#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
حالم اصلا خوب نبود... بعد کلی گریه از سر جام بلند شدم و از در اتاق رفتم بیرون... فاطمه داشت میگفت بهتره چیدمان سفره عقد رو یکم عوض کنن و این خیلی قدیمی شده... بی توجه به حرفاشون از کنارشون رد شدم و رفتم روی حیاط... باد توی چادرم می پیچید و حس قشنگی بهم دست میداد...
*فائزه...
به سمت صدا برگشتم. بابام پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد...!!
بابا: فکر میکنی خیلی پدر بدیم...نه؟؟!
سکوت کردم.
بابا: هر پدری آرزوشه عروسی دخترشو ببینه... هر پدری دوس داره توی این روز دخترش خوشحال باشه... هیچ پدری نمیخواد دخترشو بدبخت کنه... من خیلی دوس داشتم فردا مردی که کنار تو میشینه محمدجواد باشه... میدونم اون روز خیلی خوشبخت میشدی... میدونم... ولی الانم بدبخت نمیشی... مهدی تو رو دوس داره بابا!!
_بابایی!! دل من این وسط مهم نیست؟؟!
بابا با تعجب و شک پرسید: نکنه دل تو پیش محمدجواده؟؟!
_نهههه!! ولی مهدیم تو دلم نیست... به هیچ وجه!!
بابا: مهدی پسر خوبیه!
_بابا اون شیطان رجیمه!! شما نمیشناسیدش بخدا همیشه جلو همه خوب خودشو نشون میده ولی جنسش خرابه بابا!
بابا: ولی دوست داره و بخاطر همین دوس داشتن داره بچه بازیاتو تحمل میکنه!!
_بابا...
بابا: هیچی نگو... ولی بدون با مهدی خوشبخت میشی... هم از لحاظ مالی هم عاطفی کاملا ساپورتت میکنه... بیشتر از این میخوای؟؟!
_بابا!! یعنی زندگی اینه؟؟! یکی پول داشته باشه و دوسم داشته باشه؟؟!
بابا: مگه غیر اینه؟؟! دیگه چی میخوای؟؟!
_بابا پس من چی؟؟! من نباید دوسش داشته باشم؟؟!
بابا: عشقی که بعد ازدواج به وجود میاد پایدار تره...
_کی گفته؟!!
بابا: به چشم دیدم. عشق خودتو به محمدجواد یادت رفته؟؟! زودگذر...
_بابا ولی...
بابا: ولی نداره... فردا مراسم عقدته... نکنه میخوای اینم بهم بزنی؟؟!
بغض کردم و از کنار رد شدم و رفتم تو؛ همینجور که وارد خونه شدم.
خاله ناهید: عروس خانم بیا ببین کدوم رنگ تور قشنگ تره آویزون کنیم؟؟!
_ببخشید من خستم خوابم میاد!!
اینو گفتم و رفتم توی اتاقم. چادرمو در آوردم و با دوربین توی آینه اتاق از خودم آخرین عکس مجردی رو گرفتم!! هه... حتی تو این بدبختیم دست از دوربین بر نمیدارم!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_نود_و_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم.
فاطی: عروس خانم خواب آلود نمیخوای بلند شی؟؟!
روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم.کش و قوصی به بدنم دادم و اومدم دوباره دراز بکشم که صدای جیغ مامانم بلند شد!!
مامان: پاشو زود باش برو حموم هنوز هیچ کار نکردی زود بااااش!!
حوصله دعوا و کل کل نداشتم. با چشمای نیم باز بلند شدم و رفتم حموم!!
یه دوش یه ربعه گرفتم و اومدم بیرون؛ موهامو با کمک فاطمه خشک کردم و بالای سرم بستم.
مامان: بالاخره نمیخوای این لباس عقد متفاوتت رو نشون بدی؟؟!
_میترسم خودمو لباسمو باهم از در خونه بندازی بیرون مامانی!!
مامان: زود باش نشون بده وگرنه من میدونم و تو!!
بالاخره بعد این همه مدت از لباس عقدم رونمایی کردم.
مانتو آبی کاربنی با که یقه و کمرش با پارچه گل گلی آمیخته شده بود و روسری آبی کاربنی...
اول که مامانم لباس رو دید کلی حرص خورد و زد تو صورتش که این چیه پوشیدی و آبرومو میبری ولی بعدشم که دید حرص خوردنش الکیه و من کاری نمیکنم بیخیال شد ولی کلی فوشم داد...!!
هر چیم گفت بپوش ببینم توی تنت میاد یا نه گوش نکردم و گفتم حالا شب میبینی...
امروز روز عقد محمده... امروز محمده من میشه مال فاطمه... امروز زندگیمو ازم میگیرن...!!
چی میشد من امروز جای فاطمه کنار محمد بودم...؟!!
چی میشد اون جای مهدی کنار من بود...؟!!
حالم خراب بود... کاشکی این دم آخری میشد به محمد بفهمونم من بخاطر چی رفتم... ولی فاطمه چی... نکنه زندگیش خراب شه... اصلا غرور خودم چی... لحظه آخر چی بیام بگم... نمیخوام روز عقدش با عذاب وجدان بگذره... نمیخوام مثل یه موجود اضافی فقط باشم براش... اه... ولی کاش میدونست... میدونست بخاطر اون چجوری از خودم و دلم گذشتم... کاشکی میدونست...!! غیر ارادی گوشیمو برداشتم یه اس نوشتم:
«سلام. آقا سید حالت چطوره... من که ازت گذشتم بخاطر خوشبختیت... تنها آرزوم خوشبختیته...»
متن پیام رو خوندم و دوباره پاک کردم این بار نوشتم:
«سلام آقای حسینی تبریک میگم عقدتون رو ان شالله خوشبخت بشید»
دوباره متن پیام رو پاک کردم...
این بار نوشتم:
«محمدم... دوست دارم...❤️»
دستم رو روی سند زدم و چشامو بستم...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_نود_و_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم!!
لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم!!
*پیام ارسال نشد*
شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نزاشتی...!!
ساعت یازده ظهر بود و به اصرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه!! این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم...!! فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد. چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم. مانتو کاربنی و روسری ستش ر پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. خوب بود... بهم میومد. کاشکی محمد من و اینجوری میدید!!
یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... اقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هه... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد...!!
رفتم توی حیاط و وایسادم. داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم!! هعی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم...!!
*فائزه...
به پشت سرم نگاه کردم.
فاطمه بود که گوشیم دستش بود!!
فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره...!!
_باشه ممنون.
به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم.
خدای من این که فاطمه بود...!!
#ادامه_دارد...
#قسمت_صدم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم.
دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...!! تماسش رو رد دادم. مثلا میخواست چی بگه...؟! چه حرف تازه ای داشت...؟! غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد...؟! مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه...؟!
گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد. برام پیام فرستاده بود.
ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...!!
دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود:
«فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده!!»
چی دیر نشده؟؟! شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت!!
دوباره زنگ زد... این بار سریع جواب دادم.
_سلام.
فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟؟! سه ساعته دارم زنگ میزنم!!!
_ببخشید من دستم بند بود.
فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی...؟! از حرف زدن ترسیدی...؟! همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...!!
_هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم!! دیگه داری زیادی تند میری!!
فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی!! چرا ترسیدی؟؟! چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟! چرا؟؟! چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟! چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟!
با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟؟!
فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه!!) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار!!
فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی؟؟!
ابین دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟؟!! ...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟؟!!
فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم...!!
جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم...!!
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-یھامامࢪضآدارمبرامبسھ🖐🏿
تـوگرفتارۍبھدادممیرسھ:)♥️'
#استوری . .
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به مادران مهربان سرزمینم
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ازڪربلاچھخبر؟🥺💔..
#استوری
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
﴾💚☘﴿
امامحسینعلیہالسلام:
چیزۍڪہازارزشتانبڪاهد،
برزبانجارۍنڪنید...🌼
-جلاالعیون،ج۲📚
-
- #حدیث_گࢪافے🖇
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
بعضیا میگن؛
↫چادر سرڪردن
بے ڪلاسیہ، عقب افتادگیہ!
↫ولے اگر اقتداء بہ حضرت زهرا"س" بےڪلاسیہ!
↫پس ما هم با صـداے بلنـد اعلام میڪنیم؛
"ڪہ ما عقب افتادہ ایم
و بہ این خصلت هم افتخار میڪنیم"
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
#تلنگــر
ادم شیشه کثیف رو پاک میکنه
حسش خوب میشه؛
ببین دلو پاک کنی چی میشه ! :)
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
#مـادر💚
تمامخوبهایجهان..؛
دنبالهی
خوبیهای تو هستند:))🦋
"حضـرتمادر"
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدیجان💚
هرجمعهنههرلحظه
من منتظرت هستم
#بیا_مهدی
دل آمده از غمت به جان ادرکنی
جان آمده بر لب الأمان ادرکنی
ترسم که بمیرم و نبینم رویت
یامهدی صاحب الزمان ادرکنی
أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَـــــــــرَج💚
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
امُ الڪرمے؛ام الحسنے
من دوست دارم
اونم علنے...
#ولادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها
#پیشنهاددانلود
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
#دلبرحسنـ¹¹⁸
حاجتم نیست در این شهر بہ احسان ڪسے
عادتم داده خداوند بہ احسانِ حَسن
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』
#حسنشاهدسیلیمادری¹¹⁸
آخَرَشهَمنَشِڪستبُغضِگِلویِحَسَنَم
سَرِقولَشجِگَرشپارهشُدولَبنَگشود
#ریحانه_زهرا
کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
『@Reyhaneh_Zahra_80』