#قسمت_صد_و_هشتم
#قسمت_پایانی
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد!! دیر شد بیا!!
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه؟!!!
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا!!
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده!! وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود!!
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم؟!!
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محم...!!
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...؟!!
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟؟!
_راس میگی محمدم؟!!
محمد: معلومه که راس میگم خانمم!!
_ممنون آقایی...!!
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم!! یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود!! محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم. به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره...!!
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد. محمد پشت ماشینش راه افتاد. یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ما هم پشت سرش!!
با هیجان هر دو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی!!
محمد: سلام آقا حامد!!
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه...!! داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن!!
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟؟!
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش!!
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت!!
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
«تقدیم به زوج عاشق ایستاده: آقا محمد جواد و فائزه خانم ~ حامد زمانی»
#پایان_رمان