ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
-
گفتی بسنده کن به خیالی ز ِ وصل ِ ما
ما را به غیر این سخنی در خیال نیست !.
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
-
حسین جان ..
اگه بیمعرفتی کردیم ببخشید !.
برا همه مرام داشتیم ؛ برا تو نداشتیم ببخشید ..
چرا هرکی بهش محل گذاشتی کربلا رفته ؟!
چرا مارو نمیبری کربلا ؛ خسته شدیم
میدونم باید التماس کرد ..
چقدر ؟!:)💔
گمونم قهری با من ؛
محل نمیزاری حسین ..
باشه دعوتم نکن
نه من ؛ نه بین الحرمین :))💔
سلام پر پریاپریا 🙃
چخبر
خوبین خوشید سلامتید؟
#نویسنده هستم
طبق نظر سنجی کردم هفت نظر رای دادن🙂
سپاس گزارم از کسایی که شرکت کردن در نظر سنجی
نظر سنجی متوقف شد!
و خب اعضای عزیز کانال لطف کردن و به یک گزینه رو انتخاب کرد که باهم می بینیم🙂👇🏻
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
ناشناس: وای رمان عالی عالیییییییی هروز پارت داشته باشه اونم 5یا 10تا عالی تر میشه😍😍😍😍😍 #نویسنده ع
ناشناس:
پ. ن: دوستان یکی از عزیزان دل برای حمایت لینک گذاشته بودن
که خب من نمیدونم اجازه ی گذاشتن حمایت رو دارم یانه؟
این کار یعنی تبادل و حمایت کار ادمین تبادلات هست
#نویسنده
#ادمینتبادلات:
@Reyhaneh_Zahra2
و #بیسیمچی اصلی کانال:
https://harfeto.timefriend.net/16669409652024
توجه!!!
این ناشناس فقط برای نقد، پیشنهاد، انتظار، نظر و.... میباشد!!!!
پس لطفا در این لینک به هیچ وجه حرف بی ربط نزنید🙏🏻
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16718054726688
به تک تک ناشناس ها جواب داده میشود🙃
منتظر نظر هاتون هستم🙂
نظر بدین تا امیدی برای ادامه دادن رمان داشته باشم☺️
کیا اماده هستن بریم برای سه تا پارت هیجانی رمان #همسفران_عشق؟
بزنید بریم برای بارگذاری😉🙃
نام رمان: #همسفران_عشق
ژانر: امنیتی
به قلم: ف. ب
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16718812460857
کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
توجه!
لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_14
صدایی از چهارمین و احتمالا بزرگترین اتاق می آمد. در را با ضربه باز کردم.
بعد از کمی مکث،گفتم.
_به آقایون پلیس. می بینم که بساط فوتبال دستی مهیاست.
_وای محمد الان چه موقع اومدن بود؟ ای بابا.
_ چه تیپی هم زدی. ایول بابا.
این هم از شانس من که یادم رفت خالکوبی را پاک کنم.
_مگه قرار نبود این دم و دستگاه ها رو راه بندازید؟
من از دست شما چیکار کنم؟ جمع کنید این بساط رو.
_محمد.. جان من دستت رو بیار جلو.
_بس کن کامیار.
_بابا یه بار بزار فیض ببریم
_یه کلمه دیگه حرف بزنید توبیختون می کنم.
_اینا رو ولش محمد، بیا یه دست فوتبال بزنیم.
_صبر کن ببینم...این که دسته هاش خراب بود؛ چطور عوضش کردید؟
_مهدی رو فرستادیم بره بخره
چند ثانیه ای پوکر فیس نگاهشان کردم
در حالی که مشتم را گره کرده بودم با عصبانیت به سمتشان رفتم.
_مگه قراررررر نشد بمونید تو این خونهههه...به چه حقی زدید بیرون؟
انگار که تازه فهمیده بودند چه گندی بالا آورده اند خیلی سریع پخش شدند و هر کدام به سمتی رفتند
کامیار از گوشه ای فریاد زد.
_سرگرد با این اخلاق گندت مطمئن باش خانم امینی یه روزم دوام نمیاره.
_کامیاااااارررر. مگه دستم بهت نرسه، کدوم گوری رفتی؟
بعد از اتمام این بحث مسخره و توبیخ ریزی که نصیبشان شد روی کاناپه ی کنار تلوزیون دراز کشیدم و خودم را میهمان خوابی شیرین کردم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16718812460857
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_15
با صدای زنگ خوردن ساعتِ گوشی چشمانم را باز کردم.
خمیازه ای کشیدم و روی کاناپه نشستم.
نگاه گذرایی به دور و برم انداختم
بوی غذا هوش از سر هر ادمی می پراند..
با چند حرکت موهای به هم ریخته ام را مرتب کردم
چشمانم هنوز باز نشده گوشی را دستم گرفتم
_سلام سرهنگ...
_علیک سلام اقا محمد... بالاخره میخوای چیکار کنی؟
_اگه بتونم خودمو بهشون نزدیک کنم و یه روز کامل وقتمو صرفش کنم شاید جواب بده
_حالا بزار یه خبر بهت بدم
_خیر باشه
_خیره...گویا دیشب به چشم رادان اومدی... از یکی از نفوذیای ما خواسته که شما رو بکشونه سمت خودش...در نتیجه بدون اینکه کاری کنی میفته توی تورت
ناگهان صدای زنگ ایفون بلند شد..
پشت سر هم زنگ میزدند و به در می کوبیدند...
از سرهنگ عذرخواهی کردم و تماس را پایان دادم
با عجله بلند شدم.
از کنار اشپزخانه که می گذشتم که یکهو خانم امینی سراسیمه بیرون آمد.
_شما اینجا چیکار می کنییییددد؟
با استرس گفت.
_خود جنابعالی گفتی بیام...الان وقتش نیست..کیه این موقع صب؟
مشتی به دیوار زدم
_من چه بدونم
از پله ها بالا رفتم و در اتاق را با شتاب باز کردم
همه خواب بودند
به شانه مهدی زدم
_مهدی....
سرش را از روی میز بلند کرد و چشمانش را چند بار باز و بسته کرد
_ یه نگاه کن به دوربین در ورودی، ببین کیه
همانطور که مست خواب بود صفحه را بالا آورد
چند نفر مرد چهار شانه که با تمام قدرتشان به در می کوبیدند
_هویتشون؟
_یه لحظه...
با کف دست به پیشانی اش کوبید
_یادم رفت مجوز بگیرم
_از دست شماهاااا...
به میز کامپیوتر اشاره کردم
_اسلحه امو بده
_اما...
_مهدی زود باش
با اکراه کلت را به دستم داد
بی هیچ حرف اضافه ای دویدم سمت در
سرما بدنم را می لرزاند
باز کردن در همان و...
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16718812460857
✨✨✨✨✨✨✨✨