eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
سید نعمت الله جزایری در کتاب نوادر الاخبار از برقی، از بعضی صحابه نقل کرد که امام صادق (ع) فرمود: در بنی اسرائیل عابدی ریاکار و متظاهر بود، به داوود پیامبر وحی رسید که فلان عابد ریاکار است. پس از چندی عابد از دنیا رفت، داوود بر جنازه ی او حاضر نشد. چهل نفر از بنی اسرائیل جمع شدند و هنگام تهیه ی وسایل تکفینش می‌گفتند: خدایا! ما جز خوبی از او ندیده ایم، تو دانایی به واقع امر. خداوند عابد را به همین شهادت آمرزید. خداوند به داوود وحی کرد: چه چیز تو را وادار کرد که بر جنازه ی عابد حاضر نشدی؟ عرض کرد: پروردگارا! سببش اطلاع من از ریاکاری اش بود که تو خود خبر دادی. خطاب رسید: ای داوود! چهل نفر به خوبی او گواهی دادند، من از کردارش گذشتم و او را عفو کردم با این که از باطنش خبر داشتم. محدث بزرگوار سید نعمت الله می‌گوید: شاید شیخ جلیل معاصر، علامه ی مجلسی صاحب بحار الأنوار، به همین حدیث استناد کرده استحباب شهادت چهل مؤمن را به نیکی و خوبی در کفن برادر مؤمن خود و من خودم از کسانی بودم که در حال حیات علامه مجلسی بر کفن ایشان شهادت نوشتم. در کتاب شرح تهذیب سید آمده است: روز جمعه ای علامه مجلسی در مسجد جامع اصفهان به منبر تشریف برده بودند تا مردم را موعظه نمایند، ابتدا عقاید خود را در مورد ایمان و توابع آن اعتراف کردند، سپس گفتند: ای مردم! اعتقاد من این است، خواهش می‌کنم آنچه شنیدید بر کفن من گواهی دهید، سپس کفن خودشان را به مسجد آوردند و مردم گواهی خویش را بر آن نوشتند. 📙پند تاریخ 103/2 -104؛ به نقل از: روضات الجنات / 121. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
آورده اند: فرعون، کسی را داشت که از افعال و سخنان او لذت می‌برد و می‌خندید، روزی به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردی را دید که لباس‌های ژنده بر تن و عصایی بر دست دارد، پرسید: تو کیستی؟ گفت: موسی پیامبر خدایم که خداوند مرا برای دعوت به توحید پیش فرعون فرستاده است. فرد مسخره از همان جا برگشت، لباسی شبیه لباس موسی پوشید و عصایی هم به دست گرفت، پیش فرعون بازگشت و سخن گفتن حضرت موسی را تقلید کرد. آن حضرت از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامی که زمان کیفر فرعون رسید، خداوند او را با لشکرش در رود نیل غرق ساخت و آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردی با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: ای موسی! من کسی را که به دوستانم شبیه شود عذاب نمی کنم اگرچه عملش بر خلاف طریقه ی آنها باشد. 📙پند تاریخ 105/2 - 106؛ به نقل از: الأنوار النعمانیه / 354 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
؟ حضرت رسول در یکی از سفرها از محلی می‌گذشتند، زنی مشغول نان پختن بود، به او گفتند: این شخص که از این جا می‌گذرد پیامبر است. زن کودک شیرخوار خود را در آغوش گرفت و خدمت ایشان آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! مگر شما نمیفرمایید خداوند به بنده اش مهربان تر از مادر است به فرزند، به طوری که برای من نقل کرده اند؟ حضرت فرمودند: آری! چنین است. گفت: یا رسول الله! مادر هرگز راضی نمی شود فرزند دلبندش را در تنوری افروخته بیندازد. پیامبر اکرم گریستند و فرمودند: خداوند نیز به آتش عذاب نمی کند مگر کسی را که تکبر ورزد از گفتن «لا إله إلا الله" 📙پند تاریخ 107/2، سید نعمت الله جزایری می‌گوید: منظور از گفتن «لا إله إلا الله» با التزام به شرایط آن است چنانچه حضرت رضا (ع) فرمود: من از شرایط «لا إله إلا الله» هستم: یعنی اعتقاد به این که آن بزرگوار، آبا و فرزندان ارجمندش امام هستند و اطاعت از ایشان واجب است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍می‌گویند روزی "مقدس اردبیلی" به حمام رفت، دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم! 🔸مقدس اردبیلی پرسید: شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نیستی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ 🔹حمامی گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد! شما شنیدی می‌گویند وقتی مقدس اردبیلی، نیمه‌شب برای وضو دلو انداخت تا آب از چاه بکشد دید طلا بالا آمد، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! 🔸مقدس گفت: بله شنیدم. 🔹حمامی گفت: آنجا، نصف شب، کسی بوده با مقدس اردبیلی؟ 🔸گفت: نه ظاهراً نبوده. 🔹حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ معلوم می‌شود خالص خالص نیست! 🔸مقدس اردبیلی می‌گوید: یک‌ دفعه به خودم آمدم ... 🔰شاید لازم است همه ما در این روزهای باقی‌مانده تا ماه رمضان به خود بیاییم و ببینیم چقدر اعمالمان خالص برای خداوند است، نه برای بندگان خدا. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ___________________ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 حیله عجیب شیطان ┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 حجت الاسلام پناهیان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_453 سوالِ بعدی را نپرسید.. پارسا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _سلام! نگاهی به ظاهر آراسته اش انداخت و سلام داد. _میخوام باهاش یکم صحبت کنم.. خودم میارمش خونه! نیل متعجب و موشکافانه نگاهش میکرد.. بعد از چند دقیقه نگاه طوالنی نفس عمیقی کشید و گفت: _بهار خیلی حساس شده.. فکر نمیکنم اآلن.... _میدونم.. میدونم هنوز نتونسته قبول کنه چنین چیزِ بزرگی رو! نگاهش را به درِ ورودی دوخت و آرام و غمگین گفت: _ولی ازم نخواه بی تفاوت باشم! وقتی عمو پارساش بودم حد اقل دوستم داشت.. من طاقت ندارم ازم نفرت داشته باشه! قلبِ نیل فشرده شد. درِ جلو را برایش باز کرد و خیره به رو به رو گفت: _هنوز چند دقیقه ای تا تعطیل شدنِ مهد مونده.. بیا بشین! با تعجب کمی مکث کرد و در نهایت سوار شد. نگاهِ نیل هنوز به رو به رو بود و انگشتانش سفت و پر تنش فرمانِ ماشین را میفشرد. طاقتِ نگاه مستقیم را نداشت.. بیتاب تر از هر وقتی بود.. با دیدنِ این دریایِ غمِ بزرگ و این سیاهیِ کدر دستِ دلش شل میشد و برای به زبان نیاوردن واژه های زیادی با خودش میجنگید! _به مدیر زنگ میزنم.. همینجوری نمیذارن ببریش! پارسا سرش را تکان داد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: _بهارِ من کینه ای نیست... هم تربیت سام و من. و هم ذات خودش طوریه که هیچ وقت از کسی نفرت نداشته ... اآلنم نداره.. اینو مطمئنم! سرش را کمی چرخاند.. ولی نگاهش را.. نه! _ازت نمیپرسم میخوای بهش چی بگی.. فقط میخوام بدونی من به فهم و شعورِ دخترم ایمان دارم.. اگه چیزی گفت.. حرفی زد که تلخ بود پای کینه.. نفرت یا هر چیز دیگه ای نذارش! باالخره برگشت و نگاهش کرد. _پای اشتباهِ غیر قابل جبران خودت بذار.. پای اینکه حق نداشتی بری ولی رفتی.. وقتی هم که رفتی.. مکثی کرد.. لبخند تلخ و غمگینی که روی لبهای مسکوتِ پارسا بود را تاب نیاورد و سرش را دوباره برگرداند. _دیشب ازم میپرسید چرا رفت؟ میگفت چطوره که بابای خودم میره و تو با یکی دیگه ازدواج میکنی! هزار تا سوال تو مغزشه که من از جواابشون میترسم! _منم برای جواب همون سواالست که اآلن اینجام، نه برای توجیح گذشته! منتظر به چهره ی نیل خیره شد. وقتی سرش را برگرداند و چشم در چشمِ هم شدند لبخند غمگینی زد و گفت: _نگران نباش! نیل از داخل آینه دستی به روسری اش کشید و موذب از نگاهِ خیره ی پارسا زیر لب گفت: _بهتره بری.. شاید اگه من و ببینه نیاد باهات! پارسا نفسش را با آه بیرون داد و در را باز کرد. _نیل؟ لحن ملتمس کالمش سرِ نیل را به طرفش برگرداند. _گفتی بهار کینه ای نیست... مکثی کرد. _تو چی؟ هنوزم... لبش را گزید.. نتوانست جمله اش را تمام کند.. از شنیدن جوابش میهراسید..! نیل سرش را پایین انداخت و آرام گفت: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــــلام به اولین روز ماه مبارک رمضان خوش آمدید ان شاءلله امـروز از آسمان و زمین هر چه خوشبختی سلامتـی، برکت و هرچه مهربانیست چو باران رحمت بر زندگیتان ببارد روزتون بخیـر 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین روز ماه رمضان بر همه عزیزان مبارک باد🕊 🌸 آغاز یک ماه بندگی یک ماه دلدادگی یک ماه نور و روشنایی یک ماه صفا و برکت بر همگان مبارک باد 🕊🌸 صبح زیباتون بخیر🕊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا 🎊مستعد سفـــر شهر خدا کرد مرا 🌸از گلستان کرم طرفه نسیـمی بوزید 🎊که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا 🌸فرا رسیدن ماه رمضان بر شما مبارک 🎊در ماه پر خیر و برکت رمضان 🌸برایتان قبولی طاعات و عبادات 🎊را آرزومندم 🙏
🌸🍃🌸🍃 فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «هو الله الّذی یری کلّ احد و یعلم کلّ شیء؛ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•