'♥️𖥸 ჻
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ(انبیاء۸۸)
پس ندایش را اجابت کردیم و از اندوه نجاتش دادیم.
از لحاظ روحی نیاز دارم مادربزرگم بود
بهش میگفتم برام دعا کنه
اونم بعد نمازاش با گفتن جمله "آلله سَن آلله" اجابت تمام خواستههامو از خدا میگرفت..
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
'♥️𖥸 ჻
گفتند:دررواجِستممیکنیظهور
دنیاشدازفسادلبالب،نیامدی..!💔
موݪـاےِمَن!(:♥️'
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
پرچمهایعزایحضرتزهراسلاماللهعلیها،
علَمهاینُصرتآنحضرتاست؛
همهیهمتتانرادر #فاطمیه صرفکنید؛
فردایقیامتخواهیدفهمید...!
#آیتاللهوحیدخراسانی🌱
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
ریحانه زهرا:))🇵🇸
_
'♥️𖥸 ჻
بگیر از من تمامم را، بمیران ننگ و نامم را ..
که جز نام علی در اعتقاداتم نمی بینم .. !
#امامُالاَبرار 🌿
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
💛¦⇠#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
🌻¦⇠#یکشنبہهاےعلوے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#قران_کریم
پس صبر کن صبری نیکو 🙂
نام رمان: #همسفران_عشق
ژانر: امنیتی
به قلم: ف. ب
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
توجه!
لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_17
چند دقیقه گذشت.
مهدی، کامیار و خانم امینی پشت سر هم از پله ها پایین آمدند
کامیار نگاه متعجبی به ما انداخت و دستبند هارا به سمتم گرفت
_بزنید دستاشون
شانه ام بی دلیل می سوخت
با زنگ ایفون در را باز کردم
وانتی وارد باغ شد
بارش مبل و تیر و تخته بود
مقابل در ایستادم و دست در جیب گذاشتم
راننده وانت آشنا بود...لبخندی به لبم آمد
شاهین بود، همکار و هم درجه
با شور و شوق همیشگی اش از ماشین پایین آمد
به بچه هایی که پشت وانت ایستاده بودند اشاره کرد
_بارو خالی کنید زمین
با آن لباس کارگری خنده دار شده بود؛ به سمتم امد و دستش را باز کرد
_خیلی وقته ندیدمت جناب سرگرد
مشتاق در اغوشش جا گرفتم؛ مرا از خود کند
نگاهش بین لباس خودش و من جا به جا شد
_چیکار کردی با خودت محمد؟
سر تکان دادم
_چی؟
دستم را ارام روی شانه ام کشیدم
با خیس شدن دستم متوجه شدم زخم شده اما به خاطر لباس تیره ام کسی متوجه نشده بود
_اها فهمیدم چی میگی...فک کنم تو درگیری تیزی خورده
_اینو بگم غیر این که وظیفه داری شونه اتو پانسمان کنی یه کار دیگه هم باید انجام بدی که من به خاطرش اومدم...البته قرارمون فردا بود که با این اتفاق جلو افتاد.
_خب؟
_قصد دارن دعوتتون کنن برا شام...اونجا باهاتون در مورد یه سفر حرف می زنن؛ من این اطلاعاتو در اوردم ولی اگه زنگ زدن نذار بفهمن که خبر د اشتی
_حواسم هست
_مزاحما کجان؟
فریاد زدم
_مهدی بیارشوننننن
برگشتم سمتش
_راستی شاهین...همسایه ها به ما اشراف دارن؟
_نه ویلای سمت راست که متروکه اس
سمت چپی هم فاصله داره نه صدا نه تصویر... ندارن
_باشه ممنون...
مهدی و کامیار ان چهار غول را بردند سمت وانت
_کلی کار دارم باید برم...زخمت معلومه عمیقه...نتونستی پانسمان کنی برو بیمارستان
_من یکی به این زخما عادت کردم...تو حواست به خودت باشه
_انقدر به این بچه ها سخت نگیر گناه دارن...اونا که نمیدونن دوسشون داری
پوکر فیس نگاهش کردم
_گفتی کار داری...
با خنده دست تکان داد و رفت سمت ماشین
بی توجه به خانم امینی که نگاهم میکرد رفتم سمت اتاق سه عجوزه تا جعبه کمک های اولیه را بردارم
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨