😁🌿😊🌿☺️🌿😄
🔔لبخندانه😁
🍃صدام آش فروشه
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پس کوچههای شهر برای خودمان میگشتیم....
روی دیوار خانهای، عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام»😏😒
یکدفعه راننده🚙 زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ.... 😳😲
پس این مرتیکه صدام آش فروشه‼️🤥
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد ‼️ ...
عاشَ! یعنی زنده باد.....😂😂
#خاطرات_جبهه
#خاطرات_جبهه
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃
گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔
گفتم : آری.
گفت : در چی؟ 😳
گفتم :در خواندن نماز شب.😊
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟ 😮
گفتم: در توفیق شهادت.😇
گفت: جرزنی بود؟ 😳
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .😭
گفت: بخور بخور بود؟😏
گفتم: آری .☺
گفت: چی میخوردید؟ 😏
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: رژ لبم میزدید؟؟😏گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔
سکوت کرد و چیزی نگفت...
شهدا شرمنده ایم 😞😔😔
🙂🌿☺️🌿😊🌿😁
😃لبخندانه😁
معلمي👨🏫 از نهضت سواد آموزي به منطقه آمده بود.
بعد از تقسيم نيرو به واحد ما ملحق شد. مثل آبي💦 که دنبال گودال مي گردد، اينجا و آنجا در پي برادران بي سواد بود تا کلاس نهضت را برايشان داير کند .
چند نفر جمع شديم.👥👥
روز اول پرسيد:«در ميان دوستان کسي هست که خواندن و نوشتن بداند؟🧐»
يک نفر دست بلند کرد.☝️ از او خواست بيايد پاي تخته سياه. آمد. گفت:
« بنويس نان 🍞.»
او کمي گچ را در دستش پايين بالا کرد. معلوم بود نمي داند.
مکثي کرد و پرسيد:« آقا نان بربري🥖 يا لواش❓»
همه خنديدند. 😂😂
گفت :« برو بنشين تا بگويم بربري يا لواش !»🤨🤨😂😂
#خاطرات_جبهه