eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.8هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
کانالشوووو دیدی😍👇🌱 چقدر ترکونده😟 سخنان حضرت آقا در مورد شهید...توی کانالشون هست😉🥳👇 https://eitaa.com/shahid_sadrzade/11 بابااا همون شهیدی که روز تاسوعاااا شهید شد🥲 اینم بگمااا خودش میدونست که این روز قراره شهید بشههه😍 همونی که می‌گفت ایشالاااا تاسوعا پیش عباسم🖤😭 اخ که هر چی گفته بود همون شد💔 برات جالب شد که این شهید کیه؟🥲 خلاصه عجب کانالی👇 @shahid_sadrzade @shahid_sadrzade با حضور پدر شهید💔
پوشاک ستی👚 انواع پوشاک زنانه و بچه گانه👩‍👧‍👦 کیفیت تضمینی با جنس عالی🧶 سفارش گرفته می‌شود✔️ ارسال به سراسر کشور از طریق پست و تیپاکس✔️ لینک کانال روبیکا:https://rubika.ir/joinc/CAHGAGJC0XNCSCLHVALDUGGVUMCVPZCF لینک کانال ایتا:https://eitaa.com/joinchat/1174077861Cb98d0bd5af
سلام وعرض ادب 💕💕 قیمت های چادر موجود در فروشگاه ☘جده کن کن ۵۶۰هزار ☘جده نگین ۵۸۰هزار ☘جده پاپیون ۵۵۰هزار ☘جده کرپ ۵۱۰هزار ☘ جده کرپ نگین ۵۳۰هزار ☘جده گلدوزی ۹۰۰ هزار ☘حسنا کن کن ۵۶۰هزار ☘حسنا کرپ ۵۱۰هزار ☘چادر ساده ایرانی کرپ ۵۵۰هزار ☘ قجری دخترانه کرپ ۲۵۰هزار ☘️ دانشجویی دخترانه ۲۷۰ هزار ☘مدل دانشجویی کن کن ۴۵۰هزار ☘مدل دانشجویی کرپ ۴۲۰هزار ☘ مدل بحرینی کن کن ۴۸۰هزار ☘مدل بحرینی کرپ ۴۵۰هزار ☘ مدل لبنانی کرپ ۴۵۰هزار ☘مدل لبنانی کن کن ۴۸۰هزار ☘مدل کارمندی کرپ ۴۲۰ هزار ☘مدل کارمندی کن کن ۴۵۰ هزار تشکر از همراهیتان💕 https://chat.whatsapp.com/HsVyaGhdK4k6T7k3njCSXb ما را به دوستانتون معرفی کنید 😇 @reyhan_rasol
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ بزرگ کسی است که قلبش کودکانه قهرش بی کینه دوست داشتنش بی ادعا و بخشش او بی انتهاست ◇◇◇◇◇◇◇ یه عده عزیزان دغدغه مند و جهادگر برای انجام فعالیت های فرهنگی و تبلیغی از شما بزرگوار دعوت می کنند تا با نیت چهارده معصوم در طرح معصومانه شرکت کنید و هر ماه نذر فرهنگی با مبلغ ۱۴۰۰۰ تومان در گروه خیرین عضو شوید ""قدمی در زمینه سازی ظهور برداریم "" التماس دعا https://eitaa.com/joinchat/2338849187Ccc0404bbbf ♡♡منتظر حمایت های شما هستیم ♡♡
""شروع ثبت نام کلاس های تابستانه "" ♡♡کلیه کلاس های قرآنی ■مهد قرآنی ■حفظ جزء۳۰ ■حفظ جزء یک ■کلاس های رو خوانی و روانخوانی در همه مقاطع فقط با ترمی ۱۰۰ هزار 👈" شروع کلاس ۲۸ خرداد و پایان ترم ۵ شهریور می باشد " کلاس های هنری و تقویتی دیگر هم ۳۰ درصد مناسب تر از بیرون می باشد زمان ثبت نام : روز های دوشنبه و چهارشنبه شنبه ساعت ۵:۳۰ دقیقه عصر مکان : پشت نماز خانه اداره آموزش و پرورش بسیج دانش آموزی شماره تماس جهت ثبت نام ۰۹۱۱۶۹۱۶۳۳۴ @Admin_bachehay_asman
از شهر ُ دیار خود خسته گشته‌ام. . ولگرد ِکوچه‌های نجف کن مرا علـی :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم آروم سرمیرسه غمای مردم جهان؛ مینویسیم تو تقویما، ظهور صاحب الزمان😍♥️ -أینَ صاحبنا!
◖🤍🔗◗
ریحانه زهرا:))🇵🇸
◖🤍🔗◗
ای‌نورچشمِ‌مهروگُلِ‌بوستانِ‌حُسن مابی‌تودرهمیم، توبی‌ما‌چگونه‌ای؟ 🌱
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ۸ سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم -شادوماد مژدگونی بده -واقعااااا؟؟ -چی واقعا؟ -بهوش.. -ای کلک بدون شیرینی؟ قلبم روی هزار رفت همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم . -کی میتونم ببینمش؟ -هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد. -خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم -مبارکت باشه گل پسر نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬ مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود. در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند... -فاطمه خانوم؟ -شما کی هستید؟جلو نیاید -فاطمه... -جلو نیااااااا -باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که.. -نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون فاطمه ام مرا نمیشناخت٬ دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬ خدایااا فاطمه ام را به من برگردان ٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ..‌. به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت. نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم. در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬ درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی
🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ۹ به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬ بود. به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت: خانواده اش اورا مرخص کرده اند اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟ سریعا سوار ماشین شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا.. در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من. همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود... ۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد -اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو -سلام٬حالشون چطوره؟ -خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟ -اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم -اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که... من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬ از عصبانیت سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در شد.. به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش.. فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند ٬فکر ....نه خدایا نههه..... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ۱۰ فردا شب شهادت حضرت زهــــرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم.. -مامان -جانم -تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟ -تاوقتی که خوب خوب بشی -چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو.. -بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی. -مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم -حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها و من فکر میکردم و فکر میکردم ٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود. دراتاقم نشسته بودم٬ دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬ باتلفن همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود. -اقا علیم بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟ پس حتما اوهم مرا فراموش کرده.. نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم... امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم. چه حال بدی داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!! حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬ مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم کلید راهم رویش گذاشتم٬ مادرم به در میکوبید و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق... ساعت:سه و چهل دقیقه شب -تو کی؟تو.. چی؟تو... و با وحشت از خواب پریدم ٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد ٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت -به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫ حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد ٬نمیدانستم به کجا میروم شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬ خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬ دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست ٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت -این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم با لحنش ارام شدم چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬ صدای مداحی می آمد تازه یادم امد امشب شب شهادت بود.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی
تقدیم نگاه زیباتون😉
https://harfeto.timefriend.net/16861304197123 🌟ناشناس هست فقط برای رمان نظر بدین هر صبحت هم در مورد رمان دارید بفرمایید ⭐️
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
[-اَللّهُمَّ‌أَنْتَ‌ثِقَتي‌في‌كُلَّ‌كَرْب-] خداوندا توتکیه‌گاه‌منی‌درهر‌اندوه :)🌿
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
توضمانت‌نکنی‌در‌شب‌قبرم‌چه‌کنم؟ بارعصیان‌مراجزتو‌کسی‌ضامن‌نیست💛! -ارباب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه کربلایی حسین طاهری به برداشتن چله زیارت عاشورا
حاجی‌ فکرکن‌ وسط‌ اینهمه‌ گناه؛ روهم‌ نداشتیم چه‌ غلطی‌ می‌کردیم💔🌿؟!
در هیاهوی‌ زندگی‌ دلمان‌ گرم‌ به‌ آمدن‌ توست .. یاصاحب‌الزمان'عج' کِی رخ نمایان میکنی؟