﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهاردهم
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم ...
یعنی نمی خواستم که بشنوم.
مگر می شد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه می کرد ...
دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمی شد ...
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود ...
دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر ... محال است!
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرِ آغوشِ برادر ...
چند روزی با خودم فکر کردم.
شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ...
ولی هر چه میگشتم، دلیلی وجود نداشت محضِ دروغ و اجیر شدن ...
باید دل به دریا می زدم ...
دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود ...
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود ...
اما این پیش فرض نگران ترم می کرد ...
اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟
نکند که …
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان، کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر ...
و بیچاره مادر ...
که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شدهاش؛
که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوشِ خدایش، دانه های تسبیح را ورق می زد ...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبودِ پسرش را نمیفهمید!
شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها بود ... نمی دانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیمم را گرفتم و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هر روز متحیرتر از روز قبل می شدم ... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود ...
دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری ...
چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان، افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع می شد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم می شد.
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ!!!
اسلام علیه اسلام؟؟؟
مسلمانان دیوانه بودند ...
و خدایشان هم ...
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده تر از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان، تماسهای گاه و بیگاهِ عثمانِ ذاتا نگران، که همه شان، به رد تماس دچار میشدند، کلافه ام می کرد.
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97