#با_خوبان
«سحر ها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد. در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!
💌سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم! اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر. اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي، عالمت عوض ميشود.»
📌استاد فاطمی نیا
@ReyhanatoRasoul97 🌿
142979_130.mp3
8.29M
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
📖بسم الله الرحمن الرحیم📖
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید :
✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج
✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری
✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_پانزدهم
#استاد_معتز_آقایی
@ReyhanatoRasoul97
🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
#تومگرصاحب_خزائن_پروردگاری⁉️
#آیت_الله_فاطمی_نیا
📖حکایتی از کتاب آثار البلاد قزوینی
یک حکایت خوب برای شما بگویم خیلی شنیدنی است. این حکایت ادبی و عرفانی و تاریخی است.
عزیزان یک کتابی به نام «آثار البلاد و اخبار العباد» است. اروپاییها به این کتاب خیلی بهاء میدهند. اروپاییها یک چیزهای خاصّی را دوست دارند. من عمر خود را در این رابطه خیلی زایل کردم میدانم و از این چیزها را خیلی بالا میبرند و در لیدن چاپ میشود، در انگلستان چاپ میشود، حاشیه میخورد، این هم از آن جمله است، «آثار البلاد و اخبار العباد». نویسندهی آن یک شخصی به نام قزوینی است و شاید برای قرن ششم باشد.
در آنجا نوشته است یک درویش با شخصی در خراسان داشتند میرفتند. این در آثار العباد قزوینی است. به قبر فردوسی (رضوان الله علیه) رسیدند. فردوسی مرد بزرگ و نازنینی بوده است. از ارادتمندان خاصّ امیر المؤمنین بوده است و ملّآ صدرا شیرازی در کتاب اسفار از او یک بیت مطلب نقل کرده است و تعبیر آن این است و آدم لذّت میبرد. چقدر خوب است که دیدگاه انسان اینقدر زیبا باشد، مثبت باشد، دقیق باشد. توجّه کنید. میگوید: «وَ قَالَ الفِردُوسِیُّ القُدُّوسِی» فردوسی اینطور تعبیر کرده است، حق هم همین است. خلاصه ایشان آدم بزرگ و پاکی بوده است. آنجا مینویسد که آن درویش با آن شخص سیاحت میکردند به قبر فردوسی رسیدند. آن شخص مایل شد برود و یک فاتحه برای فردوسی بخواند. گفت: من بروم برای فردوسی یک فاتحه بخوانم. این درویش مانع او شد و گفت: مگر بیکاری! نمیخواهد. حالا مگر چه کار کرده است. داستان بیژن و منیژه و از این چیزها است دیگر! حالا اینها چیست! خلاصه مانع شد از اینکه او برود و درویش سر راه او را زد. رفتند خوابیدند و فردوسی به خواب این شخصی آمد که میخواست فاتحه بخواند و نگذاشتند. گفت: بروید به آن شخص بگویید: «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَهِ رَبِّی إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ خَشْیَهَ الْإِنْفاق»به آن درویش بگویید اگر شما مالک خزائن رحمت پروردگار من بودید از ترس تمام شدن به کسی چیزی نمیدادید! خیلی زیبا است، «قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَهِ رَبِّی إِذاً لَأَمْسَکْتُمْ خَشْیَهَ الْإِنْفاق» به اینها رویاهای صادقه میگویند. فردوسی آمده است و این آیه را آنجا خوانده است و این در تاریخ ثبت شده است.
سیری در صحیفه سجادیه ۴۴/ تاریخ ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_بیست_و_نهم
باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود ...
با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس می کردن که تمومش کنه ...
چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را می خواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم می کرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر می رفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روح تر می شد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور می کرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بودم تا پنجره هایش را به سنگ می بستم.
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی ...
پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی ...
در آن لحظات، دلم فقط برادر می خواست و بس ...
عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم.
چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان می دادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد: هییییس ...
آروم باش.
صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد. بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم. نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض؛ مادربزرگم همیشه میگفت، به درد رویاهات که نخوری ...
گاهی تو بیست سالگی، گاهی تو چهل سالگی ... میری تو کمای زندگی ...
اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و در انتظارِ بوقِ ممتدِ نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی ...
و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا ...
نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمی دانست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب می دانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه می فهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد ...
و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را می کشد ...
چه با انگیزه ...
چه بی انگیزه ...
تکانی خوردم . خب ...
بقیه ماجرا ...
مکث کرد
اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثلِ بقیه ی مردها ...
انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خانواده ام واسه داشتنش ...
اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.
خاک شدم ...
دود شدم ...
حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمی تونی درک کنی چی میگم ...
منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم.
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریش و، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما ...
اما نشد ...
نتونستم ...
من مثلِ برادرت نبودم.
من صوفیا بودم ...
صوفی ...
ترسیدم ... به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم
رفت ...
گذاشتم که بره ...
خیلی راحت منو ...
زنشو ...
کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی ...
می تونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه .. نمیتونی ...
به صورتم چشم دوخت ...
دستی به گلویش کشید
اون شب جهنم بود ...
نه فقط واسه من.
واسه همه زنها ...
فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح.
جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیرِ اون مردها ...
داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم ... هنوز هم نفهمیدم ...
تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد.
سربازها دو تا دختر رو با مشت و گلد با خودشون می آوردن.
پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون.
دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف می زدن، می گفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو ...
خندید ...
خنده اش کامم را تلخ کرد
دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشن و خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا ...
@ReyhanatoRasoul97
اما نمی دونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن ...
چند ماهی می مونن و وقتی می بینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن.
سربازهای داعش هم این دو تا را به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه ... اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود.
باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود ...
با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه ...
اما اون بی تفاوت و مصمم به مشتها و لگدهاش ادامه می داد ...
سرآخر فرمانده اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد. صدای جیغها و التماسهاشون واسه یه عمر گوشامو پر کردن ...
اونا فقط دو تا دختربچه بودن ...
مدام گریه می کردن و به پای سربازا می افتادن که بهشون رحم کنن ...
یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیال و با ضجه ازش می خواست که سرشو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش کاری کرد که از شدت درد از حال بره ...
خواهر بزرگتر رو دست بسته، روی دو زانو نشوندن زمین و برادرت با وجودِ شنیدن جیغ ها و التماسهای دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت رو گلوشو در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید ...
بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یا ترحم. دختره بیچاره مثه گنجیشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن ... کِل کشیدن ... رقصیدن ...
دانیال هم با سینه ی سپر کرده، لبخند زد و با غرور چشم چرخوند. تو اون لحظه، زمانو گم کردم ...
دیدم یکی از سربازا به سمت دختر بیهوش، رفت و که یهو صدای فرمانده بلند شد ...
ادامه دارد ...
✍#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97