eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.8هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رڪعت نماز میخواند ازش پرسیدم چه نمازی میخوانۍ؟ گفت: دو رڪعت نماز میخوانم و از خدا میخوام یوقت تو مسابقه حــال ڪسی را نگیرم
🍃همسر شهید همت می گوید: "اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث میکردم . " یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی" 😊 بهش گفتم : "ولی آدم رو مسخره می کنن." 😡 گفت : "می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ " وقتی بهش گفتم : "آخه تو کجایی که مقصر باشی؟" گفت : "چه فرقی میکنه؟ من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف میشه .. " 🍀
🌹تنها جایی که سردار سلیمانی دست ها را بالا می برد.   ✍آن شب با هم به مسجد مقدس جمکران رفتیم، انتهای شب بود مسئولان بازرسی ایشان را نشناختند ایشان دست ها را بالا گرفت و کامل بازرسی شد و من به شوخی به شهید گفتم: یک جا می توان دو دست شما را بالا دید آنهم در حرم ائمه(ع) و هنگام زیارت است. بعد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم ایشان گفت: سختم است به زیارت بیایم چون مردم از ضریح فاصله گرفته و به سمت من می آیند. من گفتم محبت مردم به شما به عنوان سردار سلیمانی در طول محبت اهل بیت(ع) است مردم شما را خدمتگزار این خاندان می دانند و از این جهت به شما هم محبت و ارادت دارند ... اما ایشان از این اتفاق قلباً ناراحت بود. سپس بر سر مزار شهید شیرازی از رفقای سردار و شهید مطهری و علامه طباطبایی و آیت الله بهجت رفتیم در این قبور توقف بیشتری داشت، البته در سفر آخر توقف خاصی بر سر قبر آیت الله شاهرودی داشت. 📚به گزارش خبرنگار گروه قرآن و معارف
📜 🌸🌱.. رفیق‌شهید..🌱🌸: 🦋هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... 🌸ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، 🦋توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓 ↷
🌙 زمان جنگ توی محل ما مکانیکی🚘 می‌کرد و چون کر و لال بود، خیلیا مسخره‌ش می‌کردن.😞 یه روز رفتیم سر قبر پسرعموی شهیدش ” شه‍یدغلامرضا اکبری“🌹 🧡عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ”شهید عبدالمطلب اکبری“!🤗🌹 ما هم خندیدیم ومسخره‌ش کردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌‌ش رو پاک کرد😶 و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت…😞👤 🖇فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد🥀 و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخره‌ش کردیم!😔 ← وصیت‌نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود:👇🏼 .. ” بسم الله الرحمن الرحیم “ یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن!🙂 یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن!😞 یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.💔 اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام‌زمان (عج) حرف می‌زدم.😊🌸 آقا خودش گفت: تو شهید میشی...😍❤️ . [حالا که‍ با این شه‍ید بزرگوار آشنا شدین لطف کنید ده تا صلوات نثاره روح باشکوهِ شه‍ید کنید و به‍ نیابت از ایشون دعای فرج بخوآنید و‌ ه‍دیه به‍ امام‌زمان‌(عج)‌ کنید🌻
🎞 | دختری میگفت: من همکلاسی بابک بودم. خیلیییی تو نخش بودیم هممون... اما انقد باوقار بودکه همه دخترا میگفتند: " این نوری انقد سروسنگینه حتما خودش دوس دختر داره و خیلی عاشقشه !" 😏 بعد من گفتم میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن بشه... رفتم رو دررو پرسیدم گفتم : " بابک نوری شمایی دیگ ؟! :/ " بابک گفت : "بفرمایید ." گفتم: " چراانقد خودتو میگیری ؟؟ چرا محل نمیدی به دختراا؟؟!! " بابک ی نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد و سریع رفت... و واینستاد اصلا! بعدها ک شهیدشد ، همون دخترا و من فهمیدیم بابک عاشق کی بوده که بہ دخترا و من محل نمیداد... عاشق بود... خیلی هم عاشق بود... عاشق‌حضرت‌زینب‌وشهادت...🥺💔|
🎞 به‌نقل‌ازهمرزم‌شهید: بابڪخیلی‌مؤدب‌بود‌🙂 همه‌توےمنطقه‌میدونن‌وقتےاومد‌پیش‌ما‌ بهش‌گفتم‌بابڪ‌چࢪا‌لباسات‌خاڪےنیست آخه‌مگه‌داࢪےمیࢪےمهمونے!👀 تومنطقه‌واقعاشࢪمنده‌شدم‌💔 وقتی‌بابڪ‌شهید‌شد🕊🌱 مادࢪش‌هنوزم‌منومیبینه‌گریه‌میڪنه😭
همیشه‌لباس‌بسیجےبرتن‌داشٺ‌.به ندرٺ‌لباس‌سپاه‌رابرتن‌میڪرد و آنچنان‌درمقابل‌بسیجےهاخاڪےو فروٺن‌بودڪھ‌به‌معنےواقعےمیتوان گفٺ: یڪ‌روح‌مردمےویڪ‌فرهنگ بسیجےداشٺ.طرزبرخورد او با بسیجےاز 17 سالھه‌تا 70 ساله‌چنان بودڪھ‌همگےعاشق او بودند و پس از اینڪھ‌به‌‌شهادٺ‌رسید درٺشییع جنازه‌اش‌همه‌گریھ‌مےڪردند. او فرماندھ‌ے قلب‌هاےبسیجیان بود. خاطره‌اے‌اززندگے سردارشهیدحاج‌حسین‌خرازے منبع:ڪتاب‌خرازی
😌✨ یک صلوات،دوصلوات😐😂
🎞 |دوسټ‌شہـید| یک‌روز‌ما‌ازسمټ‌واحد‌خود‌بہ‌ماموریټ‌اعزام‌شدیم وبہ‌علټ‌طولانـےشدن‌زمان⏰کہ‌با‌یک‌شب🌙 زمستانی‌سرد‌همزمان‌شده‌بود ☃❄️ مجبور‌شدیم‌کہ‌هنگام‌برگشټ‌از‌ماموریټ بہ‌علټ‌نمازوگرسنگے‌بہ‌یگان‌خدمتی‌بابڪ‌برویم. بہ‌پادگان‌رسیدیم‌و‌پس‌از‌پارککردن‌ماشین🚓 بہ‌سمټ‌ساختمان‌رفتیم‌و‌چندین‌باردر🚪زدیم . طبق‌معمول‌باید‌یک‌سرباز‌دَرِساختمان‌را‌باز‌می‌کرد اماانگار‌کسےنبود🙄. بعدازده‌دقیقہ‌دیدیم‌صدایِ‌پا‌می‌آید👣 ویک‌نفر‌در‌رابازکرد. بابڪ‌آن‌شب‌نگهبان‌بودباخشم‌گفتیم😠 باباکجابودی‌آ‌خہ‌یخ‌کردیم🥶پشت‌در🚪 لبخندی‌زدومارا‌بہ‌داخل‌ساختمان‌راهنمایی‌کرد💁🏻‍♂ وارد‌اتاقش‌کہ‌شدیم‌با‌سجاده‌ای‌📿روبہ‌رو‌شدیم کہ‌بہ‌سمټ‌قبلہ‌و‌روی آن‌کلام‌الله‌مجید📖وزیارت‌عاشورا‌بود ، تعجب‌کردم‌😳گفتم‌بابڪ‌نماز‌مےخوندی ؟! باخنده‌گفت‌همینجوری‌میگن. یک‌نگاهی‌کہ‌بہ‌روی‌تختش 🛏انداختیم باکتاب‌های📚مذهبےو‌درسےزیادۍروبہ‌روشدیم من‌هم‌از‌سر‌کنجکاوی‌🤓در‌حال‌ورق‌زدن آن‌کتاب‌ها📚بودم‌کہ‌‌احساس‌کردم‌بابڪ‌نیست ، بعداز‌چند‌دقیقہ‌‌با‌سفره‌نان🍞و‌مقداری‌غذا‌آمد🍚 گفټ‌شماخیلے‌خستہ‌ایدتایکم‌شام‌می‌خورید منم‌نمازم‌راتمام‌می‌کنم. مابہ‌خوردن‌شام‌مشغول‌شدیم و‌بابڪ‌هم‌بہ‌ما‌ملحق‌شد‌اما‌شام‌نمی‌خورد مےگفټ‌شما‌بخورید‌من‌میلی‌ندارم🙂 ودیرترشام‌می‌خورم‌تا‌آنجایی‌کہ‌مثل‌پروانه🦋 دور‌ما‌می‌چرخید💫 و‌پذیرایی‌می‌کرد‌خلاصہ‌شام‌کہ‌‌تمام‌شد نمازراخواندیم‌وآماده‌ی‌رفتن‌بہ‌‌ادامہ‌مسیر کہ‌چشممان👀 بہ‌آشپز‌خانه‌افتاد‌و‌با‌خنده‌گفتیم😂 کلک‌خان‌برای‌خودټ‌چی‌کنار‌گذاشتی‌کہ‌شام‌ نمیخوری؟!😉 بابڪ‌خنده‌ی‌آرامی‌کردومی‌خواست‌مانع‌❌ رفتن‌ما‌به‌آشپزخانہ‌شود. ماهم‌کہ‌اصرار‌اورا‌دیدیم‌بیشتر‌برای‌رفتن‌به آشپزخانه‌تحریک‌می‌شدیم. خلاصہ‌نتوانسټ‌جلوی‌مارا‌بگیرد و‌ما‌وارد‌شدیم‌و‌دیدیم‌کہ‌در‌آشپزخانه‌و‌کابینت چیزی‌نیسټ‌در‌یخچال‌را‌باز‌کردیم و‌چیزی‌جز‌بطری‌آب‌نیافتیم 🍾 نگاهم‌به‌سمټ‌بابڪ‌رفټ‌کہ‌کمے‌گونہ‌و‌گوشهایش سرخ‌شده‌بودو‌خندهایش‌را‌از‌ما‌می‌دزدید.🤗 این‌جا‌بود‌کہ‌متوجہ‌‌شدیم‌بابک‌همان‌شام‌راکہ‌ سهمیہ‌خودش‌بود‌برای‌ما‌حاضر‌کرده‌است :)💔 💛
!‘🦋🌚 🎞 بار‌اولی‌که‌به‌سوریه‌رفته‌بود‌گفت.↓ به‌آن‌چیزی‌که‌میخواستم‌نرسیدم...😞 نذر‌کرده‌بود‌که‌چهل‌هفته‌به‌جمکران‌برود...😍 هر‌هفته‌از‌اصفهان‌به‌قم‌می‌آمد.🚎 با‌پای‌پیاده‌می‌رفت‌جمکران‌و‌مجددا‌پیاده‌به‌حرم🚶‍♂ حضرت‌معصومه‹س› برمی‌گشت.♥ و‌بعد‌راهی‌اصفهان‌میشد...🌿 هر‌هفته‌کارش‌همین‌بود....😄🖐🏻 به‌چهل‌هفته‌نرسیده‌بود‌ڪه‌حاجتش‌رو‌گرفت🌸😇 💕
🌱 بار ها خانوم ها آمدن گلایه کردن که این آقای محمد خانی خیلی بد اخلاقے مے‌ڪند. یه مدت هم حلقه دستش مےڪرد. همه فکر مےڪردن متأهل است. بهش گفتم:« ریش هات رو چرا کوتاه نمےڪنے؟» گفت:«این طور سن و سال دارتر به چشم مےآم. ڪسی فڪر نمے‌کنه مجردم. خیلی هم ڪه خوشگل بچرخم، برام دردسر مےشه!»💔🖐🏻 📕 🌹
•💚• • 🎞 |هم‌دانشگاهی‌شهید| دخترے‌میگفت: من‌همکلاسی‌بابک‌بودم. خیلیییی‌تو‌نخش‌بودیم‌هممون... اما‌انقد‌باوقاࢪبودکه‌همه‌دخترا‌میگفتند: " این‌نوری‌انقد‌سروسنگینه‌حتما‌خودش‌ دوس‌دختر‌داره‌و‌عاشقشه !" 😏 بعد‌من‌گفتم:میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌ ࢪوشن‌بشه... رفتم‌ࢪو‌دࢪࢪو‌پرسیدم‌گفتم : " بابک‌نوری‌شمایی‌دیگ ؟! " بابک‌گفت‌:"بفرمایید ." گفتم:"‌چراانقد‌خودتو‌میگیری ؟! چرا‌محل‌نمیدی‌به‌دخترا؟! " بابک‌یہ‌نگاه‌پر‌از‌تعجب‌و‌شرمگین‌بهم‌کرد و‌سریع‌ࢪفت‌و‌واینستاد‌اصلا! بعدها‌ک‌شهیدشد ، همون‌دختراو‌من‌فهمیدیم‌بابک‌عاشق‌کی‌بوده‌که‌ بہ‌دخترا‌و‌من‌محل‌نمیداد... 🥺💔
دوست‌شهید: کلاس‌هاے بسیــــج‌، باهم‌بودیم‌ وطولانے بود یه‌روزبحث‌تحلیل‌ وتفسیرطول‌کشیدخوردیم‌ به‌اذان‌ مغرب‌📿. گفتن‌پنج‌دقیقه‌صبرکنیدکلاس‌ تموم‌شه‌🕐ماهم‌قبول‌کردیم‌. بعدازدودقیقه‌صداے اذان‌بلندشد واستادمشغول‌ صحبت‌بود که‌یک‌دفعه‌بابک‌🧔🏻باصداے بلندگفت‌: آقای‌فلانے،دارن‌اذان‌میگن‌. بذارید‌براے بعدنمازهمه‌برگشتیم‌یه‌ نگاش‌کردیم‌👀 ویه‌نگاه‌به‌استاد بعدش‌بابک‌گفت‌:خب‌چیه‌ اذانه‌ نمیاید!🤔باشه‌خودم‌میرم‌.بلندشدوخیلی‌راحت‌ وشیک‌دروبازکردورفت‌برای‌وضو!🙂 استادم‌بنده‌خدادیداینجوریه‌گف‌باشه‌ بریم‌نماز.😃 ‹♥️🖇›
🎞 رفیق‌شہـید : رفتہ‌بودیم‌راهیان‌نور🥺 موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم‌خوزستان، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت🚶🏻‍♂❌ پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 میگفت :وجب‌بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن ..👣 زندگےکردندراه‌رفتند ... 🌱 خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریختہ‌شده🩸 وماحق‌نداریم‌بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ."🖐🏻 هرگز‌بابڪ‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌ نرفت‌وباکفش‌راه‌نرفت ...🦋 ❤️
🎞 |هم‌دانشگاهی‌شهید| دخترے‌میگفت: من‌همکلاسی‌بابک‌بودم. خیلیییی‌تو‌نخش‌بودیم‌هممون... اما‌انقد‌باوقاࢪبودکه‌همه‌دخترا‌میگفتند: " این‌نوری‌انقد‌سروسنگینه‌حتما‌خودش‌ دوس‌دختر‌داره‌و‌عاشقشه !" 😏 بعد‌من‌گفتم:میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌ ࢪوشن‌بشه... رفتم‌ࢪو‌دࢪࢪو‌پرسیدم‌گفتم : " بابک‌نوری‌شمایی‌دیگ ؟! " بابک‌گفت‌:"بفرمایید ." گفتم:"‌چراانقد‌خودتو‌میگیری ؟! چرا‌محل‌نمیدی‌به‌دخترا؟! " بابک‌یہ‌نگاه‌پر‌از‌تعجب‌و‌شرمگین‌بهم‌کرد و‌سریع‌ࢪفت‌و‌واینستاد‌اصلا! بعدها‌ک‌شهیدشد ، همون‌دختراو‌من‌فهمیدیم‌ بابک‌عاشق‌کی‌بوده‌که‌ بہ‌دخترا‌و‌من‌محل‌نمیداد... **🥺💔 🥀
دوست‌شهید: کلاس‌هاے بسیــــج‌، باهم‌بودیم‌ وطولانے بود یه‌روزبحث‌تحلیل‌ وتفسیرطول‌کشیدخوردیم‌ به‌اذان‌ مغرب‌📿. گفتن‌پنج‌دقیقه‌صبرکنیدکلاس‌ تموم‌شه‌🕐ماهم‌قبول‌کردیم‌. بعدازدودقیقه‌صداے اذان‌بلندشد واستادمشغول‌ صحبت‌بود که‌یک‌دفعه‌بابک‌🧔🏻باصداے بلندگفت‌: آقای‌فلانے،دارن‌اذان‌میگن‌. بذارید‌براے بعدنمازهمه‌برگشتیم‌یه‌ نگاش‌کردیم‌👀 ویه‌نگاه‌به‌استاد بعدش‌بابک‌گفت‌:خب‌چیه‌ اذانه‌ نمیاید!🤔باشه‌خودم‌میرم‌.بلندشدوخیلی‌راحت‌ وشیک‌دروبازکردورفت‌برای‌وضو!🙂 استادم‌بنده‌خدادیداینجوریه‌گف‌باشه‌ بریم‌نماز.😃 ‹♥️🖇›
اقای خانی🌱 سلام✋ من روزای اول که شروع کرده بودم به نماز خوندن🤲 خیلی وسواس داشتم😐🤦♂ و همش به این فکر بودم که نکنه نمازم باطل بشه😨 ، یعنی من بیشتر حواسم به حاشیه بود تا اصل متن!😅 مثلا یه بار داشتم سعی می کردم سوره حمد رو مثله حاج اقای مسجدمون بخونم🧔 به خصوص اون اخرش که" وَلَاالضّالّين " رو خیلی قشنگ میکشه و میگه😃 منم اونقدر غرق تلفظ ایات سوره حمد شدم که اخر نماز فهمیدم...........اصن سوره توحید رو نخوندم😂😂😂😂 و اینم تجربه ای شد که از اون به بعد ، هم سعی کنم تمام نماز رو با تلفظ درست بخونم ، هم حواسم به خدا باشه😍😁
خانم قهرمانی سالام من توی ۸-۹ سالگی علاقه زیادی به داستان نویسی داشتم خودم فکر میکردم استعداد دارم ولی نمی تونستم داستان های خوبی بنویسم همه میگفتن ول کن بابا دختر این کارا رو تو نمی تونی انجام بدی خیلی ناراحت میشدم ولی دست از داستان نوشتن بر نداشتم... الان چند سالی هست که تو داستان نویسی مقام میارم زود خودتونو نبازین😉✋
"👀💕" رفیق‌شہید‌ میگفت: هوا‌خیلی‌سرد‌بود❄️ ماهممون‌توچادارا🏕 ۷یا۸نفری‌میخوابیدیم🤦🏻‍♀️ واقعااون‌شب‌هواسردبودبطور وحشتناک🤧 ساعت‌سه‌شب‌بودپاشدم‌رفتم‌بیرون دیدم‌یکی‌کنار‌ماشین‌باهمون‌پتوداره نمازشب‌میخونہ!🤭🙄 این‌چیزاروماتوواقعیت‌ندیدیم توفیلمادیدیم! امامن‌درمورد بابڪ دیدم🙂🌸 💕¦⇜ 💕¦⇜
خاطره: یہ‌روز‌تو‌‌گرماے‌تابستان‌‌یہ‌خانومے‌با‌بچہ‌ چند‌ماهہ‌اش‌‌و‌خواهرش‌‌‌رفتہ‌بودن‌بازار‌یهو‌‌این‌بچہ‌میزنہ‌زیر‌گریہ‌مادرش‌هرڪارے‌ میڪنہ‌بچہ‌آروم‌نمیشہ‌... ‌نگران‌شده‌بودن‌‌‌از‌بیقرارے‌این‌بچہ وقتے‌داشتن‌از‌ڪنار‌یہ‌مغازه‌رد‌میشدن‌ صاحب‌مغازه‌ڪہ‌یہ‌آقاے‌پیر‌و‌مهربون‌بود‌ گفت‌:‌سلام‌دخترم‌‌چے‌شد؟ خانومہ‌میگہ:‌سلام‌حاج‌آقا‌نمیدونم‌ حاج‌آقا‌میگه‌شاید‌گرمشه‌؟ ‌ولے‌نہ‌گرمش‌نبود‌... یهو‌حاج‌آقا‌چیزی‌یادش‌اومد‌گفت:‌دخترم‌ ‌بچہ‌ات‌و‌آبش‌دادی؟ خانومہ‌میگه:‌نه‌حاجی حاج‌آقا‌یه‌لیوان‌آب‌میاره‌یڪم‌با‌انگشت‌ خیسش‌روی‌لباے‌بچہ‌میڪشہ‌‌‌‌‌...‌بچہ‌آروم‌ میشہ‌دیگہ‌خبرے‌از‌گریہ‌هاے‌چند‌دقیقہ‌ پیشش‌نیست... یا‌شش‌ماهہ‌حسین‌😭🖤:)
عمہ‌شهید: یہ‌روز‌جمعہ‌رفتیم‌بیرون ما‌توی‌راه‌همہ‌چی‌خریدیم (بابڪ‌خیلی‌آدم‌شوخ‌طبعی‌بود) بہ‌بابڪ‌تعارف‌میکردیم‌کہ‌یہ‌چیزی‌بخور بہ‌حالت‌شوخی‌میگفت‌من‌روزه‌ام‌ما‌فکر‌ میکردیم‌داره‌شوخی‌میکنہ‌درحالیکہ‌بہ  مقصدمون‌رسیدیم‌،اذان‌گفت‌دیدیم‌بابڪ‌ یہ‌تیکہ‌نون‌و‌یہ‌خورده‌حلوا‌برای‌خودش‌ اورده‌بودباهمون‌نشست‌و‌افطار‌کرد هممون‌شوکہ‌شدیم‌گفتیم‌بابڪ‌تو‌کہ‌ روزه‌بودی‌‌لااقل‌بہ‌ما‌میگفتی‌خوراکی‌هایی‌ کہ‌بچہ‌ها‌‌میخوردن‌رو‌جلوی‌تو‌نمی‌آوردیم گفت‌نہ‌عمہ‌این‌چہ‌حرفیہ‌بچه‌ها‌باید‌ لذتشون‌رو‌ببرن‌منم‌بہ‌کار‌خودم‌مشغول‌ باشم...🌿
برادرشهید: دروغی‌کہ‌توذهنم‌بشینہ‌وناراحتم‌کنہ‌ازبابابڪ‌‌یادم‌نیست... بابڪ‌‌همش‌درتلاش‌بود‌دوره‌های‌مختلفی‌روبگذرونہ ‌تارزومہ‌خوبی‌درکاراش‌داشتہ‌باشہ‌‌. برای‌هرروزش‌یک‌روز‌قبل‌سعی‌می‌کرد برنامہ‌داشتہ‌باشہ‌. یہ‌اخلاقی‌کہ‌داشت‌ازهیچکس‌هیچ‌انتظاری‌نداشت‌... سهی‌می‌کرد‌کارخودش‌روخودش‌انجام‌بده‌ اعتقاد‌داشت‌چون‌انتظارندارم‌ ازدست‌کسی‌هم‌ناراحت‌نمیشم‌.. :) ⌝شَھیـدبـٰابڪ‌نـوࢪۍ🖤⌞
همرزم‌شهیدبابڪ‌نورۍ: بابک‌همیشه‌یه‌تسبیح‌سبزداشت ‌که‌دور دستش‌میبست 📿 موقع‌شهادتش‌هم‌دستش‌بود💔
🌿 آرمان هم مهربان بود، هم درس‌خوان و هم قانون‌مدار. از آنجایی که اهل کار جهادی و فرهنگی بود، گاهی درس خواندنش به تعویق می افتاد؛ اما ما میدیدیم که وقتی همه میرن بخوابند،آرمان گوشه حجره می‌نشست، برای این که کسی اذیت نشود نور لپ‌تاپش را خیلی کم می‌کرد و تا پاسی از شب درس می‌خواند...
💛 | دلِ ڪربلایی... | می‌گفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه... ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمی‌تونی بمونی و دلت همش کربلاست و دوست داری که باز زیارت بری... ✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد‌
♥️ |امام حسین(ع) اگه بخواد...| گفت: دیدی مامان گفتم امام حسین(ع) اگه بخواد واقعا می‌طلبه، کی فکرشو می‌کرد؟ ✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید
🎞 •|پـدر‌شھـید|• ازهمان‌بچگی؛🧑🏻‍💼 اهلِ‌حساب‌و‌کتاب‌و‌برنامه‌ریزی‌بود✍🏻🗒 خواهروبرادرهایش‌همیشه‌وقت‌برگشتن ازمدرسه‌خوراکی‌می‌خریدند🍭🧃 اما‌بابڪ‌به‌همان‌تغذیه‌مادر‌🥪قناعت‌میکرد، و‌پول‌💵توجیبی‌هایش‌را‌جمع‌میکرد. از‌همان‌وقت‌ها‌که۱۱سالش‌بود، نمازمغرب‌رادرمسجدمی‌خواند🧎🏻! .نوری
وقتی در خانه حضور داشت، شلوغ بود. آرمان جو خانه را کلاً عوض می‌کرد... اوایل که حوزه می‌رفت من دلتنگش می‌شدم! وقتی آرمان نبود، انگار هیچکس هم در خانه نبود! در کنار اینها خیلی شوخ و خوش اخلاق و مهربان بود. ✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید
🎞 رفیق‌شہـید : رفتہ‌بودیم‌راهیان‌نور🥺 موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم‌خوزستان، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت🚶🏻‍♂❌ پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 میگفت :وجب‌بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن ..👣 زندگےکردندراه‌رفتند ... 🌱 خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریختہ‌شده🩸 وماحق‌نداریم‌بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ."🖐🏻 هرگز‌بابڪ‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌ نرفت‌وباکفش‌راه‌نرفت ...🦋 ❤️