نام تو زندگی من
#پارت_189
می گذاشت. ای کوفت دختره ی نچسپ. نگاه چطور داره برای من می خنده.
حق داره آراسب بدبخت از دستت خسته بشه. آبروی هر چی دختره بردی.
اخمی کردم و گفتم:
- کارتون تموم نشد؟
پرستار با اخمی به طرفم برگشت و سرنگ رو به طرفم گرفت.
- فقط اینو تو دستشون بزنم تمومه دیگه.
لبخند زورکی زدم. نه تو رو خدا بیا و یک جای دیگه بزن آه اه داره حالمو ب هم میزنه.
- ایشون همراهتون ...
آراسب لبخندی زد.
- مشخص نیست که همراهن؟!
پرستار خنده ی با نمکی کرد که دستمو به طرف دهنم گرفتم که انگار دارم بالا
میارم. آراسب با دیدن حرکتم خنده ای کرد که اخمی کردم. پرستار به طرفم
برگشت و رو به آراسب گفت:
- تو خونتون کار می کنن؟
- کی؟
پرستار اشاره به من کرد که چشمام گرد شد. این با من بود! نگاهی به خودم
کردم. من که لباس هام رو مد بود؟ فقط چادر سرم می کردم! با اخمی به طرف
پرستار برگشتم که آراسب گفت:
- نه ایشون همسر آینده ام هستن.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_190
دهنم از تعجب باز موند. خدایا این پسره تا خودش رو به من نچسبونه انگار
نفس کشیدن براش سخت میشه. با عصبانیت چند قدم به طرفشون نزدیک
شدم که آخ آراسب بالا رفت.
- چی کار می کنی خانوم دستم سوراخ شد!
پرستار اخمی کرد و بدون حرفی از اتاق خارج شد. با خنده به طرفش رفتم.
- پرستار کار منو آسون کرد.
آراسب اخمی کرد و رو از من گرفت و دراز کشید. با خنده ازش فاصله گرفتم
و به طرف پنجره برگشتم. نگاهی به حیاط بیمارستان کردم که در تاریکی فرو رفته بود. به طرف آراسب برگشوتم که به خواب رفته بود. آهی کشیدم کار من
فقط آه ک کشیدن بود. نه این حاضر می شد حرفم رو بشنوه نه من می تونستم
چیزی بگم. البته اگه وسط حرفم نمی پرید!
چشمامو بستم و باز آهی کشیدم. یک ماه بیشتر وقت نداشتم باید تو همین
یک ماه اسم آراسب رو از تمام زندگیم پاک می کردم. با شنیدن صدای اذان
چشمام رو باز کردم و بعد از وضو به نماز ایستادم. در حال سجده و دعا بودم
که سنگینی نگاه آراسب رو روی خودم احساس کردم. سجاده رو ب*و*سیدم
و از خدا صبر و کمک خواستم.
****
با اخمی نگاهمو به آراسب که به آرومی صبحونه می خورد دوختم آه اه اینم
که عین این دخترا آروم آروم داره می خوره. چشمامو براش ریزکردم که نگاهم
کرد.
- چیه؟ چرا این طور نگام می کنی خوشگل ندیدی؟!
#ادامه_دارد
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_190 دهنم از تعجب باز موند. خدایا این پسره تا خودش رو به من نچسبونه انگار نف
نام تو زندگی من
#پارت_191
پشت چشمی براش نازک کردم که حساب کار دستش اومد.
- تموم نشد صبحونه ی شاهانتون؟
لبخند دندون نمایی زد. خدایا این کجاش به آدم رفته؟!
- نه دیگه آخراشه.
از جام پریدم که لقمه تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
- یک ساعته داری صبحونه می خوری! ای بابا مگه شکم شما چقدر جا داره؟
آراسب که سرفه هاش تمام شده بود اخمی کرد و سینی رو کنار کشید و دست
به سینه نگاهم کرد.
- خب بیا تموم شد.
روی صندلی کنار تختش نشستم که گفت:
- تو می دونی من مریضم باید هوامو داشته باشی؟
اخمی کردم.
- ای بابا. خودتون گفتید از اوضاع خانوادم میگم! شما هم که اصال حرف
نمی زنید!
آراسب خنده ای کرد که با دیدن اخم من خنده اش رو خورد.
- باشه باشه. خوب تو خانواده ما فقط منم ... مامان ... بابا
- آقای فرهودی!
آراسب خنده ای کرد.
- خب چیه گفتم بخندیم!
- بله. کلی خندیدم حالا میشه بگید!
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_192
خانواده ما خانواده کم جمعیتیه. یعنی ما چهار نفر میشیم. مامانم که شیرین
جون عزیزو سردار خانواده است. کسی نمی تونه رو حرف مامان حرف بزنه.
بابا فرهاد هم که عاشق مامان ما روی حرفش حرف نمی زنه. ولی همیشه
هوای بچه ها شو که ما باشیم داره. تنها بچه ها شونم من و آرسام هستیم که
آرسام پسر ارشد خانواده است.
اشاره ای به سرش کرد.
- اون بالت هم کم داره. اعصاب معصاب حالیش نیست. رو همه چیز حساسه.
زود به آدما اعتماد نمی کنه.
سرمو تکون دادم.
- خب حق دارن.
- ولی من برعکسم. آدما رو تو نگاه اول می شناسم. زود هم باهاشون صمیمی
میشم. شایدم به قول شیرین جون اینم از اخلاق خارجه که گیرم اومده.
با تعجب نگاهش کردم.
- خارج؟
- آره دیگه. من یک ده سالی خارج بودم. یک سالی بیشتر نیست که برگشتم
ایران.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- یعنی دختری تو خانواده ندارید؟
آراسب ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.
- خیالت راحت یک سیریش به قول آرسام همیشه میاد خونمون، دختر خالمه.
دلم گرم شد سرمو تکون دادم و گفتم:
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_193
خب اونایی که این بلا رو سرتون آوردن کی بودن؟
- این دیگه خصوصی بود!
صورتمو به حالت مسخره ای کج کردم.
- شما که از دار و ندار زندگیت رو گفتی دیگه چی خصوصی مونده؟
آراسب خنده ای کرد.
- راست میگی ها!
- خب حالا بگید این ها کین؟
- این ها دشمنای من بودن.
ا، چه جالب! خوب شد گفتید. من نمی دونستم. داشتم فکر می کردم برای
شوخی داشتن شما رو تا حد مرگ می زدن!
- الام مسخره ام کردی دیگه، آره؟
سرموبا تأسف تکون دادم و زیر انداختم که متوجه خنده ام نشه. با تقه ای که
به در خورد از جا بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم. نگاهی به در نیمه
باز کردم که کسی وارد نشده بود.
-حتما خشکش زده دم در بیچاره!
و شروع به خندیدن کرد. نگاهمو به آراسب دوختم. خنده ام گرفته بود ولی
سعی در نگه داشتن خندم داشتم. بار دیگه تقه ای به در زدن که آراسب ابرویی
باال انداخت.
- نه بابا، با ادبه هر کس که هست منتظره ما بهش بگیم بیاد داخل خوشم
اومد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_194
به طرف در نگاه کردم.
- بفرمایید!
ولی باز هم کسی وارد نشد. آرا سب مشکوک به در نگاه کرد که باز هم تقه ای
به در خورد.
- بفرمایید تو رو خدا دم در بده. دارید خجالتمون می دید با این همه ادبتون.
خنده ای کردم که آراسب اخمی کرد و
که باز هم تقه ای به در خورد من و آراسب با
تعجب نگاهی به هم کردیم که آراسب گفت:
- فکر کنم سمعک هاشو یادش رفته!
- آره فکر کنم همین طور باشه!
با تقه ای دیگه ای که به در خورد به طرف در رفتم که آراسب صدام زد.
- آیه؟
اخمی کردم.
- چند بار به شما بگم خ ...
- ولمون کن تو رو خدا.
سرمو با تأسف تکون دادم که گفت:
- نکنه تو بری در رو باز کنی بعد همین دزدا باشن بگیرن ببرنت؟
با دهانی باز نگاهش کردم. خدا نکنه روزی آراسب به کسی دلگرمی بده!
شیطونه می گفت کفشت رو در بیار بزن تو سرش. انگار نگاهمو خوند که
چشماشو مظلوم کرد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_195
خوب حالا نزن، در رو باز کن که این آدم با شعور و با ادب زیر پاش درخت سبز شد.
با این حرفش باز تقه ای به در خورد که در رو باز کردم. که کسی از جلو
چشمام رد شد و با صدای بلند گورومپ و آخ روی زمین افتاد.
چشماموبستم.
با صدای خنده ی بلند آراسب یکی از چشمامو باز کردم که ببینم کدوم آدم
بدبختی زمین افتاده که با صدای پرستا چشمام گرد شد!
- آقای دکتر شما رو زمین چی کار می کنید؟
- نشستن کاشی ها رو تمیزمی کنن، خیلی به نظافت اهمیت میدن!
خنده ی بلندی کرد که پرستار هم با آراسب شروع به خندیدن کرد.
بین خجالت و خنده گیر افتاده بودم. با نگرانی به دکتر یا همون فرزام که روی
زمین افتاده بود نگاه می کردم که با چشم غره ای که رفت خنده ی پرستار
ماسید و با سرعت از اتاق خارج شد.
- حالتون خوبه دکتر؟
دکتر سرشو تکون داد و از جاش بلند شد. سرمو از خجالت به زیرانداختم که
آراسب گفت:
- فرزام تو این همه با ادب بودی و من نمی دونستم؟
فرزام به تخت او نزدیک شد و با تعجب یک تای ابروشو بالا داد و گفت:
- چطور؟
#ادامه_دارد
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_195 خوب حالا نزن، در رو باز کن که این آدم با شعور و با ادب زیر پاش درخت سبز ش
نام تو زندگی من
#پارت_196
یک ساعته داشتی در می زدی! هر چی می گفتیم بیا تو انگار سمعک هات
رو جا گذاشته بودی؟
- رو آب بخندی. داشتم با موبایل صحبت می کردم که پرت شدم تو اتاق.
آراسوب خنده ای کرد و نگاهشو به من که دندونمو به لبم گرفته بودم که خنده
ام در نیاد دوخت و سرشو تکون داد.
آراسب که خنده اش تموم شده بود لبخندی زد و رو به فرزام گفت:
- حالا کی مرخص می شم؟
- تو یک روز بیشترنیست این جایی؟
- حال نمی کنم با بیمارستانتون. پرستاراش جذبه ندارن.
فرزام خنده ای کرد و مشتی به بازوش زد. با اخمی به آراسب نگاه کردم. پسره
ی هیز جذبه ندارن! دیشب من بودم گل می گفتم و گل می شنیدم با ناموس
مردم؟
- به پرستارهای بیمارستان من نگاه نکنی ها. خجالت نمی کشی تو این حال افتادی دست از دختر بازی برنمی داری؟
سرمو با تأسف تکون دادم. این آراسب خدایی نکرده در حال مرگ هم باشه
فکر نکنم دست از دختر بازی برداره.
- حالا خیال ما رو راحت کن بگو کی مرخصم؟
فرزام تو جلد پزشکیش رفت و رو به آراسب با اخمی گفت:
- ضرب دیدگی هات زیاد خطرناک نیست بعد یک هفته خوب می شن. اما ضربه ای که به سرت زدن درست زدن به گیچ گاهت. خیلی شانس آوردی ولی
یک ضربه دیگه دقیقا همون جا ممکنه تو رو به کما ببره یا ضربه مغزی بشی.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_197
اون دنیا دیگه؟
- خدا نکنه، می خوای زن دایی منو بکشه!
آراسب خنده ای کرد.
- همه چی رو گفتی، این که کی مرخب میشم رو نگفتی؟
فرزام خواست حرفی بزنه که آرسام وارد اتاق شد. بوی تلخ شکلات توی اتاق
پیچید. با بو کشیدن عطر شکلات لبخندی روی لبم ظاهر شد، که داد آراسب
بالا رفت.
- مگه من نگفتم نرو تو اتاقم!
آرسام خنده ای کرد و رو به روی من ایستاد. بی توجه به داد آراسب لبخندی
زد.
- خوبید آیه خانوم؟
با دهانی باز نگاهش کردم. این چقدر مهربون شده بود!
- من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم ببخشید که داد زدم.
خواستم چیزی بگم که باز داد آراسب بالا رفت.
- مگه با تو نیستم برای من خوش و بش می کنه!
آرسام بی توجه به آراسب به طرف فرزام رفت و دستشو گرفت که فرزام گفت:
- اوه اوه، چه دوشی هم گرفتی با عطر!
- آرسام فقط ببینم عطرم تموم شده من می دونم و تو.
آرسام با لبخندی به طرف آراسب برگشت.
- خوبی داداش کوچیکه؟بهتری حالا؟
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_198
آراسب اخمی کرد.
- چه بالیی سر ...
- دوش گرفتم باهاش. جون تو هر جا گشتم این مارک عطر رو پیدا نکردم! اون
روزی رو یادم اومد که چطور اون عطر نازنینم رو شکوندی بیشترلجم گرفت.
نفس عمیقی کشید و لبخند بدجنسی زد.
- نفهمیدم چقدر عطر رو خودم خالی کردم.
فرزام خندید و به آراسب نگاه کرد و گفت:
- دمت گرم. کی شکوندیش؟!
آراسب لبخندی زد.
- همون روز که رفته بودیم بیرون.
- ای ول بابا. این قدر بدم میومد از بوی عطرش. سردرد می گرفتم.
- دقیقا،منم بدم میومد.
آرسام که حرصی شده بود مشتی به دست باندپیچی شده آراسب زد که دادش به هوا رفت و شروع کردند سر به سر هم گذاشتن. این میون فرزام نصیحت پزشکی می کرد و آرسام هم از حرص جایی که آراسب ضربه دیده بود رو مورد هدف قرار می داد و ضربه می زد. آراسب هم با خنده گند کاری هایی که کرده بود رو می گفت.
از خنده روی مبل نشستم. عین بچه دبستانی ها به جون هم افتاده بودند. با
وارد شدن پرستار و دیدن اون ها، با تعجب ایستاد و نگاهشون کرد.
- آقای دکتر؟!
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_199
هر سه دست از سر به سر گذاشتن هم برداشتند و نگاهشون به پرستار که با
تعجب خیره نگاهشون می کرد جلب شد. فرزام سیخ ایستاد.
- بله؟
- گفتن که اتاق عمل ...
فرزام وسط حرفش پرید و سرشو تکون داد و هر دو با عجله از اتاق خارج
شدند. آرسام ساک ورزشی رو به طرف آراسب پرت کرد.
- برو زود لباسای مثل آدمیزاد بپوش از این بیمارستان بریم بیرون.
- یعنی مرخصم دیگه؟
- پ نه پ! می خوای وسایلت رو بیارم همین جا باشی؟تو از من هم سالم
تری!
آراسب از تخت پایین پرید که من با تعجب نگاهش کردم. دهنم باز موند! ولی با اخمی که کرد نشون می داد که هنوز درد داره و سالم سالم هم نیست. شانه ای بالا انداختم که وارد دستشویی شد. به طرغ آرسام برگشتم که نگاهم می کرد.
- حال متهم چطوره؟
اخمی کردم و نگاهمو ازش گرفتم.
- خیلی دوست دارید منو متهم کنید دیگه!
آرسام خنده ای کرد که دوست داشتم همین حالا از اتاق بندازمش بیرون. رو
آب بخندی، انگار این و داداشش قرص خنده خوردن! دیگه حرفی بین ما زده
نشد. ولی لبخند هنوز روی لباش بود. با بیرون اومدن آراسب ایستادم و جلوتر
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_200
اون ها از اتاق خارج شدم که صدای پچ پچ اون دو تا رو از پشت سرم میشنیدم. ولی بی توجه به حرف هاشون جلوتر راه می رفتم. بعد از پرداخت کردن حساب بیمارستان از اون جا خارج شدیم. آرسام به طرف ماشینی که اون شب آراسب رو به بیمارستان آورده بودم رفت و در اون رو باز کرد.
آراسب با دیدن ماشینش لبخند شادی زد و آرسام رو به کناری پرت کرد.
- چی کار می کنی دیوونه؟
آراسب اخمی کرد.
- ماشین خودمه! خودم رانندگی می کنم.
- برو بابا تومثال مریضی ضربه دیدی!
- همین چند دقیقه پیش کی بود گفت از من هم سالم تری؟
- برو بچه من هنوز می خوام زندگی کنم.
آراسب خنده ای کرد و سوییچ رو از دست او گرفت و سوار شد و رو به آرسام
گفت:
- مگه من جلوتو گرفتم؟ زندگیتو بکن دیگه.
و خنده ای کرد و با سر اشاره کرد که سوار بشم. سرمو با تأسف تکون دادمو
در عقب رو باز کردم و سوار شدم. مثل دو تا پسر بچه به جون هم افتاده بودند.
آرسام که نشست ماشین به حرکت در اومد.
- آراسب مطمئنی داداش می تونی رانندگی کنی؟
پوفی کردم. باز شروع کردن! خدایا یکی من و از دست این دو تا نجات بده.
ً اگه من از دست این دشمن های
آراسب نمردم، حتما از دست این دو تا میمیرم.
#ادامه_دارد