eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.5هزار عکس
37هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
👆خبرهایی هست ...
میگفت: من‌ دوست‌ دارم‌ وقتی‌ شهادت‌ بیاد دنبالم‌ که شهادتم‌ بیشتر از موندنم‌ موثر باشه! -شهیدمحمدرضادهقان- | 🖐🏿🍃|'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی : ولله هرکس تیر به سمت این نظام انداخت، آواره شد.
شـٰاید‌شھـٰادٺ‌آرزوۍهَمہ‌باشد! امـٰا‌یقیناً‌جز‌مُخلصین؛ ڪسۍبدان‌نخواهد‌رسید...💔:))) ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎
جآنم به فدایت آقا:)🌱′
‌حضرت‌آقامیگن: من‌نمیتونم‌اون‌نوشتہ‌ها؎ رودستتون‌روبخونم! یکۍازاون‌وسط‌دادزد: نوشتیم‌جانم‌فدا؎رهبر آقامیگن:خدانکنھ..♥️🌱
من‌فقط‌ڪربلامیخوام‌ همین:) ‌الانڪہ‌دیگہ‌هیچی‌نمیخواد الانڪہ‌دیگہ‌ویزاهم‌نمیخواد الانڪہ‌دیگہ‌همچی‌رایگان‌شده چرانمیطلبۍحسین🙂💔؟! حسین..! یعنی‌انقدرگناهام‌زیادشده‌ڪہ... ڪہ‌نمیطلبیم‌حرم..(:؟ یعنۍبین‌میلیون‌ها‌نفرۍڪہ‌دارن‌میان‌و اومدن من‌اضافیم‌‌اون‌وسط(:💔؟ آره‌حسیـن😄؟ حسین‌:) من‌نیام‌ڪربلآت،دق‌میڪنم‌حسیـن(:💔!‌' ‌حسین! نزارامسالم‌ازاربعینت‌فقط‌تماشاۍتلویزیون و‌پیاده‌رویہ‌زائرات‌نصیبم‌بشہ‌حسین نزار((:💔'! توروخدا:)‌ ‌ارباب‌به‌والله‌قسم‌طاقت‌ندارم.. درد‌فراق‌رسیده‌بہ‌مغز‌استخوانم💔..!
داشت‌ رو زمیـن‌ بـٰا انگـشت‌ چیزۍ‌ مینوشـت رفتن‌ جلـُو چندیـن‌ متـر ؛ دیدن‌ صد بـٰار نوشتہ : حسین‌ حسین‌ حسین طورۍ ڪہ‌ انگشتـش‌ زخـم‌ شده ازش‌ پـرسیدن : حـٰاجۍ چیڪار میڪنۍ؟!
گفـت: چون‌‌ میسر نیسـت‌ مـن‌ را ڪام‌ او عـشق‌ بـٰازۍ میڪنم‌ بـٰا نـٰام‌ او :)
#پروفایل #نظامی
#پروفایل #نظامی
سلام وقت رمان😍
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت بے حال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم، لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت: _دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم: _میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت: _هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! نفس عمیقے ڪشیدم. _من خوبم داداش بریم! تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟! قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود،با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود! شهریار بلند سلام ڪرد، هر سہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم: _سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! _عزیزم چقدر یخے! عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود! _نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ! با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد: _ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد، چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت: _بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار! سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن، حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن! زیر لب گفتم: _دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده: لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم: _ممنون خدافظے! _فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ _با،بابا میرم باے! حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم! مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت: _سلام هانیہ خوبے؟ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _سلام ممنون تو خوبے؟ همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت: _قوربونت. سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت: _امین اومد من برم! دیگہ برام مهم نبود، دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم، مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل _هانیہ! برگشتم سمتش. _بلہ مامان! نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد. _بیا بشین! بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد. _قرارہ برات خواستگار بیاد! پام رو انداختم رو پام. _مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد: _نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟ بے حوصلہ گفتم: _نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! با عصبانیت نگاهم ڪرد: _بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس! بہ خودت بیا! از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم: _خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! با تعجب برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو... نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم: _میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃 رمـــان ... 🌸🍃 قسمت وارد ڪافے شاپ شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد،هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم، رفتم سمتش، بلند شد ایستاد. _سلام خانم خانما! _چے میخورے؟ نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم: _فعلا هیچے! +چہ عجب حرف زدے! بے حوصلہ گفتم: _ڪش ندہ باید زود برم! بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت: _دوتا قهوہ ترڪ لطفا! لبخند دندون نمایے زد و گفت: _اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم. _دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! _هانیہ!خب توام!! شوخے ڪردم. ڪیفم رو انداختم روے دوشم. _برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. _گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ! همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم: _برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! +حرف آخرتہ دیگہ؟! _حرف اول و آخر! با لبخند بدے نگاهم ڪرد _باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم! دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے، دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود. _شنیدے چے گفتم؟! بیخیال گفتم: +آرہ،ڪر ڪہ نیستم! دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت: _خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم: _چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم! انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت: _ببین من دست بردار نیستم. نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت: _چیزے ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود! یڪے شون با لحن ملایمے گفت: _سلام اتفاقے افتادہ؟ بنیامین با عصبانیت گفت: _بہ تو چہ ریشو؟! با لبخند زل زد بہ بنیامین: +چہ دل پرے از ریش من دارے! سریع گفتم: _این آقا مزاحمم شدہ! پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: _شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ، پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم، با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم! همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م، همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت: _بفرمایید بشینید! آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم مے ڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟! محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت: _ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین! با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت: _بعداز ڪلاس بدید! محمدے با پررویے گفت: _اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است! پسر لبخندے زد و گفت: _مگہ نمازہ؟ محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت: _نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم! و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد، پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد! ملایم اما جدے گفت: _ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزے نگفت! یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت: _همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟ دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت: _مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید! همہ باهم گفتن اووووو، خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم. یڪے از دخترها با خندہ گفت: _برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت: _شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! با تعجب نگاهش ڪردم،این رفتار، رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم! یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت: _خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن! مثل بقیہ نبود! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے