🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هشتم
روے مبل لم دادہ بودم،
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم نوشیدم.موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:
_خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:
_بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گفت:
_فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم. مادرم با حرص گفت:
_واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:
_مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!
مادرم اومد ڪنارم
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:
_میگم بچہ ناراحت میشے، حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود! از روے مبل بلند شدم و گفتم:
_وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:
_لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:
_سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:
_مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:
_بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:
_منزل هدایتے؟
+بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:
_بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:
_غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ.زن محجبہ اے وارد حیاط شد، مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،
حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:
_فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:
_ بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم، در رو بست.مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم.پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_نهم
زن روے مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم
و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم.بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدے با مهربونے گفت:
_زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:
_زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم، مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:
+من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم....
سریع گفتم:
_بلہ میدونم.
+پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:
_بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:
_با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:
_ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد:
_پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:
_تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
_آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم، جووناے امروزے اید دیگہ!
دست هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد:
_در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاهم
موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:
_پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید!
مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:
_ان شاء اللہ ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت:
_ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،
مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:
_براے خوردن شیرینے میایم!
دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد.برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:
_این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید.
با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:
_چشم امیدم بہ شماستا.
و گونہ م رو بوسید.دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
https://harfeto.timefriend.net/16861304197123
🌟ناشناس هست فقط برای رمان
نظر بدین هر صبحت هم در مورد رمان دارید بفرمایید ⭐️
پی وی بنده
❤️@Rih4aneh❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز اسماعیل جان تا نگذری مانند ابراهیم
به کعبه رفتنت تنها نماید شاد شیطان را
#عید_قربان
4_5830389285089447401.mp3
5.64M
#تلنگری
"ردپای عشق در عید قربان "
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
※ چند کلمه کلیدی در رابطهی میان ما و خدا تعریف شده که اگر درست فهمشان نکنیم، عملاً رشدی هم برایمان رخ نخواهد داد.
مثل واژهی " #عشق " !
※ #عشق همانی نیست که غالب ما فکر میکنیم!
ویژه #عید_قربان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید سعید قربان مبارک 🌸 .
#عید_قربان🐑
#استوری📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
------------------------------------
از روز عید قربان تا روز عید غدیر، در واقع یک مقطعی است متصل و مرتبط با مسئلهی امامت🪴..!
| #عزیز_جان🫀|
| #عید_قربان💓|
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
عیدقربان ..
عیدبندگیواطاعتازخداوندیکتامبارکِ
همهیمسلمانانجهان♥️!'
-مناسبتی
ریحانه زهرا:))🇵🇸
『🌸💕』
مانتوهرچقدرمبلندوگشادباشہ
آخرشچادرنمیشہ...!
میراثخاکیحضرتزهراۜچادره📻🌿!'
°
°
🌸͜͡💕¦⇠ #حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام حســـین داری....✨🤍
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رب العالمین...😍...
#عیدتونمبارک):-🎊❤️
مقامپیغمبربالاتربودوآزمونشسختتر..
وَفَدَيْنَاهُبِذِبْحٍعَظِيم
وبجایاسماعیلسرحسینشرابریدند💔
#عید_قربان
#عید_سعید_قربان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِل را به منایِ غمِ تو ذِبح نمودیم
از یاد مَبر این همه قربانیِ خود را...
#یااباعبدالله♥️
#عید_قربان
اینجملہروخیلےشنیدیم
کہمیگن...
شانسآوردم...
نہجانم!شانسنیاوردی
خـ ُـداخواستبرات،اگرشد...🖇!
خداخواستبرات،اگرنشد...
حیفہ بےانصافیہ!
کاریروکہخُـدا انجامداده
ب چیز دیگه نسبت بدیم!"
#تلنگرانہ
#دلۍ
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدِ سعید مبارک 💚.
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_یک
وارد حیاط دانشگاہ شدم،
چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روے شونہ م:
_بَہ عروس خانم!
چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم:
_اولاً سلام،دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟!
با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:
_سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!
همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم:
_بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت:
_دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!
پوفے ڪردم و گفتم:
_وا چے بشہ؟! هیچے نشد!
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت:
_خب بابا حمیدے رو نخوردم!
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:
_بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق!
همونطور ڪہ دست هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم:
_هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود!
بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:
_شنید!
با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم،
چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم:
_حمیدے پشت سرم بود؟!
زل زد بہ چشم هام و گفت:
_نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے! داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!
بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم:
_راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم.
بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:
_از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد!
با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت:
_مهدے بیا ڪارت دارم!
قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود. متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم.
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_دوم
جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:
_هانیہ!هانیہ!هانیہ!
خونسرد گفتم:
_جانم.
از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم:
_جانم
برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم:
_جانم!شد سہ بار،بے حساب!
مادرم پوفے ڪرد و گفت:
_الان میان!
چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:
_مامان خواستگارے منہ ها،تو چرا هول ڪردے؟
مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت:
_اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ شے، پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال!
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد،
بے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم.با صداے زنگ در صداے مادرم هم بلند شد!
_هانیہ اومدن! آمادہ اے؟
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت:
_باز ڪنم؟
مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید گفت:
_باز ڪن دیگہ!
با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم:
_مامان شهیدم ڪردے،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما.
مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت:
_میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے،اول بہ خانوادہ ے پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!
چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:
_از صبح هزار بار گفتے!
با پیچیدن صداے یااللہ مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد.
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_سوم
و دستہ گل رز سفیدے ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:
_ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد!مرد خندید و گفت:
_خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ، ندادے!! منتظر عروسے!
گونہ هاے سهیلے سرخ شد چیزے نگفت
هاج و واج بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگارے!مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟!پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟!مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!شاید حمیدے واسطہ بود! پس چرا چیزے نگفت؟
مغزم داشت منفجر مے شد!
اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب!آرہ داشتم خواب میدیدم!
یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:
دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم!
خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!
سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!
چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!
صداے پدرم اومد:
_هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم،
هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟! آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!واے بهار گفت شنیدہ! پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟ ذهنم پر از سوال بود،
محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:
_خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:
_دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!
چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:
_چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روے صندلے و گفتم:
_مامان آبروم رفت!
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:
_چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم:
_مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!
+چے میگے تو؟
عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:
_من نمیام بگو برن!
مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام:
_این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:
_چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:
_از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:
_آقاے هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.
_پاشو آبرومونو بردے!
با بے حالے گفتم:
_مامان روم نمیشہ امروز...
صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.
_آخہ ڪجا؟ الان میان!
صداے سهیلے آروم بود:
_صلاح نیست جناب هدایتے!
ادامہ داد:
_مامان،بابا لطفا پاشید.
مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت:
_امیرحسین!
آب دهنم رو قورت دادم
و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!
روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم.
صداے سهیلے رو شنیدم:
_مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!
مادرم ڪلافہ گفت:
_نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت:
_با اجازہ تون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:
_آخہ چے شدہ؟!
پدرم بلند گفت:
_هانیہ!
با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم
و وارد اتاق شهریار شدم.نفس نفس مے زدم، صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے، بعد بہ سهیلے توضیح میدادے!
با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ.
سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست. رفت!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلی سلطانی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_چهارم
پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد. بند ڪیفم رو فشردم و گفتم:
_من میرم دانشگاہ خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:
_ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم.
_ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.
_جوابمو بدہ.
آروم لب زدم:
_بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:
_توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن!
پوفے ڪرد و گفت:
_سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟
اشڪ بہ چشم هام هجوم آورد چشم هام رو روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ!
یڪ لحظہ پنج سال پیش اومد بہ ذهنم .....
روزے عروسے امین بود مثل دیونہ هام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق مے ڪردم.
نشستم روے زمین و زار مے زدم پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:
_هانیہ بابا!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_پنجم
اما توجهے نڪردم
و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم، نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم!
سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون!
نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود! ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ ے بے فڪر پنج سال پیش!
نفسم رو با صدا بیرون دادم:
_هیچے نمیتونم بگم.
سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،
از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مے ڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟! حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود!
تاڪسے سر خیابون ایستاد،
نگاهے بہ دانشگاہ انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم، وزنہ هاے شرم روے دوشم سنگینے مے ڪرد. خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:
_خانم هدایتے!
برگشتم سمت صدا،حمیدے بود.
چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:
_سلام.
آروم جوابش رو دادم.دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:
_راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟
مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:
_براے اون قضیہ!
سرم رو تڪون دادم:
_نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!
سریع وارد دانشگاہ شدم.
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے