eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.7هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
•♥️🖇• . دلتنگـے ؛ واژه‌اۍ بـے‌ معناسٺ... وقتۍ تـو در لحظہ‌هایم نفس مۍکشـے و از دور بہ من نزدیکے:)♥️..! 🥀✨ 🌿(: - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
به مهدی نگو: مشکل بزرگی دارم به مشکل بگو: مهدی بزرگی دارم السلام علیک یا صاحب الزمان✋🏻💚 اللهم عجل لولیک الفرج کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
"💛🔗" کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
-⇠|♥️|•• ツ ⇠|♥️|•• ツ در‌زمین‌گمنام‌باش وقتی‌نامت‌در‌آسمان‌ها می‌درخشد!(: کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
'‹🖤🔗›' کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
☁️‹⃟🕊 🌿⃟🥀¦⇢ مےگفت : توی گودال شهید پیدا کردیم هرچه خاک بیرون میریخت باز بر‌میگشت..! اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم شب خواب جوانی را دیدم که گفت : دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و برو🕊(: • کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
دل‌گیر نباش! دلت‌ که‌ گیر‌ باشد‌ رها نمیشوی! یادت‌ باشد... خدا بندگانش‌ را با آنچه‌‌ بدان‌ دل‌ بسته‌اند می‌آزماید..:)🙂🥀 🏷 کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
- یادبگیریم‌یڪی‌یه‌گناهی‌انجام‌میدھ اونقدرگناشونڪنیم‌توچشم‌این‌اون‌مشتۍ شایدبخوادتوبہ‌کنه‌ولۍبااینڪارشماها‌نتونہ‌ اگرڪناربیاداونوقت‌گناھ‌توبہ‌نڪردنش‌ دامن‌اون‌عدھ‌روهم‌میگیرھ🚶🏿‍♂💔.. - - - کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
‹🖤🎼› ‌ دختـرانِ‌این‌سرزمیـن پرورش‌دهندگانِ‌قـٰاسم‌سلیمـٰانۍهـٰاۍِ فردا؎ِامام‌خـٰامنہ‌ا؎هستنـد...🖐🏻🌿!' ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
‹🖤🎼› ‌ پرچم‌بہ‌دسـت‌توست،جمـع‌است‌خـٰاطرم باتومھـم‌کہ‌نیست،حـرف‌وحدیـث‌هـٰا🖐🏻..!' ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
شهید‌حاج‌قاسم‌‌سلیمانی♥️: اگر تعلقاتِ خود را زیر پا گذاشتیم، می‌توانیم مانند شهدا به این مملکت خدمت کنیم.. و اگر با تعلقاتِ شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم ، این خدمت به جایی نخواهد رسید... کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
•💛🔗• آنکه در صحن، به دنبال شفا آمده بود؛ با نگاهی به ضریح تو مسیحا برگشت! زائری گفت چرا اشک ندارم آقا؟ نگاهش کردی و با دیده ی دریا برگشت... کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در معرکه سنگین بگویید به صهیون...✌️🇮🇷 🥀 کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
⇜🙃❣ ↝ °° ‌خۅشا‌بہ‌ࢪفـاقـت‌هایـے‌کہ پایـٰانشان‌ختمِ‌بھشت‌میشـۅد ..🌱 °° 🥀 کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~♡~ کاش.. مسافرآن‌راهی‌شوم که‌منتهی‌به‌توست🕊🖤!" 🥀(: 🥀 کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
ان‌شاءاللّٰھ‌ظھورآقامون🌿^.^! #بخونیم‌برـاےظھورهرچہ‌‌زودتر . .( :🕊! #ریحانه_زهرا کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80』
چرا ازدواج نمیکنی؟! چرا فلان رشته رو نمیری؟! رتبه کنکورت چند شد؟! هنوز پشت کنکوری؟! چرا طلاق گرفتید؟! چرا بچه‌دار نمیشید؟! چرااا..... [ پرسیدن سوال از کسی که در پاسخگویی به آن اکراه دارد، از گناهان کبیره است، چون از مصادیق ظلم محسوب میشه..] کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
طرف داشت غیبت میکرد... بهش گفت : شونه هاتو دیدی؟ گفت : مگه چی شده؟! گفت : یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا روی شونه های توئه...! کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست . . . ؟ #آیه‌_گرافی🌾♥️ 『‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #ریحانه_زهرا کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80』
رمان بدون تو هرگز به قلم همسر و دختر شهید زندگینامه شهید سید علی حسینی ژانر : مذهبی عاشقانه
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 همیشه از پدرم متنفر بودم ...مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم اما پدرم رو نه ...آدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟...نگذاشت خواهربزرگ ترم تا 14 سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ... امامن،فرق داشتم...من عاشق درس خوندن بودم ...بوےڪتابو دفتر،مستم مےڪرد ...مےتونم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...مهمترازهمه،مےخواستم درس بخونم،برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت ...یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ... شوهرخواهرم بدتر از پدرم،همسرناجورےبود ...یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند ...دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران،بااون همه فساد شرڪت مے ڪرد ...اماخواهرم اجازه نداشت،تنهاےےپاشرو از توے خونه بیرون بزاره ...مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ... این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ...مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ... هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید ...روزےڪه پدرم گفت ...هرچےدرس خوندے،ڪافیه.. بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ... تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ... خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد - همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ... ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ... ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ... -هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ... امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ... ادامه دارد...
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت… با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد… - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... ادامه دارد…
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت… - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ادامه دارد...