🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
عرض سلام و ادب خدمت همراهان محترم کانال ریحانه الرسول
از امشب هر شب با قسمتی از رمان زیبا و آموزنده #یک_فنجان_چای_باخدا در خدمت عزیزان خواهیم بود.
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_اول
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه.
ایرانی بودیم آن هم اصیل! اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال.
مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال و تنها به خاطر حفظ من و برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد.
پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد؛ که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منِ یکساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوبِ سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان!
چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان!
و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش!
نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی! جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست!
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال! در خیابانهای آلمان و دل ایران …
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🍃 ﷽
امام خامنه ای(مدظله العالی):
مادر است که فرهنگ و معرفت و تمدن و ویژگی های اخلاقی یک
جامعه را با جسم خود، باروح خود و با رفتار خود، دانسته و ندانسته به فرزند منتقل میکند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از شهید مدافع حرم محمد حسن قاسمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«اَمیرُ الزَّمان»؛ انیمیشن جدید ملا باسم کربلایی برای بچهها
🔹این انیمیشن با موضوع امام زمان (عج) در فضای مجازی مورد استقبال بسیاری قرار گرفته است.
@Farsna
🌺🍃
@ShahidMohammadHasanGhasemi
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_دوم
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان.
پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد ...
که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر،
و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش.
وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت.
میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی!
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشید، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش می شد، زیر کتکها و کمربندهای پدر!
خدای مادر بد بود! دوستش نداشتم! من خدایی داشتم که برادر میخواندمش.
که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم می داد، محکم گوشهایم را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.
کاش خدای مادر هم کمی مثلِ دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود ...
کل ارتباط این خانواده خلاصه می شد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم،
آن هم گاهی،
شاید صبحانه ایی، نهاری.
چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.
آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخوره؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال ...
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری می کرد محضِ داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید ... زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد!
حتی، خدایِ دانیال نامم را ...
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم ...
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🌸🍃
بندهی خدایی از شاگردان علامه میگفت:
«به علامه طباطبایی عرض کردم:
آقا! من عجول و بیصبرم. در يک جمله برايم عصارهی همهی معارف را بيان کنيد!
علامه خندهی مهربانی کرد.
نگاهی از سرِ لطف و رأفت به من کردند و سپس فرمودند:
«با همه مهربان باش!
با دوستان مروت و با دشمنان مدارا کن.
خلاصهی همهی دين و قرآن، "بسم الله الرحمن الرحيم" است
بنابراین هرحرکتی که از تو سر میزند، باید یادآور اسمِ الله، رحمن و رحیم باشد
یعنی هم با تمامِ خلق خدا، رحمن باش؛
و هم با اهل ایمان و محبت، رحیم باش!
📚از کتابِ آشنای آسمان؛ خاطرات و اسنادی منتشرنشده دربارهی علامهی طباطبایی.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@ReyhanatoRasoul97
⚠️ #تلنگــــــر
🔴 #شهید_نشوی_میمیری!
💢 میدانی حکایت من چیست⁉️
حکایت من آن #گمشدهای است که میدود در بیابان دنیـــا
میگردد دنبال نشانی از #شهادت ...
°•⇜میدانی #دردم را؟
°•⇜میفهمی اشکم را؟
°•⇜میبینی قلبمـ💔 را؟
°•⇜من اینم😭
💢 میدانی که #شهید_نشوی
آخرش میمیری ... تمـــــام ️
یک کاغذ، پایان من و توست
که رویش با خط تایپی مینویسند
✍ #فوت_شد!
💢 میدانی؟
✧سخت است
✧درد است
✧بغض است
💢 آخر این قصه این طور تمام شود
بگویند: #مُــــرد. ️
خیلی سنگین است، مُرد...مُرد؟ مرد و #تمام_شد؟
💢 یعنی آخر نشد، #شهادت قسمتش
👈 یعنی دیدار ... ✓ابراهیم هادی و ✓حاج همت و ✓حاج مهدی ...
و ✓محمدرضا دهقان و ✓ محسن حججی را به #گور ببرد
اصلا انصاف نیست ها😭
⭕️ ما #مدعیان صف اول بودیم
⭕️ از آخر مجلس #شهدا را چیدند🌹
💢 بیا برویم، آخر صف
شاید به ما #بی_لیاقتها هم رسید
دلشکستهها💔 مرگ را نمیپذیرند
#طاقت ندارند بگویند، آخر این قصه #بامرگ ختم یافت.
#خداوندا...
به حرمت شهدایت، آخر قصهی ما را #شهادت قرار بده.
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سوم
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را.
من …
دانیال …
مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب می خواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود !!!
به مادر محبت می کرد. کمتر با پدر درگیر می شد. به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف می کرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم.
مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما میترسید، هرگز ...
خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده! خودم را مشتاق حرفهایش نشان می دادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم می آمد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان!
دانیال دیگر مثلِ من فکر نمی کرد.
مثلِ خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!!
مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است که چنین و چنان می کند که …
و من متنفرتر می شدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود!
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است، که درهای جدیدی به رویش باز کرده …
که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم …
که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم …
و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.
حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
↩️ #ادامہ_دارد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 فضیلت شیعیان آخرالزمان
امام صادق عليه السلام:
نزديكترين حالت بندگان به خدا و بیشترین زمانی که خداوند از ایشان خشنود است هنگامى است كه حجّت خدا در ميان آنها نباشد و براى آنها ظاهر نشود و آنها محـل او را ندانند، ولى در عين حال معتقد باشند كه حجّت خدا باقی است، پس در اين زمان شب و روز متوقع فرج (و در انتظار آن) باشید.
📚 بحار الانوار ، ج ۵۲، ص ۱۴۵.
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا هفتهای دو بار اعمال ما، باید به امام زمان عرضه بشه؟
این کار چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
یه دلیل بیشتر داره؟
از بس ایشون به شما علاقه داره ...💖
🌸چشم بد دور، که هم جانی و هم جانانی …
حافظ
💖یــآصآحِبَ اَڶزَمـآݩ أدرِڪݩے💖
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 عقبماندههای ایمانی ...
🌷 مناجات کوتاه و متفاوت با امام زمان(عج)
#علیرضا_پناهیان
@ReyhanatoRasoul97
AUD-20190421-WA0000.mp3
4.91M
سخنان زیبا و شنیدنی #استاد_عالی 👌👌👌
(هر جا بیچارگی اومد سراغتون بگید #یا_صاحب_الزمان_ادرکنی_ #یا_صاحب_الزمان_اغثنی)
#حتما_حتما_گوش_کنید
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهارم
روزها می گذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم و این دیوانه ام می کرد.
اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز می خواند. به طور احمقانه ای با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت.
در مورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و ... و ... و … که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
قرار گرفتن در چهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتادهترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف می کرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه می کردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی می کرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را می کرد، زیاد هم بد نبود ...
شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.
هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود!!!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود ...
گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود و بس ...
اما هر چه که بود، کمی آرامم می کرد. حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود ...
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم می شدم و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش ...
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برایم ملموس تر شده بود
و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس ... و این کام تفکراتم را شیرین می کرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند ...
خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.
حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند ...
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد ...
که ناگهان همه چیز خراب شد
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!
همه چیز ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
تمام راه ظهور تو با گناه بستم
دروغ گفتهام آقا كه منتظر هستم
كسی به فكر شما نيست راست می گويم
دعا برای تو بازيست راست می گويم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور می ترسم
من از سياهی شب های تار می گويم
من از خزان شدن اين بهار می گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسی كه با تو بماند به جانت آقا نيست
برای آمدن اين جمعه هم مهيّا نیست
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه کشیدم، مگر برگردی!
با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی!
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد! دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
#حسرت_جمعه_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج😭
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
📚 دیوان اشعار سعدی، غزلیات، غزل 194.
@ReyhanatoRasoul97
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤
امام خامنه ای(مدظله العالی):
اینطور نیست که بگوییم همه جا
خانم باید از آقا تبعیت کند😌
بالاخره! دوتا شریک و دوتا رفیق هستند.💞
یک جا مرد کوتاه بیاید؛
یک جا زن کوتاه بیاید.
شما خانمها این را بدانید، آقایان تا آخر هم مثل یک پسر بچه هستند
و باید اداره شان کنید.☺️
واقعا خانمها باید این بچه پسری را که حالا ریشش هم بعد از پنجاه، شصت سال زندگی سفید شده اداره کنند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97