❤️رمان شماره سه❤️
💙اسم: #نسل_سوخته
💚نویسنده : #شهیدمدافع_طاهاایمانی
💛چند قسمتی: ۱۷۰ قسمت
🌷 رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۱
🌷دهه شصت...نسل سوخته
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
.
ادامه دارد....
🌷نويسنده:سيد طاها ايماني🌷
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۲
🌷غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن
مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
ادامه دارد.....
🌷نويسنده:سيد طاها ايماني🌷
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۳
🌷پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۴
🌷حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت #پنجم
🌷 اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
https://harfeto.timefriend.net/16861304197123
🌟ناشناس هست فقط برای رمان
نظر بدین هر صبحت هم در مورد رمان دارید بفرمایید ⭐️
پی وی بنده
❤️@Rih4aneh❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥❣💥
به بنده خدایی گفتم امسال اربعین ، کربلا میری ؟
گفت : نه گرمه ....!!!!
آنهایی که از ترس گرما میترسند برن کربلا
آنهایی که از ترس نبود غذا می ترسند برن کربلا
حتما این کلیپ را ببینید...
🤲
هر که دارد هوس کربلا بسم الله
💠متن نامه پدرانه و بسیار محبت آمیز حجت الاسلام قرائتی به دختران ایران اسلامی
✅به گزارش روابط عمومی ستاد اقامه نماز، متن نامه پدرانه و بسیار محبت آمیز حجت الاسلام قرائتی به دختران ایران اسلامی با عنوان گوهر پاکی و پاکدامنی منتشر شد.
🔰متن نامه به شرح ذیل است:
▫️بسم الله الرحمن الرحیم
🔹گوهر پاکی و پاکدامنی
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸چون نمی دانم دامنه مطالعات و مقدار تحصیلات شما چقدر است، از همه استدلالهای علمی و فنی دوری می کنم و ساده و خودمانی حرف می زنم و خیلی هم با شما بیگانه نیستم، سالهاست شبهای جمعه در تلویزیون منزل شما هستم.
خواهرم و دخترم! غفلت بزرگترین خطر برای انسان است.
غفلت از خدا و قیامت؛
غفلت از جوانی، استعدادها، ارزشها و کرامتهای انسانی؛
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸هرچیز و هر کس ما را غافل کند، ما را به خطر انداخته و دشمن ماست و هر چیز و هر کس ما را از غفلت بیرون آورد و هشدار دهد، بهترین دوست ماست.
دوست ما، خداوند است که هستی را به ما داد و همه چیز را در اختیار ما گذاشت و به ما عقل، فکر، علم، هدایت، قدرت تشخیص و انتخاب داد و طبیعت را تسخیر ما کرد و کارهای نیکوی ما را چندین برابر خریداری می کند.
دوست ما، پیامبر عزیز اسلام است که در روزگاری که دختر مایه ننگ بود و چه بسا زنده به گور می شد، با بوسیدن دخترش، به دختران مقام داد و برای زنان حق مالک شدن، رأی داشتن، تحصیل کردن، انتخاب همسر و نظارت بر امور جامعه، یعنی حق امر به معروف و نهی از منکر قائل شد و زن را مثل مرد، مستعدّ رسیدن به همه کمالات دانست.
دوست ما، شهدایی هستند که با قبول جراحت و اسارت و شهادت، دشمن را از این کشور بیرون راندند، تا من و شما هر شب در امنیت استراحت کنیم.
اما دشمن ما، شیطان است که پدر و مادر ما، آدم و حوا را به نافرمانی خدا کشاند که نتیجه اش کنار رفتن پوشش آنها شد. آری اولین پیروی از وسوسه شیطان، نتیجه اش برهنگی بود.
دشمن ما، تفکری است که زن را برای کامیابی و هوسبازی می خواهد و تصویر نیمه عریان او را وسیله تبلیغات اجناس قرار می دهد.
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸آیا تاکنون به این سؤالات فکر کرده اید:
۱- چرا دشمنان اسباب پیشرفتهای علمی را از ما بخل و نسبت به آنچه دختران و پسران ما را منحرف می سازد، بخشش می کنند؟
۲- در دفاع از میهن، مادران محجبه فرزندان خود را به جبهه فرستادند یا زنان بی حجاب؟
۳- اگر امروز به کشور عزیز ما هجومی شود، مردان و زنان باایمان ایستادگی می کنند یا عناصر سست ایمان؟
۴- در همه جوامعبشری، آزار دختران عفیف و پوشیده بیشتر است یا دختران رها و لاابالی؟
۵- اگر برادر شما بنای ازدواج داشته باشد و شما را وکیل خود کند، شما دختری را انتخاب می کنید که هر روز خود را در معرض نگاه جوانان هرزه قرار داده یا کسی که عفاف و حجاب او کاملتر و از چشم هوسبازان به دور بوده است؟
۶- آمار طلاق، افت تحصیلی، افسردگی و اضطراب، امراض روانی و مقاربتی، سقط جنین، فرار از خانه، اسراف و تجملگرایی، گناه و بی بند و باری در میان دختران پاک و عفیف بیشتر است یا دختران رها و لاابالی؟
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸حجاب از ضروریات دین است و شما بحمداللَّه فرزند اسلام هستید. امروز هزاران دختر تحصیلکرده با حجاب کامل به عالی ترین درجات علمی رسیده اند و با حضور خود در عرصه های علمی، سیاسی و اقتصادی، نشان داده اند که حجاب مانع فعالیت های اجتماعی و رشد و پیشرفت نیست.
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸اگر هر چیز را انکار کنیم، مرگ را نمی توان انکار کرد. من و شما دیر یا زود باید پاسخگوی کارهای خود در برابر خدا باشیم. در حجاب کامل رضای خدا، پیامبر خدا و امامان معصوم است، ولی در کشف حجاب و ولنگاری، رضای شیطان و افراد لاابالی و چشم چرانان هرزه است.
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸مگر شما خود طلا و جواهرات قیمتی را در پوشش قرار نمی دهید و آنها را از دسترس نااهلان دور نگه نمی دارید؟ چه گوهری گرانبهاتر از وجود خود شما است؟ چرا خود را ارزان در برابر هر چشمی قرار دهید؟ مگر نه این است که چشمان ناپاک شما را برای خودشان می خواهند و خدا شما را برای خودتان می خواهد؟.
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸اگر جلوه گری امروز شما دلربایی کرد و علاقه مردی را به همسرش کم کرد، فردا زن زیبایی با جلوه گری خود دل شوهر شما را خواهد ربود و رونق زندگی شما را کم خواهد کرد.
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸لباس و آرایش فریبنده شما در خیابان، زخمی را در دل فقرایی که این نوع لباسها را ندارند، به وجود خواهد آورد که با آه خود از شما انتقام خواهند گرفت.
🔻خواهرم و دخترم؛
🔸مراقب دوستان خود باشید، زیرا بعضی غافل و گول خورده اند. خیال می کنند بی حجابی نشان تمدن است یا گمان می کنند جلب توجه و نگاه دیگران، به سود آنهاست. خیال می کنند جلوه گری گناه ساده ای است، ولی نمی دانند چه بسا آرامش خانواده ای را به نگرانی تبدیل می کند.
میگفٺڪہ:
عظمتنوڪری،درخونہى
امـٰامحسـینرو،زمانےمیفہمے..
کہشبِاولقبـر،
وقٺۍزبـونتبنداومـد..؛💔
یہوقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!:)!!
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#دلنوشتھ
منبهعشـقتو
وبهشــوقتو
وبههوایبالزدندربیکرانمحبتتو
بهایندنیـاآمدهام
آمدهامبلبـلیباشم
فرسنـگهادورازگل
ولیعـاشقش..
وپرستوییکهبهشوقرسیدنبهتو
هرسال
مسیرسختکوچراطیمیکند؛
توبودیکه
باهماندستیکهانگشتینداشت
راهخدارابهمننشاندادی( :🖐🏾؛
#امام_حسینم
وصیتمنبہدختࢪانےکہ
عڪسهایشانࢪادࢪ
فضا؎شبڪہها؎اجتماعے
مےگذارند،
ایناستکہاینڪارشماباعث
مےشوامامزمان
"؏ـج"خونگریہڪند..
بعدازاینکہوصیتوخواهشم
راشنیدیدبہآن
عملڪنید؛
زیرامامےرویمتاازشرفوآبرو؎
شمازناندفا؏ڪنیم..
مانندخانمحضرتزهرا"س"باشید..:)
-شھیدمھد؎محسنرعد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴همین یه دقیقه رو نشون مردم بدید تا بفهمن سلبریتیها چه انسانهای کثیفی هستند
🔹حتما تا آخر ببینید و بازنشر کنید تا مردم آگاه بشن
«الهیاَنْتَکَهْفىحینَتُعْیینِى»
خدایا،تویىپناهمن
هنگامىکهدرماندهامکنند🌱!'
#فرازیازدعایعرفهاباعبدلله
1_5014340195.mp3
8.5M
چله #زیارت_عاشورا
روز"۶"
باصدای حاج قاسممون🥺
به نیابت "شهید روحالله عجمیان"
مۍگُفـتچـٰادُردَسـتوپـٰاگیـرھ؛
رٰاسـتمۍگُفـت :)
خیلۍجـٰاهـٰادَسـتمَنـوگِرفـت✋🏻
#چادرانه
آقاموݩمُنٺظِرِھ...↯
بِریمدُعاےفَرَجبِخوݩیم...🌱💚
خِیلےوَقٺمونونِمیگیرِھ رُفَقا-!🌸
#دُعـاےفَࢪج 🌱
#اللهمعجللولیکالفرج ✨♥️