچ هم نمیفهمیدم کار بدی است واز اینکه همچین ریسکی میکردیم سراسر شور و هیجان بودیم.آنها هم کاملا مشخص بود از ما بهتر را زیرپروبال خود دارند و از این جهت؛برایمان مشکلی بوجود نمی آوردند وما را بیشتر سرگرمی و بازیچه میدانستند. همه چیز طبق برنامه ی همیشگی پیش میرفت تا اینکه شاهین به جمعمان پیوست.... ** -بهار؟ -هوم؟ -چرا بیداری؟ -تو چرا بیداری؟ -من اصلا نخوابیدم که بیدار بشم. -منم همینطور...امیراحسان چیزی شده؟آره.. -خب؟! چی؟ -من زیاد احساساتی نیستم..یعنی کلا حرفای رؤیایی بلد نیستم ولی ...واقعا حس میکنم حال زندگیمون خوب نیست. نیم خیز شدم وگفتم -یعنی چی؟ -نمیدونم.حس میکنم زندگیمون عمری نداره...اه...لا اله الا الله...ولش کن..منو چه به این حرفا... قسم میخورم از روح ونفس پاکش بود که اینطور به او الهام میشد -خب..خب آخه چرا اینجوری فکر میکنی.. با غصه چشم بست -هیچی عزیزم فقط یه لحظه حالم بهم ریخت.. وقتی او بی جهت همچین حرفی زده بود؛صد برابر نگران میشدم: -آخه...خُب...یعنی چی ؟!!! -من اشتباه کردم.ببخشید عزیزم.اصلا نباید میگفتم...آخه میدونی خیلی خسته ام این روزا..خیلی... پشت به من شد -نه...حرف منفی نزن عشق من... همانطور که پشت به من بود گفت: -راستی علی وخانومش رو میخوام دعوت کنم مشکلی نداری؟ سرتاپایش اشکال بود! -نه... -چرا یه جوری میگی؟ عاصی میکرد آدم را! نکته سنج و حساس و شاید کمی شکاک نه نه نه نه!! احسان قفلی. با اینکه کلی خانه یکی شده بودیم اما هنوز یک حس خاص احترامی برایش قایل بودم که من را از زیاد شوخی کردن بازمیداشت,بهمین جهت خجالت زده زیر پتو مخفی شدم که با هیجان و شادابی در آن تاریکی شب قهقهه زد..!!چقدر خوشش آمد! طبق معمول با ذوق و سروصدا وارد اتوبوس شدیم,اما روی صندلی شاگرد کنار یونس؛کریم یا ناصر نبود بلکه پسر جذابی بود که اتوبوس قراضه ى یونس تضاد مشخصی با او داشت.کسانی هم که از قبل نشسته بودند؛با نگاه کنجکاو و عجیبی به او نگاه میکردند.اما پسرک دست به سینه تکیه داده بود و تنها به رو به رو نگاه میکرد.حوریه هولم داد و گفت: -برو دیگه! واسه چی خشکت زده؟! و من فهمیدم میخواهد عرض اندام کند همان جلو جای همیشگی نشستم و فرحناز هم که مات پسر بود کنارم نشست. حوریه با پررویی جلو رفت و گفت: -سلام.سرویس شرق همینه دیگه؟ هم من و فرحناز,هم بقیه ى خانم ها و هم یونس از تعجب شاخ در آوردیم! یعنی بیش تر از دوماه ؛هنوز نمیدانست این اتوبوس شرق است؟! بدون نگاه کردن به صورت حوریه که حالت ناز به خود گرفته بودگفت: -از یونس بپرس. خشک و کوبنده حوریه که همان را هم غنیمت میدانست با لبخند عریضی گفت: -آقای تاجیک؟اینجا شرقه؟یونس که خنده اش گرفته بود گفت: -فکر میکنم همین باشه. حوری برگشت و سر جایش آرام گرفت. فرحناز با تمسخر اما آرام گفت: -گند زد بهت خوشم اومد. -هه هه! کجا گند زد؟ فقط نمیدونست شرقیم یا غرب. بعد آهسته تر سرش را جلو آورد و با ایماو اشاره گفت که چقدر زیباست. نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌93 موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای بلند و مشکیش تا روی شانه اش مى آمد.آنهارا نبسته و رها کرده بود. فرحناز:-به نظرت چند سالشه؟ -بیست و شش بیست و هفت. -به نظرت یونس بازم بعد از پیاده شدن بچه ها میبرمتون دور دور بیشتر یا امروز با اینه؟ -نمیدونم فرحناز! من نمیتونم پاسخگوی عاشق شدن تو باشم! به بازویم کوبید و گفت -بی شعور... انگار اینبار عجیب فرق داشت.بچه ها ساکت بودند و اتوبوس در سکوتی فرو رفته بود که تنها صدای موتور قارقارکی اش شکننده ى این سکوت بود.من هم تمایل داشتم طبق معمول بمانیم و بیشتر دور بزنیم.به ایستگاه رسیدیم و بچه ها آرام آرام پیاده شدند. ماهم که مثل همیشه پررو و راحت باوجود سرنشستن؛پیاده نشدیم. وقتی خالى شد؛حوریه گفت: -یونی میریم دور دور یا پیاده شیم؟ یونس نیم نگاهی به شاهین انداخت: -نه...بشینین. هر سه خوشحال و کنجکاو نشستیم و یونس راه افتاد تهران را مثل کف دستش بلد بود.از مسیرهای طی شده متوجه شدم بالای شهر مد نظرش است. حوریه طاقت نیاورد و گفت: -یونی معرفی نمیکنی؟ یونس از آئینه نگاهی به ما انداخت و گفت: -آقا شاهین هستن..کاری داشتن تو شهرما... هر سه از اسمش راضی بودیم! با شعف و نگاه های منظور دار دخترانه بهم نگاه کردیم حوریه:-آقا شاهین من حوریه ام. اما شاهین حتی سرش را هم تکان نداد نا خودآگاه من و فرحناز خنده امان گرفت و پقی زدیم زیر خنده.حوریه تا بناگوش سرخ شد و غرید: -کوفت! خیلی از شاهین خوشم آمده بود,اما روی حوریه را نداشتم تا خودی نشان دهم.هرچند که به حوریه توجهی نداشت. یونس:-بچه ها رسیدیم به خونه ى آق شاهین گلمون.پیاده شید. هر سه با چشمان گشاد شده گفتیم: -خونه ؟؟؟ برای اولین بار گردنش را کمی خم کرد و نیم نگاهی به یونس انداخت.یونس هم نگاهش کرد و پقی خندید اما شاهین تنها صدای کوتاه "خ" مانند به معنای پوزخند درآورد.یونس با خنده گفت: -آخه دخترای خوب! چی فکر کردید پیش خودتون؟! پیاده شید بابا. شاهین ایستاد و تازه دیدم چه قد وهیکلی دارد! حوریه که روبه موت بود و فرحناز درحال غش کردن. هرپنج تا پیاده شدیم وشاهین جلو جلو به سمت در ویلایی ای حرکت کرد. کلید انداخت و ما همچون بره های گوش به فرمان مع مع کنان وارد شدیم.واقعا گوسفند بودیم که اینطور اعتماد کردیم دو سگ بزرگ به درخت تنومندی بسته شده بودند و مارا نگاه میکردند. با ترس گفتم: -بچه ها بر گردیم؟؟؟ ** -خب بذار کمکت کنم!نه تو بدتر خراب میکنی. -هه! بذار مُحرّم بشه دست پخت منو تو هیئت ببین! -میدونم مامانت گفته چه گل پسری داره اما برنج وقیمه فرق داره با ژله تزریقی!! با خنده نشست و گفت: -نه به اینکه صبح میگفتی حال نداری و از بیرون بگیریم نه به اینکه ژله تزریقی میسازی!! بیخیال بابا... -عجب رویی داری بخدا! همچین صبح ناراحت شدی و اخم وتخم کردی جرأت دارم تشریفاتیش نکنم؟ با خوشحالی خندید و چشمانش برق زد.شناخته بودمش هر وقت که زیادی لی لی به لالای مردانگی و غالبیتش میگذاشتم کیف میکرد! صبح انقدر استرس آمدن شاهین را داشتم که دست ودلم به کار نمیرفت و وقتی به امیر احسان گفتم حوصله ی پخت وپز ندارم آنقدر ناراحت شد که بدتر استرس گرفتم.با ناراحتی آستین هایش را بالا زده بود و گفته بود "خودم از پسش برمیام ولی جایگاهمم تو این خونه پیدا کردم!!" این شد که برخلاف میلم کلی عذر خواهی و منت کشی کردم و کلی قربان صدقه رفتم تا راضی,شد,حالاهم تدارک پذیرایی از شاهین جانم را به زور میدیدم! همه چیزحاضر بود.منتظر بودم.این بار آرام تر بودم اما بازهم میترسیدم.همین که زنگ را زدند تپش قلبم بالا رفت و چهار چشمی به در زول زدم.با پریسا که هنوز در مغزم جایی نداشت وارد شدند.باور نمیکردم شاهین تا این حد فیلم بازی میکرد! پسر بیمار روانی ای که سادیسم داشت. اوباش و شروشوری که از ازدواج و بچه بیزار بود.حالا داشت پدر میشد و ادعا میکرد شاهین بودنش دروغ بوده! امیراحسان: -عزیزم؟! سلام میدن خانوم حواست کجاست؟! -ببخشید! حواسم نبود! سلام شاهین با لبخند معناداری برای من گفت زکیه اکبری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌94 خیلی بی حواسید....امیراحسان جان یکم از اون حواسای پلیسیت به خانومت بده! تنها کسانی که امیراحسان رویشان حساس نبود برادرش حسام و محمد بود,اما حالا فهمیدم یکی دیگر هم اضافه شده! روی شاهین حساس نبود !! چراکه پابه پای هم خندیدند و با شوخی و خنده دعوت به نشستنشان کرد تعارفات معمول انجام شد ومن خودم را از شاهین دور میکردم.به هر بهانه ای از دیدش غیب میشدم.در حالی که مشغول تزئین روی برنج بودم صدایش آمد: -امیراحسان داداش سطل آشغال کجاست؟؟ -بده من ببرم چیه؟ صدای معترض و شرمنده ى پریسا آمد: -نه خودش میبره امیرآقا!! امیراحسان با کلامی بین شوخی و جدی رو به پریسا گفت: -آقا امیراحسان بهتره. چقدر حساس بود روی شکستن اسم... نمیدانم چرا! -حالا بگو کجاست برادر دستم کثیف شد!نمیدانم پریسا چکار کرده بودکه انقدر خجالت میکشید: -اِ...علی؟! -تو آشپزخونست..بهار خانوم میگه کجاست. بعد طوری که من بشنوم گفت "بهارجان علی آقارو راهنمایی کن" راست ایستادم. داشت میامد. -خسته نباشید,ببخشید سطل زباله کجاس؟نگاهش کردم و با دست به گوشه ای اشاره داخل که شد؛نگاهش خشمگین شد آرام گفت: -تو که هنوز اینجایی؟ به پشتش نگاه کردم: -به این زودی چطوری برم؟من نمیدونم.زودتر بجنب. -بخدا نمیدونم به چه بهونه ای.... عصبانی تر گفت: -مثل اینکه نمیفهمی میگم پرونده باند دست ماعه! میدونی اسمت تو لیسته؟ لطف بهت نیومده؟ انگار یادم رفته باشد و نشنیده باشم با چشمان گشاد شده گفتم: -پرونده خودمون؟! اون اون که تو پارک گفتی پروژه و اینا پروژه بانده ؟! افتاد دست امیراحسان وتو؟! اسم من !؟ من چرا ؟! در مانده میز راگرفتم و به نفس نفس افتادم -هیس.... صدای احسان از پشت شاهین آمد: -چیزی شده؟! نزدیک بود به زمین بیفتم؛ناخودآگاه بازوی شاهین را چسبیدم وآویزان شدم.شاهین دست پاچه شد و با استرس گفت: -من اومدم دیدم حالشون بد شده. امیراحسان فوری زیر بغلم را گرفت و با نگرانی گفت: -از صبح فقط تو آشپزخونه بود.. روی صندلی نشاندم و روبه شاهین گفت: -علی یه لیوان آب بده. شاهین با عجله یک لیوان پر کرد و بدون آنکه به دست دراز شده ى احسان توجهی کند؛به سمت لبم گرفت! معذب دستم را بلند کردم و لیوان را گرفتم. با یک عذر خواهی خارج شد و نگاهم روی امیراحسان افتاد. حس کردم پوستش تیره شده.با اعصابی بهم ریخته دو دستش را مشت کرد،آرنجش را روی میز گذاشت و صورتش را روی مشت های گره کرده اش گذاشت و دیدم که زیر لب ذکر گفت. با صدای آهسته گفتم: -بخدا دست خودم نبود. سرش را بلند کرد وگفت: میدونم.بسه دیگه بلند شو بریم. -برنجارو بکشم میام. -دیگه لازم نیست. شما برو من درستش میکنم معذب به پذیرایی رفتم پریسا با نگرانی گفت: -بخدا تا اومدم بلند بشم علی گفت تنها باشی بهتره. -نه عزیزم چیز مهمی نبود. -از صبح سرپایی اذیت میشی خب گلم. ماهم شدیم مایه ى رنج و عذاب. در دل گفتم صددرصد! -نه این چه حرفیه؟! عزیزید. امان از شاهین.به قدری واضح بهم ریخته بود که من هم استرس میگرفتم پاهایش را تند تند تکان میداد وکلافه بود.نگاهش را میدزدید و پنجه در موهایش میکشید. امیراحسان:-تشریف بیارید. هر سه همزمان ایستادیم و این یعنی که هرسه کلافه ایم! همگی نشستیم و کم کم جو سنگین شد.احسان یکجور ناراحت و پریسا یکجور.من و شاهین هم که اوضاعمان گفتنی نیست. بعد از شام شاهین گفت: -ما دیگه بریم امیراحسان,وقت نشد حرف بزنیم در مورد اون جریان...پریسا حالش خوب نیست. -آره پریسا؟! مشکلی داری عزیزم؟ نگاه من و احسان به او افتاد -آره...ببخشید...بچه بی قراری میکنه... آخ...و دلش را گرفت نگران ایستادیم و شاهین زیربازویش را گرفت: -عزیزم؟! چی شد ؟!به سرعت خداحافظی کردند و رفتند. زکیه اکبری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌95 امیراحسان بى دلیل به محض بستن در زمزمه کرد: -لعنت بر شیطون. دستش را روی پیشانی اش کشید و به سمت اتاق رفت -چیزی شده؟ جدی گفت -نپرس. مشخص بود هر چه که هست به من و شاهین ربط دارد.چرا شاهین بی قراری کرد؟! به دهانم نمیامد علی صدایش بزنم. او که گفته بود عشق وعاشقی اش فیلم بوده؟! چرا بی تاب بود؟! چرا آنقدر تابلو نگران شد و نگاهم کرد؟! قطعا احسان با آن شامه ى تیزش چیز بدی حس کرده بود. یک آن یاد پدرم افتادم.یاد دست های زحمتت کشش. یاد آنکه با آن همه تحصیلاتش بخاطر ما مسافر کشی میکرد.به سرعت برگشتم و به سمت در دویدم.سگ ها شروع کردند به صدا کردن.آمدم در را باز کنم اما هر چقدر زنجیر را کشیدم باز نشد. حوریه و فرحناز گفتند: -بهار!! برگرد دیوونه!! یونس عصبانی غرید: -برگرد سگا رو ببین الان همسایه ها شکایت میکنن.با زاری و گریه برگشتم: -درو باز کنین.من میخوام برم. وهای های گریه شاهین که با چشمان خمار وبیخیالش نظاره گر بود؛چیزی شبیه کنترل را از جیبش درآورد و به سمت در گرفت. در با تقی باز شد.اشک هایم را با آستین پاک کردم و در را گشودم.دوباره نگاهشان کردم و با هق هق گفتم:چطوری برم خونه؟ من که بلد نیستم. شاهین برگشت و بدون توجه به داخل عمارت رفت یونس سر تکان داد وگفت: -دیوونه برگرد خودم میرسونمتون. حوریه سرش را به حالت تحقیر تکان داد و پشت یونس رفت.فرحناز هم دنبالشان مدتی در حیاط ماندم و دیدم خطری نیست! کم کم از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه ى بزرگى که حالت پنجره ى عمارت محسوب میشد؛داخل را نگاه کردم. فرحناز و حوریه روی مبل نشسته بودند.و مردی روبه رویشان بود.شاهین هم لم داده بود و یک پرشین کت در آغوشش داشت. مرد دست هایش را روی هوا تکان میداد و حوریه فرحناز سرتکان میدادند.با خجالت چند ضربه به در زدم. همه برگشتند و با تمسخر نگاهم کردند.مردی که ظاهر مقبولی داشت؛سؤالی نگاهم کرد: -بله؟! -میشه...بیام تو؟ یونس که از پشت شیشه در دیدم نبود؛با خنده گفت: -بیا بابا خل وضع. مقنعه ام را مرتب کردم و داخل شدم مرد ادامه داد: -پس فهمیدین دخترا؟ حوریه پا رو پا انداخت وگفت -اوکی آقای فرهادی... فقط پورسانت ما چقدره؟! ابروهایم بالا رفت: -راه میایم دختر جون..ایشونم با شماست؟حوری پشت چشم نازک کرد و با تمسخر گفت: -بله...با ماست.بهش توضیح میدیم. -پس حرفی نمیمونه...بفرمائید و به در اشاره کرد 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌96 آمدیم خارج شویم که شاهین فریاد کشید: -آرش!! احمق عوضی.... و گربه اش مثل یک توپ گرد پشمی از زیر پایم فرار کرد فرحناز با تعجب گفت: -آرش کیه؟! فرهادی و یونس زدند زیر خنده و گفتند -اسم گربه ى شاهینه. هرسه به او نگاه کردیم.با عصبانیت روی لباس و شلوارش را تمیز میکرد. حوریه خندید: -اسم گربتونه؟! جواب نداد ....- -خیلی جالبه! نه یونی؟ -آره...شناسنامه هم داره! بریم.... در مخیله ام نمیگنجید.شاهین به من گفته بود تا نام ونشانی از من نیست بروم اما ازطرفی تهدید میکرد تا اسمم در لیست دیده نشده فرار کنم. محال بود که نام من در لیست اصلی وسران باند باشد اگر هم چیزی بود مربوط به آن فاجعه بود،اما بازهم به بن بست خوردم چراکه اگر شاهین پلیس بود نباید میگذاشت عاملان قتل یک بیگناه اینطور راست راست بگردند وجولان بدهند.نمیدانم شاید هم چون امیراحسانِ پاک را دیده بودم؛توقعم از مأموران دولت بالا رفته بود! درست بود.چون امیراحسان بی خطا و اشتباه بود تصور من از بقیه چیز دیگری بود.تصور میکردم همه باید مثل او مقرراتی وقانونمند باشند.امّا...حتی اگر اینطور هم باشد،چرا شاهین همچین گذشتی میکرد؟!؟آیا واقعا برای علاقه ای که به امیراحسان داشت؟! هه! مضحک بود....با حرص بالش را برداشتم و به دیوار کوبیدم.یک چیز میماند.. شاهین واقعاً دوستم داشت!! هنوز هم!! **** هرچهار نفر به در حیاط رسیدیم.یونس بلند داد زد: -آقا شاهین درو میزنی؟ بدون آنکه ببینیمش در باز شد فرحناز:-از داخل با کنترل باز میشه؟ -آره.. -چرا؟ -واسه امنیت بیشتر. به محض خروج گفتم: -بچه ها چی میگفت اون مرده؟ حوریه که حسابی از دستم شاکی بود جلو جلو رفت وجوابم را نداد یونس:-بچه ها بهش بگید.این کار شوخی بردار نیستا. فرحناز:-بشینیم تو ماشین بهت میگم. حوریه روی صندلی شاگرد جای گرفت ویونس راها افتاد یونس:-ببین آقا شاهین مخ گروهه.. -گروه؟؟ -آره.دیگه بهتره حالا که باهم دوست شدیم و بهم اعتماد داریم ؛خیلی چیزارو بدونید...ما یه گروه بزرگ داریم. -شما که گفتید فقط همین چندتا تیکه جنسی که میاریم تهران ...نه دیگه... خندیداین مال اون موقع بود.. فرحناز:-هیچی بابا یونس میپیچونه همش،اصل ملطب اینه که ما موادی رو که شاهین میسازه تو پارک پخش میکنیم. -شاهین میسازه؟! -آره دیگه.پس چرا میگه مخ گروهه؟! رئیس و رئسا زیاد این وسط هست .. نه یونس؟ یونس ابرو بالا داده از آینه نگاهمان کرد: -فرحناز چقدر حرفه ای شدی؟! -بله ما اینیم.آخه من کلا داداشم زیاد فیلم اکشن میاره من یاد گرفتم.این جور سازمانا خیلی خان و خان بازی داره .الان مثلا حوریه رئیس ماعه تو رئیس حوریه ای شاهین رئیس توعه فرهادی رئیس شاهینه.... حوریه با حرص غرّید: -خیله خب خفه شو. فرحناز ضایع وساکت شد ....اما من هنوز گیج بودم: -اونوقت ما چی گیرمون میاد؟ برامون مشکلی پیش نمیاد؟! حوریه باز هم غرید: -دهنتو ببند اعصاب ندارم. لجم گرفت وبا جرأتی که از من بعید بود گفتم: -به تو ربط نداره من با یونسم. با ناباوری برگشت وگفت: -چی ؟! هنوز گنده نشدی تو گروها؟! چی ور ور کردی؟ با پررویی در چشمانش زول زدم وگفتم: -من نمیدونم کی گفت جسد که تو خودتو انداختی وسط؟! فرحناز هین کشید و یونس غش غش خندید حوریه جدی تر بلند شد ومن از ترسم به ته اتوبوس دویدم.فرحناز خودش را جلوی حوریه انداخت و بماند که چه فحش ها به من نداد. 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍 https://daigo.ir/secret/92583243 تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌