eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.7هزار عکس
37.6هزار ویدیو
616 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
❖⚘◎«««﷽»»»◎⚘❖ ❖ بنــــ﷽ــام خـــــدا ❖ ✍🏻ختم قرآن 💞با توکل به نام اعظمت یا رحمان یا رحیم💞 امام‌صادق (ع) ▩☜هر جوان مؤمنى كه در جوانى قرآن تلاوت كند، قرآن با گوشت و خونش مى آميزد و خداوند عزّوجلّ او را با فرشتگان بزرگوار و نيك قرار مى دهد و قرآن نگهبان او در روز قيامت، خواهد بود💚 به نیت🌤 قائم (عج) ال محمد ص و شهدای بزرگوار ضرغام مغفوری هادی به زهرا سلام الله علیها🌿 ◎❖༻﷽༺❖◎❖ ﷽⚘جزء1☜ ﷽⚘جزء2☜ ﷽⚘جزء3☜ ﷽⚘جزء4☜ ﷽⚘جزء5☜ ﷽⚘جزء6☜ ﷽⚘جزء7☜ ﷽⚘جزء8☜ ﷽⚘جزء9☜ ﷽⚘جزء10☜ ❖◎❖༻﷽༺❖◎❖ ﷽⚘جزء11☜ ﷽⚘جزء12☜ ﷽⚘جزء13☜ ﷽⚘جزء14☜ ﷽⚘جزء15☜ ﷽⚘جزء16☜ ﷽⚘جزء17☜ ﷽⚘جزء18☜ ﷽⚘جزء19☜ ﷽⚘جزء20☜ ❖◎❖༻﷽༺❖◎❖ ﷽⚘جزء21☜ ﷽⚘جزء22☜ ﷽⚘جزء23☜ ﷽⚘جزء24☜ ﷽⚘جزء25☜ ﷽⚘جزء26☜ ﷽⚘جزء27☜ ﷽⚘جزء28☜ ﷽⚘جزء29☜ ﷽⚘جزء30☜ ❖◎❖༺❖◎❖ از همه ی بزرگوارانی که در ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم .وان شاءالله حاجت روا باشین دوستان هم خواهشمندم درثواب ونشرختم قرآن سهیم باشید وآن را با دوستانتون به اشتراک بزارین اجر همگی با سلام الله ان شاءالله 🤲 به پیوی بنده اطلاع بدین @sanaabbasii
هدایت شده از نۅࢪالھدے💚
mohammadhosein.pouyanfar-reza.helali-hedie.asbab.bazi(128).mp3
9.81M
⎝‌💚✨⎞ _ _ آهنگ اسباب بازی💚😍 به مناسبت نزدیکی ☺️💚 ‾ ‾ ⎞✨💚⎝‌↫ 📻 ⎞✨💚⎝‌↫ ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ '💚'𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ⎝‌@nora313_ir/نۅࢪالھدے³¹³⎞
روز دختر 2023-05-20 13_18.mp3
5.28M
🎧 هدیه ویژه روز دختر 😇✨ 🌷 میلاد حضرت معصومه (سلام الله علیها) مبارک 🌸 💛 هدیه ای از خود حرم ... ✉️ بفرستین برای تمام خواهرا✌️
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ۱۱ صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم ٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن... و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم ٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی