🌸🍃🌸🍃
نیکی به خانواده
رسول خدا (ص) فرمودند:
هر معروفى صدقه به شمار مىآید و هر آنچه را كه مؤمن براى خود و خانواده و همسرش هزینه كند و نیز هر آنچه با آن آبروى خود را حفظ كند، برایش صدقه نوشته مىشود.1
و فرمودند:
بهترین شما كسانى هستند كه براى خانوادهٔ خود بهترین باشند و من براى خانوادهٔ خودم بهترین شما هستم. 2
و نیز فرمودند:
كسى كه به بازار رود و تحفهاى بخرد و آن را براى خانوادهٔ خویش ببرد، مانند كسى است كه صدقهاى را به سوى نیازمندان مىبرد. 3
1. مستدرک الوسائل ج 7 ص 239
2. الفقیه ج 3 ص 555
3. الامالی صدوق ص 577
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
رابعه عدویه از بانوان سعادتمندی است که بر اثر انجام کارهای نیک و تلاش در مسیر سعادت نام نیکو از خود به یادگار گذاشته و در عرفان و سلوک به مقاماتی نائل آمده است .
روزی جمعی از مردم بصره بر در خانه عدویه رفتند و گفتند : ای رابعه مردان را سه فضیلت است که زنان را نیست ،
1)آن که مردان عقل کامل دارند و زنان ناقص العقلند و دلیل بر نقصان عقل انهات این که گواهی دو زن برابر گواهی یک مرد است
2) انکه زنان ناقص الدین هستند زیرا در هر ماه چند روز از نماز و روزه می مانند
3) هرگز زنی به مقام نبوت نرسیده است .
رابعه گفت : اگر گفتار شما درست باشد زنان را نیز سه فضیلت است که مردان را نیست .
1)ان که در میان انها مخنث نیست ( مرد بی غیرت )
2)همه انبیاء و صدیقان و شهیدان و صالحان در دامن زنان پرورش یافته اند و در کنار ایشان بزرگ شده اند
3)انکه هیچ زنی ادعای خدائی نکرده است و این جرات و بی ادبی در طول تاریخ به خداوند از مردان سر زده است
حکایت و داستانهای شگفت قرآنی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جان مادر کجاستی؟
🔹سیدبشیر حسینی: تا حالا جنازهی خونیِ دختر نوجوانت رو بغل کردی که بگذاری داخل قبر؟ به چه جرمی کشتنش؟
🔹از همهی افرادی که به تمسخر دائما میگویند «ولی عوضش امنیت داریم» تقاضا میکنم با چشم باز و دهن بسته، صحنههای این جنایت رو بارها ببینند و یک لحظه خودشان رو جای خانوادههای این دسته گُلهای بیجان بگذارند!
🔹ایران میان افغانستان و پاکستان و یمن و سوریه و عراق در قلب خاورمیانه است؛ نه وسط اروپا و آمریکا! ولی اگر جای دخترهای مظلوم افغانستانی، بلوندهای غربستانی تکهپاره شده بودند، الان کل دنیا عزای عمومی بود.
🔹من خودم رو مدیون شهدای مدافع حرم میدانم و ممنون فرزندان شهیدی هستم که یتیم شدند تا من بتوانم زنده بمانم. اگر سردار و یارانش نبودند، ما الان کنار جنازه فرزندانمان اشک میریختیم و ایران ناامنترین جای جهان و گوشت زیر دندان وحشیان بود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
به احنف بن حیس گفتند : تو با این که عرب هستی چرا این اندازه بردبار و آسان گیر و باگذشتی ؟ در حالی که باید تندخو و خشن و تلخ باشی !
گفت : من درس گذشت و عفو را از قیس بن عاصم آموختم ، یک بار میهمانش بودم به خدمتکارش گفت : غذا بیاور . او غذا را در ظرفی سنگین وزن حمل کرد ، در راه ظرف غذا که در حال جوشیدن بود از دستش رها شد و بر سر فرزند قیس افتاد و او را کشت .
خدمتکار لرزه بر اندامش افتاد ولی قیس زیر لب گفت : هیچ راهی برای حلّ مشکل این خدمتکار نمی یابم جز این که او را آزاد نمایم ؛ به او گفت : تو در راه خدا آزادی ، می توانی هرجا که خواستی بروی . سپس گفت : اگر او را نزد خود نگاه می داشتم تا چشمش در چشم من بود خجالت می کشید ، بنابراین او را آزاد کردم تا هم در اضطراب نباشد و هم در حال شرمندگی به سر نبرد !
مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان ص:275
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
قول لیّن و برخورد نرم
#تمثیلهای_خدایی
برف،️ اگر تند و شلاقی بباره، روی زمین نِمیشینه.
برف وقتی روی زمین میشینه که آرام و نرم بباره.
حرف هم مثل برفه.
اگر به قول قرآن کریم، نرم و ملایم باشه، به دل میشینه و دلنشینه.
به همین خاطر، خداوند به موسی و هارون فرمود حالا که پیش فرعون میرید، باهاش خیلی نرم حرف بزنید:
اذْهَبٰا إِلیٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغیٰ، فَقُولاٰ لَهُ قَوْلاً لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشیٰ (طاها/43و44)
ای موسی، تو و برادرت هارون، به سوی فرعون بروید که طغیان کرده است. اما به نرمی با او سخن بگوئید، شاید متذکر شود یا از خدا بترسد.
یعنی اگر تند و خشن حرف بزنید، به دل سنگ او نمیشینه.
حتی در بعضی از روایات آمده که موسی مامور بود، فرعون رو با بهترین نامش صدا کنه، شاید در دل تاریکش اثر بگذاره.
#خوشرویی
هر مکتبی باید جاذبه داشته باشه. لذا برای نفوذ در قلوب مردم، نخستین دستور قرآن برخورد ملایمه.
حالا این یه سنگ محک.
خودمون کلاه خودمون رو قاضی کنیم.
حتی با فرعون باید به نرمی سخن گفت، حالا برخورد ما با دیگران، برای جذب مردم به دین خدا، چگونه است؟
جاهایی که لازم باشه، چجوری امر به معروف و نهی از منکر میکنیم؟
با نحوه برخوردمون چند نفر رو به دین علاقمند کردیم؟
اصلاً چرا راه دور بریم. برخوردمون با نزدیکان خودمون چگونه است؟ با پدر و مادر، زن و بچه، دوستان و همکاران، همسایگان و اقوام و ...؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دمافطار💖
کربلا میخوام
میدونی حاجتم همینه...
#کلیپدلنشین👌🌱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#ریا_کاری_ممنوع⛔️
🔹شخصی 30 سال صف اول نماز
جماعت میایستاد..و پشت سر پیشنمازی
نماز میخواند؛یک شب آمد و دید صف
اول جا نیست ...
👈🏻صف دوم ایستاد و متوجه شد که
کمی ناراحت است ولی نه ناراحت اینکه
ثواب صف اول را درک نکرده؛بلکه ناراحت
است که چرا در انظار مردم در صف اول
نایستاده است ...
🔸فهمید که ایستادنش در صف اول برای
ریاکاری بوده است ...
نماز 30 ساله اش را قضا کرد !!!
🍃 #آیتالله_مجتهدی(ره)🍃
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#خاطره_ی_شیخ_فرزند
شیخ عباس قمی از مرحوم سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شبهای پیشاور) نقل میکند: در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم. دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه ی کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟ پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف میکنی، من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود، دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند. من برخاستم با آن مرحوم روبوسی کردم و عذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.
📙سیمای فرزانگان 3/ 254؛ به نقل از: حاج شیخ عباس قمی مرد تقوا و فضیلت / 62. 64.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد. آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت:
اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه گندم ميبري دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقي مانده اند !
حضرت جبرییل که کنار یوسف استاده بود گفت:
آیا او را مى شناسى؟
گفت: نه، نمى دانم كیست.
جبرییل گفت: اى یوسف! این مرد با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا شهادت پاك بودن ات را گفت!
حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد،
يوسف (ع) آن نوجوان را در آغوش گرفت و امر نمود به اين جوان دروازه هاي خزاين را باز كنيد هر قدر وهر چه ميتواند ببرد.
سپس به ماموران اش گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقى نیز براى او قرار بدهید.
جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد، آه از نهادم برآمد؛ چون كسى كه براى تو شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگانش كه عمرى مى گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» به وحدانیت او شهادت مىدهند، در قیامت براى آنها مى خواهد چه كند؟
الله جل جلاله برای یوسف وحي كرد؛ كه اَي يوسف ! تو يك بنده هستي يك نَفَر پاكي ترا ياد كرد تمام خزانه ها را برايش باز كردي و اگر كسي پاكي مرا ياد كند ذكر مرا بكند چه برايش خواهم نمود...! شما فكر كنيد خزانه هاي يوسف (ع) کجا و خزانه هاي الله جل جلاله ! کجا
بياييد ذكر حق را به كثرت یاد نمايم و اهل ذکر باشیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_17 -سیستم امنیتی خوبتون هم دیدین ضامن سرقت نیست ! به
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_18
-خب هیچ چیزی سرقت نشده ؛ اتفاق خاصی نیفتاده . جز اون نگهبان .. که البته من خیلی
مراقب هستم و هواشو دارم !
-شما االن دارین می گین که من این پرونده رو پیگیری نکنم ؟؟
- دوست ندارم موقعیتم و اعتبارم
بله! این موضوع روی شرکت من تاثیر بدی گذاشته . من اصالً
به خطر بیفته . سرگرد به جلو خم شد و دستانش را در هم قالب کرد. کمی از این پیشنهاد
مهندس تعجب کرده بود .
-برای من خیلی عجیبه که تاثیر بد این اتقاق، از خود اتفاق برای شما مهم تره ! شما متوجه
هستید، دقیقا چی شده؟
مهندس آهی کشید و با تاسف سری تکان داد:
-می دونم .. اما ... توی این چند روز خسته م کردن خبرنگارا . دائم سوال، از طرفی یکی از
شرکت های طرف قراردادمون دقیقا فردای روز دزدی، قرار دادش رو فسخ کرد! من دارم تو اینجا
کار می کنم .. این جور اصال نمی تونم .
سرگرد چشمانش را تنگ تر کرد و جدی تر از قبل گفت:
مهندس شریفات ؛ توی شرکت شما ، یک نفری که احتماالً ما نزدیکه خیلی ، قصد داشته - به ش
که چیزی رو ازتون بدزده . چیزی که اون قدر برای اون ارزش داره که 200 میلیون پول پیشش
هیچه ! چیزی که به خودش زحمت برنامه ریزی داده و حتما ماه ها نقشه کشیده ! اون وارد
شرکت شما شده و اتاق شما رو بهم ریخته و نگهبان شما رو زده . اگر به قصد عمد هم نزده باشه؛
ممکنه قاتل بشه !! متوجه هستید چی می گم ؟ کسی که این کار رو کرده، کارای دیگه هم می
تونه کنه
سرگرد بلند شد و همان طور که به سمت در می رفت ادامه داد:
-به هر حال، میل شماست . شاکی خصوصی پرونده شما هستید، اما چون اون نگهبان تکلیفش
مشخص نیست، من به عنوان وظیفه ی قانونیم، روی این پرونده کار می کنم ... روز خوش آقا !
بی مکث، در را باز کرد و از اتاق خارج شد، هنوز در را نبسته بود که متوجه، مردمک های وحشی
سبز رنگی شد که با خیره او شده اند !
سرگرد نفسش را با آرامش بیرون داد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند. روبروی میز یاسمین
شریفات ایستاد و با لبخندی که به زور به چهره اش نشانده بود، گفت:
-خانم شریفات می تونم چند تا سوال ازتون بپرسم؟
نگاه ی خیره و گستاخ دختر جوان، تمام صورتش را کاوید و روی چشمانش مکث کرد:
-بله ..
مغرور بود و سعی می کرد خودش را محکم نشان بدهد، برعکس چیزی که سرگرد فکر می کرد !
سرگرد بهنام دستانش را روی میز گذاشت و کمی خودش را به جلو متمایل کرد :
-شما اون شب با پدرتون خونه رفتین ؟
-اگه منظورتون مهندس شریفاته ، بله ! اما اون پدر من نیست!
میان مردمک های زیبای دختر جوان، خشم می درخشید. خشمی که به هیچ عنوان سعی در
کتمانش نداشت !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_19
-بله! می دونم پدر شما نیست . پدر شما، یاسر شریفات بودند و ده سال پیش فوت شدند .
اطلاعات سرگرد بهنام، سر یاسمین را پایین برد تا به جای او، به میز چوبی زل بزند .
-من همراه مهندس، ساعت حدودا شش رفتم خونه .
-بعد شما چی کار کردین ؟
-من کمی خرید کردم، نزدیک نه شب بود، فکر کنم رسیدم خونه ...
-صبر کنیدیه لحظه ! یعنی با هم خونه نرفین ؟
-نه تا یه جایی با هم بودیم، من کار داشتم بیرون . خرید داشتم .
-تنها بودین
-بله من به سن قانونی رسیدم! می تونم تنها برم بیرون
سرگرد،سعی می کرد از حاالت و رفتار دختر جوان، پی به راستی حرفهایش ببرد، گرچه سد
دفاعی محکمی که یاسمین دور خودش کشیده بود، این کار را برایش سخت تر می کرد .
-بعدش خونه بودین تا فردا صیبح ؟
-بله .
-کار خاصی نداشتین ؟
-منظورتون رو نفهمیدم
-منظورم اینه کار خاصی انجام ندادین، با کسی مثال حرف نزدین ؟
دوباره مردمک های زیبای دختر، روی چشمان سرگرد قفل کرد :
-نه .. من تنها بودم، شامم نخوردم . زودم خوابیدم . همین و این آخرین جمله ای بود که یاسمین به زبان راند، چند برگ کاغذ جلویش را مرتب کرد و بدون
اینکه حرفی به سرگرد بزند، بلند شد و وارد اتاق مهندس شریفات شد !!
انگار نه انگار که سرگرد جلویش ایستاد بود! گرچه همین رفتارها برای کسی مثل سرگرد بهتر از
سوال و جواب های بیهوده بود! حسی را کشف کرده بود! نگاه به ساعتش کرد و بی معطلی از
شرکت کیاراد بیرون آمد !
*
به پایگاه که رسید، ساعت از شش هم گذشته بود. وقتی از جلوی در اتاق نیما می گذشت، سرش
را داخل برد و سریع گفت:
-نیما بچه ها رو بیار اتاق من..
وارد اتاقش شد و هنوز روی صندلی اش نشسته بود که نیما به همراه علی و لاله وارد اتاقش شد.
سرگرد به مبل های جلوی میزش اشاره کرد:
-بشینید بچه ها ..
با نشستن هر سه ، ادامه داد:
-خب.. چه خبر ؟ چیز جدیدی کشف نکردین؟ لاله هنوز با دوربینا درگیری؟
لاله سرش را باال و پایین کرد:
-بله فرمانده ، هر کی بوده مسلما خیلی ماهر بوده که تونسته این قدر خوب دوربینا رو از کار
بندازه ..
-لاله دنبال شرکت سازنده شون بگرد .. مطمئنم کمک می کنه ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺