✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_15
با صدای زنگ خوردن ساعتِ گوشی چشمانم را باز کردم.
خمیازه ای کشیدم و روی کاناپه نشستم.
نگاه گذرایی به دور و برم انداختم
بوی غذا هوش از سر هر ادمی می پراند..
با چند حرکت موهای به هم ریخته ام را مرتب کردم
چشمانم هنوز باز نشده گوشی را دستم گرفتم
_سلام سرهنگ...
_علیک سلام اقا محمد... بالاخره میخوای چیکار کنی؟
_اگه بتونم خودمو بهشون نزدیک کنم و یه روز کامل وقتمو صرفش کنم شاید جواب بده
_حالا بزار یه خبر بهت بدم
_خیر باشه
_خیره...گویا دیشب به چشم رادان اومدی... از یکی از نفوذیای ما خواسته که شما رو بکشونه سمت خودش...در نتیجه بدون اینکه کاری کنی میفته توی تورت
ناگهان صدای زنگ ایفون بلند شد..
پشت سر هم زنگ میزدند و به در می کوبیدند...
از سرهنگ عذرخواهی کردم و تماس را پایان دادم
با عجله بلند شدم.
از کنار اشپزخانه که می گذشتم که یکهو خانم امینی سراسیمه بیرون آمد.
_شما اینجا چیکار می کنییییددد؟
با استرس گفت.
_خود جنابعالی گفتی بیام...الان وقتش نیست..کیه این موقع صب؟
مشتی به دیوار زدم
_من چه بدونم
از پله ها بالا رفتم و در اتاق را با شتاب باز کردم
همه خواب بودند
به شانه مهدی زدم
_مهدی....
سرش را از روی میز بلند کرد و چشمانش را چند بار باز و بسته کرد
_ یه نگاه کن به دوربین در ورودی، ببین کیه
همانطور که مست خواب بود صفحه را بالا آورد
چند نفر مرد چهار شانه که با تمام قدرتشان به در می کوبیدند
_هویتشون؟
_یه لحظه...
با کف دست به پیشانی اش کوبید
_یادم رفت مجوز بگیرم
_از دست شماهاااا...
به میز کامپیوتر اشاره کردم
_اسلحه امو بده
_اما...
_مهدی زود باش
با اکراه کلت را به دستم داد
بی هیچ حرف اضافه ای دویدم سمت در
سرما بدنم را می لرزاند
باز کردن در همان و...
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16718812460857
✨✨✨✨✨✨✨✨