ریحانه زهرا:))🇵🇸
....
- بزار محرم برسه،واست قیامت میکنم
من شب ِسوم همه روفدای ِرقیه ات میکنم♥️:).
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
<شـببودوهـــــوایڪربلاعالےبود
درمصراعقبلجایمـاخالےبود💔!>
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_93 حوض رفتم و آب سرد شو به صورتم پاشیدم که صدای زنگ خونه به صدا در آمد. -
نام تو زندگی من
#پارت_94
خنده ای کرد.
- پس چی فکر کردی!
- بذار لباسامو عوض کنم میام پیشت.
- دست و صورتت رو هم بشور بیا. حالمو بد کردی با این صورت نشسته.
زبونی براش در آوردم و بعد از این که لباس هام رو عوض کردم و دست و
صوورتمو شستم کنارش رفتم. در حال قاچ کردن گوجه فرنگی ها بود. روی
صندلی نشستم و نگاهش کردم.
- از لیلا جون چه خبر؟
- امروز رفت سر کار. الهی بمیرم علی هم این قدر خوشحال بود.
لبخندی زدم.
- همیشه خوشحال باشه. توی اون خونه راحتن؟
- آره. منم خیالم راحت شد خدایی.
- چرا؟
مهری لبخندی زد و سیب زمینی ها رو جلوم گذاشت.
- پوست بکن ببینم.
لبخندی زدم که ادامه داد.
- خوشحالم، بخاطر این که دوست نداشتم خونم رو بدم به دخترخاله آرش.
با تعجب نگاهش کردم که موهاشو پشت گوشش زد.
- شوهرش هیزه. خودشم چشمش دنبال شوهرای مردمه. زیاد ازشون خوشم
نمیاد اصلا می دونی من خیلی با کسی رابطه ای ندارم
. اصلا از آدمای خود
شیفته خوشم نمیاد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_95
تو که اخلاقت عالیه. باورم نمیشه با کسی رابطه نداشته باشی!
مهری لبخندی زد.
- خانواده آرش زیاد از من خوششون نمیاد. ولی خدایی مادرشوهر و پدرشوهر
خیلی خوبی دارم. ولی خاله هاش از من خوششون نمیاد.
اخمی کردم.
- غلط کردن تو به این ماهی اصلا ولشون کن خودم هستم.
ً می دونی آیه من خیلی زود مامان و بابام رو از دست دادم. حتی خواهر
برادری نداشتم که دلم بهشون خوش باشه زندگی من با آرش خلاصه میشه.
من محبت و عشق رو توی آرش دیدم.
لبخندی زدم.
- آرش مرد خوبیه.
مهری با مهربونی نگاهم کرد.
- تو هم دختر مهربونی هستی. اولین بار که دیدمت مهرت به دلم نشست.
نمی دونم منی که هیچ وقت با کسی دوست نمی شدم چرا با تو این قدر
صمیمی شدم! آرش میگه چون معصومیت خاص آیه تو رو شیفته خودش
کرده. مثل آبجی خودش دوستت داره.
- منم مثل داداش دوستش دارم.
- برای خودم هم عجیبه آیه چرا این قدر با تو صمیمی شدیم! تو دلت صافه. به
قول آرش آیه وارد زندگی علی شده که اونو شاد کنه. برای همین آرش کمکت
کرد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_96
از تو و آرش خیلی ممنونم.
- برعکس ما از تو ممنونیم که اومدی همسایه رو به رویی ما شدی.
لبخندی زدم و گونه اش رو ب*و*سیدم.
- امروز دانشگاه چطور بود؟
- وای، باورت نمی شه مهری احساس بزرگ شدن می کردم!
- دختر به این گندگی فکر می کنی بچه ای؟!
خنده ای کردم.
- نپر وسط احساسات خفته ی من!
صدای خنده ی مهری بالا رفت و زیر قابلمه رو کم کرد.
- نمیری تو با احساسات خفته ی خودت.
- مسخره، اصلا نمیگم. میرم به آرش میگم.
مهری اخمی کرد.
- هوی مواظب باش ها. به شوهرم زیاد نچسبی که من می دونم و تو!
دستمو بالا بردم.
- آقا من تسلیم.
- با کسی هم توی دانشگاه آشنا شدی؟
با یادآوری سانیا لبخندی روی لبم نشست.
- نمی دونی با یک اعجوبه ای مثل خودت آشنا شدم.
مهری به طرفم خیز برداشت که با خنده از آشپزخونه خارج شدم.
- من اعجوبه ام هان؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_97
به پشت مبل رفتم و با خنده نگاهش کردم. اخم هاش بیشتر درهم رفت.
ابرویی براش بالا دادم که کفشش رو از پاش بیرون آورد.
- وایسا ور پریده تا آدمت کنم.
خنده ای کردم که کفشش رو به طرفم پرت کرد. به سرم خورد، خنده ای کرد
که صدای زنگ بلند شد.
- حتما آرشه.
سرم رو مالوندم.
- بمیری دردم گرفت.
مهری خنده ای کرد.
- حقته.
مهری بیرون رفت و منم به اتاق رفتم تا روسریم رو سر کنم. با آمدن آرش باز
هم خنده و شوخی شروع شد. خوشحال بودم از این که کسایی که دوستشون
داشتم دورم بودند.
بعد از رفتن اون ها علی به دیدنم اومد و از روزی که توی مدرسه گذرونده بود
گفت. از روز پر هیاهویی که آرزو داشت.
آهی کشیدم و لوله آب رو بستم و خیره به گل های حیاط نگاه کردم.
****
باعجله وارد کلاس شدم و با نبودن استاد نفس راحتی کشیدم،که با اشاره ی
سانیا یک تای ابروم رو بالا دادم به طرفش رفتم که با صدای استاد مجد لبم رو
به دندان گرفتم
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_98
خانوم اسفندیاری این وقت کلاس اومدن نیست!
سربه زیر به طرفش برگشتم و با ترس نگاهمو به نگاهش دوختم که با اخمی
نگام کرد.
سرموزیر انداختم.
- استاد کاری واس ...
سرگیجه داشتم و نتونستم حرفمو ادامه بدم. تکیه ام رو به میزدادم.
- انگار حالتون خوب نیست؟
سرمو تکون دادم که استاد اشاره ای به صندلی کرد.
- لطفا یگه تکرار نشه.
باز هم سرمو تکون دادم و روی صندلی نشستم. سنگینی نگاه استاد رو روی
خودم احساس می کردم ولی سرمو بالا نگرفتم. جزومو بیرون آوردم. سانیا
سرشو به گوشم نزدیک کرد.
- آیه خوبی؟
نگاهش کردم و لبخند بی روحی زدم و سرمو باز به طرت جزوه برگردوندم.
- کجا بودی که دیرکردی؟
با یاد آوری جایی که بودم آهی کشیدم. دست هام هنوز می لرزید. هنوز اونو
توی جیب مانتوم حس می کردم. چطور ممکن بود همچین اشتباهی کنم!
نباید پیش می اومد. هنوز کلمه ها و نوشته ها جلوی چشومام بود. چطور میتونستم ثابت کنم اون چیزی که نوشته اشتباهه؟ من، من هنوز ...
با مشتی که به بازوم خورد از افکار خودم بیرون اومدم و نگاهمو سر درگم به سانیا دوختم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_99
چته؟
- خانوم اسفندیاری تو کلاس نیستید؟!
سانیا سرشو تکون داد که نگاهمو به استاد دوختم و از جام بلند شدم.
- اجازه هست من برم؟
استاد اخمی کرد.
- پس اومدنتون به کلاس برای چی بود؟
اشاره ای به در کرد.
- من هیچ بی نظمی رو توی کالسم قبول نمی کنم. بفرمایید، بار دیگه هم حالتون بده نیاید کلاس و وقت کلاس رو نگیرید.
سرموتکون دادم تا جلوی اشک هایی که می خواست سرازیر بشه رو بگیرم. با
سرعت از کلاس خارج شدم با خارج شدنم اشک مزاحم از چشمام سرازیر
شد. هنوز از کلاس دور نشده بودم که صدای استاد رو از پشت سرم شنیدم. به
طرفش برگشتم که با دیدن صورت خیس از اشکم شوکه شد! نه نمی خواستم
ضعیف باشم. نمی خواستم ضعفم رو به دیگران نشون بدم. بدون حرفی یک
قدم به عقب رفتم و شروع به دویدن کردم.
با رسیدن به خیابون سوار تاکسی که ایستاده بود شدم که صدای داد راننده بلند
شد.
- خانوم مسا ...
با دیدن حالت من چیزی نگفت و نگاهشو برگردوند.
- کجا میرید؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_100
با دست های لرزون کارتی رو به طرفش گرفتم که نگاهی به کارت کرد و
ماشینو به حرکت در آورد. دستمو روی جیب مانتوم کشیدم. اونو بیرون آوردم
با دیدنش آهی کشیدم و بازش کردم صفحه اول اسم و مشخات خودم بود
ولی صفحه دوم، اشکم باز روی صورتم سرازیر شد این اسم کی بود؟
چشمامو بستم که صدای همون زن توی گوشم تکرار شد.
- خانوم یعنی چی اشتباه شده! وا... دوره ی آخر زمونه! اومده به من میگه که
چرا اسم شوهرمو نوشتید؟با صدای بوق ماشین چشمامو باز کردم که باز
چشمم به شناسنامه و اون اسم افتاد. بسمتش و توی دستم فشردمش. آخه
چطور ممکن بود اشتباه کرده باشن!
با صدای راننده به خودم اومدم.
- خانوم رسیدیم.
با حساب کردن کرایه پیاده شدم و نگاهی به ساختمون انداختم. آهی کشیدمو
قدمی به جلو برداشتم که با تنه ی شخصی به دیوار چسبیدم. نگاهی به مردی
که باعجله دور می شد کردم. دستشو بالا برد.
- ببخشید.
آهی کشیدم و همون جا ایستادم. نگاه خیره ام به دیوار رو به رو بود. این جا
اومده بودم چی کار کنم؟ آقا جون خودش گفت: "مشکلی داشتی می تونی از
آقای سالاری کمک بگیری."
موبایلم رو بیرون آوردم و شماره آقای سالاری رو گرفتم. با خوردن یک بوق
جواب داد.
- الو. سلام آقای سالاری؟
#ادامه_دارد...
#أَلَمْیَعْلَمبِأَنَّاللَّهَیَرَى 🔗🌱
مگہنمیدونینکہدارممیبینمتون؟:))
[سورهیعلق|12]
#خٖالــقا ..💚
.
.
👩ﺩﺧﺘﺮﻱ ﯾﻚ موبایل ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...📱
ﭘﺪﺭﺵ ﻭﻗﺘﻲ آنرﺍ ﺩﯾﺪ،
👴ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻱ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺎﺭ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻱ چه ﺑﻮﺩ؟⁉️
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﺭﻭﻱ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺴﭗ ﺿﺪ ﺧﺮﺍﺵ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺮﯾﺪﻡ .😊
👴ﭘﺪﺭ : ﻛﺴﻲ ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻲ؟⁉️
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !😐
👴ﭘﺪﺭ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﺸﺪ؟⁉️🤔
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﭘﺪﺭ ! ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺧﻮﺩ ﺷﺮﻛﺖ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﻭﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﯿﻢ .☺️
👴ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ موبایلت ﺯﺷﺕ ﻭ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻱ؟⁉️
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻡ😌
👴ﭘﺪﺭ : ﻛﺎﻭﺭ ﻛﻪ براش گذاشتی ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟⁉️🧐
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ ;🤔 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ , ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ گوشیم ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻣﻲ ﺍﺭﺯﺩ .😊
👴ﭘﺪﺭ نگاه ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌸ﺩﺧﺘﺮﻡ "! ﺣﺠﺎﺏ " ﯾﻌﻨﻲ ﻫﻤﯿﻦ ....
ﺣﺠﺎﺏ_ﻋﺰﺕ_ﺍﺳﺖ_ﻧﻪ_ﻣﺤﺪﻭﺩیت
⸙🌹⸙
#تلنگر
✍ از پیرمرد دانایی پرسیدند:🕊🌱
تا بهشت چقدر
راه است؟🤔
گفت یک قدم.🗣
گفتند:چطور؟⚠️
گفت: یک پایتان را 👣
که روے نفس شیطانی🦋
بگذارید پایِ
دیگرتان در بهشت است♥️
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه|
السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یامهدی!-'♥️'-
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تبآهیــآٺ
بههمهمقدساتتونقسم
هرچادریبهشتےنیست...‼️
هرریشویے
حزباللهےنیست🖐🏻
هرآخوندۍانقلابےنیست...🚫
هرسپاهے
سلیمانےنیست...⚠️
#نفوذۍ
#تلنگرانه
🌈استادپناهیان:
آخر الزمان فقط زمانۀ اوج گرفتن "بدیها" نیست ، زمانۀ اوج گرفتن "خوبیها و ظهور خوبترین خوبان عالم" هم هست.
بهترین خلق عالم که پیامبر اکرم (ص) می فرمود دلم برایشان تنگ میشود در "آخرالزمان" ظهور میکنند.
همانها که "مقدمه ساز ظهور حضرت مهدی(عج)" خواهند بود و گوی سبقت را از خوبان عالم می ربایند...
✨اللهُمَّ اجْعَلْنَا مِنْ اَنْصٰارِهِ وَ اَعْوٰانِهِ✨
# اللهم_ عجل _ لولیک _الفرج