نام تو زندگی من
#پارت_17
آهی کشیدم.
- شوما گفتین من حق انتخاب دارم. رس منم می خوام انتخاب کنم. می خوام
زندگ
ً
فعال ی کنم.
غم، آشوکارا در چشومان عزیزدرخشوید. مثل همیشوه جوابی برای حرک هام
ندا شت. موهامو که از رو سریم بیرون زده بود رو در ست کرد و ب*و* سه ای
روی سرم نهاد. به طرک در رفت.
کنار چارچوب در مکثی کرد و به طرفم برگشت.
- سووعی کن یک دور دیگه از درسوواپ بخونی بعد بخوابی. آقاجونت گفت:
"دیگه رایین نیای."
بدون حرک دیگه ای از اتاق بیرون رفت.
سرموبه دیوارتکیهدادم و چ شمامو ب ستم. نگاه رر غرور آقا جون توی نگاهم
جون گرفت. لبخند تلخی زدم. بلند شوودم. لباس هامو عوض کردم که نگاهم
از آینه به خودم افتاد. سفیدی رو ستم با اون لباس صورتی بی شتربه چ شم می
اومد. دختر قد بلندی بودم. چشوومایی به سوویاهی شووب. این قدر سوویاهمثل
آرزوهام. موهای م شکی براق ل*خ*پ و بلند. بینی متنا سب با صورتم. آهی
کشوویدم و نگاهم رو از آینهگرفتم و خودم و روی تخت انداختم. از خسووتگی
چ شمامو ب ستم. به کل فراموش کردم که باید کتاب ها و ت ست ها رو دوره می
کردم.
****
با تکون های شدیدی از جا رریدم. همه جا داشت می لرزید جی ی کشیدم.
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_17
چند دقیقه گذشت.
مهدی، کامیار و خانم امینی پشت سر هم از پله ها پایین آمدند
کامیار نگاه متعجبی به ما انداخت و دستبند هارا به سمتم گرفت
_بزنید دستاشون
شانه ام بی دلیل می سوخت
با زنگ ایفون در را باز کردم
وانتی وارد باغ شد
بارش مبل و تیر و تخته بود
مقابل در ایستادم و دست در جیب گذاشتم
راننده وانت آشنا بود...لبخندی به لبم آمد
شاهین بود، همکار و هم درجه
با شور و شوق همیشگی اش از ماشین پایین آمد
به بچه هایی که پشت وانت ایستاده بودند اشاره کرد
_بارو خالی کنید زمین
با آن لباس کارگری خنده دار شده بود؛ به سمتم امد و دستش را باز کرد
_خیلی وقته ندیدمت جناب سرگرد
مشتاق در اغوشش جا گرفتم؛ مرا از خود کند
نگاهش بین لباس خودش و من جا به جا شد
_چیکار کردی با خودت محمد؟
سر تکان دادم
_چی؟
دستم را ارام روی شانه ام کشیدم
با خیس شدن دستم متوجه شدم زخم شده اما به خاطر لباس تیره ام کسی متوجه نشده بود
_اها فهمیدم چی میگی...فک کنم تو درگیری تیزی خورده
_اینو بگم غیر این که وظیفه داری شونه اتو پانسمان کنی یه کار دیگه هم باید انجام بدی که من به خاطرش اومدم...البته قرارمون فردا بود که با این اتفاق جلو افتاد.
_خب؟
_قصد دارن دعوتتون کنن برا شام...اونجا باهاتون در مورد یه سفر حرف می زنن؛ من این اطلاعاتو در اوردم ولی اگه زنگ زدن نذار بفهمن که خبر د اشتی
_حواسم هست
_مزاحما کجان؟
فریاد زدم
_مهدی بیارشوننننن
برگشتم سمتش
_راستی شاهین...همسایه ها به ما اشراف دارن؟
_نه ویلای سمت راست که متروکه اس
سمت چپی هم فاصله داره نه صدا نه تصویر... ندارن
_باشه ممنون...
مهدی و کامیار ان چهار غول را بردند سمت وانت
_کلی کار دارم باید برم...زخمت معلومه عمیقه...نتونستی پانسمان کنی برو بیمارستان
_من یکی به این زخما عادت کردم...تو حواست به خودت باشه
_انقدر به این بچه ها سخت نگیر گناه دارن...اونا که نمیدونن دوسشون داری
پوکر فیس نگاهش کردم
_گفتی کار داری...
با خنده دست تکان داد و رفت سمت ماشین
بی توجه به خانم امینی که نگاهم میکرد رفتم سمت اتاق سه عجوزه تا جعبه کمک های اولیه را بردارم
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨