eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا ... با نامِ تو آغاز می‌کنیم🌷🍃 دوشنبه 13 اردیبهشت ماه را که تو زیباترین علتِ هر آغازی🌷🍃 در این دوشنبه زیبا از اردیبهشت ماه همہ دوستان و عزیزانم را در تمام دقایق بہ آغوش گرم و مهربانت میسپارم🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بيايد روزه‌ی پرهيز بگيريم … ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮐﻪ ﭘﺮﺍﻧﺪﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺭﻭﺯه ﺭﺍ ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻥ ﮔﺮبهﺍﯼ، ﻭ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﯿﺪه ﻻﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ، ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﯾﺎﺱ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ، ﻭ ﻧﺎاُﻣﯿﺪ کردن و رنجاندنِ ﺳﮕﯽ … ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍیمان ﺍﺯ ﻣﺒﻄﻼﺕ ﺭﻭﺯه ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﻏﻢ ﺑﻪ قلبی، ﭼﺸﺎﻧﺪﻥ ﺷﻮﺭﯼ ﺍﺷﮏ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ کسی، ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺟﺪﺍنی ﺗﻦ ﭘﺮﻭﺭ ﺩﺭ دریای ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ، ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺮ بار ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ، ﺗﺎ ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ. ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺗﯿﺮ ﯾﺎ ﺟﻮﻻﯼ. بیایید روزه‌ی پرهیز بگیریم. ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ، ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ، ﺍﺯ ﺭﯾﺎ، ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ، از ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ، ﺍﺯ ﻧﯿﺮنگ. ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮده، ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩهﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪه‌ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯه ﻧﺒﻮﺩه‌ﺍﻧﺪ …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام دوستان عزيز و مهربان 🌸دوشنبه تون زیبـا 🌾ﺧـﺪﺍﻳﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣـﺎﻝ 🌸ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم ﺧﻮﺏ باشد 🌾ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦﺑﺮ ﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ 🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ 🌾ﺩﺭ ﺍﻳﻦ روز زیبـا ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ 🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ 🌾ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺳـﻼمتی 🌸ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ... 🌾طاعاتتون قبول حق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 رئیس جهنم نشو!!! ┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد مهدی دانشمند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ سلام امام زمانم ❣️ 🌸هرروزم را 🥀باسلام به شما زیبامے ڪنم 🌸ڪاش یڪ روزم، 🥀با دیدن روے ماهتان زیباشود 🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♥️متنی فوق العاده برای شمایی که فوق العاده هستین من آموخته ام : ساده ترین راه برای شاد بودن، دست کشیدن از گلایه است... من آموخته ام : تشویق یک آموزگار خوب، می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند... من آموخته ام : افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین٬ عمر طولانی تری دارند... من آموخته ام : نفرت مانند اسید، ظرفی که در آن قرار دارد را از بین می برد... من آموخته ام : بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد، فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد... من آموخته ام : اگر می خواهم خوشحال باشم، باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم... من آموخته ام : اگر دو جمله ی «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند... من آموخته ام : وقتی مثبت فکر می کنم ، شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سرم می پرورانم... و سرانجام اینکه من آموخته ام : «با خدا همه چیز ممکن است...» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠استاد فاطمی نیا: جوان عزیز اگر عروج میخواهی میخواهی به جایی برسی از خانه خودتان شروع کن دل خواهرت را شکستی برو درستش کن دل مادرو پدر را شکستی برو درستش کن از خانه شروع کنید •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ◇ روزی حضرت موسی(ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمانها. فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍پیامبر اکرم(ص) هر لحظه‌ای که بر انسان بگذرد و به یاد خدا نباشد قیامت حسرتش را خواهد خورد .. 📚نهج الفصاحه از عقرب نباید ترسید از عقربه‌هایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
لقمان حکیم گفت: من سیصد سال با داروهای مختلف مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛ که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست ❣️تا فرصت هست؛ به یکدیگر محبت کنیم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📔 داستان ایمان داشتن به خدا ✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم. ✨سوره بقره /152 🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود! پی نوشت: خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . . وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_2 از کتاب و لباس هایش تا باقیمانده ی غذای دیشب و هفت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان به طبقه ی هشتم رسیدند و هر دو کنار هم وارد شرکت ساختمانی کیاراد شدند. یک شرکت خصوصی تقریبا بزرگ و مشهور با ریاست مهندس شریفات.. کمی بعد از در ورودی، وسط سالن بزرگ، محلی که نگهبان مجروح شده بود را با گچ مشخص کرده بودند. نگاهی کلی به تمام سالن تقریبا بزرگ روبرویش انداخت. افرادش دقیقا شبیه این سه سال، به خوبی کارها را سر و سامان داده اند . -نگهبان رو بردن بیمارستان؟ علی که یکی از شش نفر ارشد گروهش بود، کنارش ایستاد : -بله قربان، آمبوالنس پیش پای شما رفت ! -زنده می مونه؟ -نمی دونم فرمانده. دکتر گفت خون زیادی ازش رفته . پشت سرش زخم بزرگی برداشته بود . سرگرد، نفس عمیقی کشید و دوباره راه افتاد. علی به اتاقی که انتهای سالن بود اشاره کرد: -این طرف قربان .. علی در اتاق را باز کرد و خودش را کنار کشید تا او داخل شود. سروان نیما ملکی، که همراه دو مرد و یک زن جوان، روی صندلی های میز کنفرانس بزرگی نشسته بود، سریع ایستاد : -صبح بخیر قربان رو به افراد داخل اتاق ادامه داد: -ایشون سرگرد بهنام هستند، مافوق بنده . سرگرد به ارامی به سمت پنجره ی بزرگ اتاق راه افتاد: -علی همه بیرون باشن .. فرمان سرگرد به سرعت انجام شد و تا زمانی که همه بیر ون بروند و فقط دستیار حرف گوش کن و مودبش بماند، کنار همان پنجره ماند . -فرمانده با آهی که کشید برگشت و به صندلی ها اشاره کرد: -بشین نیما .. هر دو که نشستند، سرگرد گفت: -خب چی سرقت شده؟ -هیچی قربان ظاهرا ! اخم های سرگرد در هم فرو رفت: -یعنی چی هیچی؟! یه نفر رو ممکن بود به کشتن بده برای هیچی؟ نیما، اخمی به چهره اش نشاند: -به نظر می یاد دنبال چیزی می گشتن که پیداش نکردن . جالبه گاو صندوق رو باز کردن ؛ توش نزدیک دویست میلیون پول بوده برنداشتن ! اما بهم ریختنش! یکی از ابروهای سرگرد با تعجب باال رفت: -یکی می یاد همه جا رو بهم می ریزه ؛ خدارو شکر مشکل مالی هم نداشته ، بعد یهو نگهبان می یاد و اونو می زنه و فرار می کنه! -ببخشید فرمانده، یکی؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃