eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_32 سرعتش را کم کرد ،به جوان نزدیک شد،شیشه ی سمت خو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان دیگر الل شدو جواب نیاز را نداد....راست میگفت خُب ، آذین که کاری با گیسو نداشت. پس خودش هم دستِ کمی از نیاز نداشت ، یکی بود لنگه ی خودش مردم آزار. از ماشین پیاده شدو برای نیاز دست تکان داد،چادرش را برسرش جابه جا کرد، زیپ کیفش را باز کرد تا دسته کلیدش را بیابد،همانطور سربه زیردر حال خودش بود... _ _سالم. چشمهایش را روی هم گذاشت ،لبهایش را از حرص روی هم فشرد ،بااخم سرش را باال گرفت...بابی حوصلگی پاسخش را داد: _سالم. از کنارش رد شد تا وارد خانه شود. _میخوام باهات حرف بزنم گیسو... _من حرفی با تو ندارم... _ _فقط حرفهای منو بشنو،الزم نیست چیزی بگی. _میگم حرفی باهات ندارم،نمیخوامم حرفها تو بشنوم ،پسرعمه. _ _از خورد کردن و شکستنِ دیگران لذّت میبری نه؟ از اینکه خودت رو از همه چیزو همه کس باالتر و سرتر میبینی خوشت میاد؟! حاال مثال حرفهای منو بشنوی چیزی ازت کم میشه؟؟ گیسو تو هنوز منو نشناختی ،نمیدونی اگه اون روم باال بیاد دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست جُز خودم، پس انقدر با اعصابِ نداشته ی من بازی نکن، خیلی دارم مراعاتت رو میکنم اولین بار بود که کوروش را تا این حد جدی میدید،کوروشی که همیشه و در همه حال خندان و سرخوش بود، تعجب کرد اما خود را از تکُ تا ننداخت....در را باز کرد و داخل شد خواست آن را ببندد که کوروش پایش را الی در گذاشت و مانع شد... گیسو با اخم سربلند کردو باحرص توپید: _بردار پاتو کوروش ،این مسخره بازیا یعنی چی؟!!میخوام درو ببندم ،برو کنار. _ _داشتم با دیوار حرف میزدم؟! چرا انقدر کلّه شقی دختر...دوساله منو که میبینی انگار عزرائیلتو دیدی...چه هیزم تری بهت فروختم که اینجوری باهام تا میکنی ،حداقل بزار دو کالم مثلِ بچه ی آدم باهات حرف بزنم ،بعد هر غلطی که دلت میخواد بکن. گیسوکه دنبال بهانه ای بود تا کوروش را از سر خودباز کند گفت: _ کسی خونه نیست ، منم تنهام ،نمیشه بیای تو... کوروش پوزخند تلخی زدو گفت: _ _چیه میترسی بخورمت؟! یعنی انقدر توی ذهنت بدم و ذاتم خرابه؟؟!!! *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_32 با هم وارد آپارتمان شدیم و سمت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان
... _یه جایی به ما میدی یکم بخوابیم؟ چشمام داره از حدقه در میاد! جلو رفتم و صورتشو بوسیدم. _اتاقم خیلی بهم ریخته است.. برات همین جا جا میندازم تا وقتِ نهار بخواب. ساعت حدود شش عصر بود. بعد از خوردنِ نهار ، بردیا رفته بود تا لوازم مربوط به ماشینش رو تهیه کنه. قرار بود شام رو بیرون بخوریم. ازم خواسته بود تا ساعتِ هفت آماده باشم تا بیاد دنبالم! ساعت شیش و نیمِ عصر بود که دست از طرحم کشیدم. به جز اجزای صورتش همه چیزش تکمیل بود. داشت کم کم شکلِ آدم میشد! لبخندی به خطوطِ کج و معوج اش زدم و رو به روی آینه ی کوچیک نشستم. یادِ حرفِ نسیم افتادم که میگفت: تو کارِ رنگ و لعاب هم نیستی که! کیفِ لوازمِ آرایشم بهم دهن کجی میکرد. مگه چه ایرادی داشت یکم آرایشِ مالیم؟ اینجا که دیگه شهرِ کوچیک نبود! همه چیز برای همه عادی و نرمال به نظر میرسید. امشب هم که بردیا پیشم بود و قرار نبود تنها باشم! دل و به دریا زدم و زیپش رو باز کردم. نفسم آه شد. آخرین باری که آرایش کرده بودم شبِ نامزدیم با نیما بود! رژِ لب کمرنگم رو چند بار روی لبم کشیدم و با مدادِ کمرنگی کمی به چشمام جلوه دادم و قبل از رفتنِ دستم روی رژ گونه و ریمل از جام بلند شدم. ساعتِ هفت بود که حاضر و آماده جلوی در ایستاده بودم! با پوششی که شاملِ یه شالِ خوش نقش و پالتوی پلنگی میشد. مشغولِ پا کردنِ پوتینام بودم که متوجه شدم درِ واحد کناری باز شد. اخم کردم و بی توجه کیفم رو روی مچ دستم انداختم. از شانسِ بدم آسانسور طبقه ی هشتم بود. پشت بهش منتظر اومدنش ایستادم. بوی عطرِ دیوانه کنندش تمامِ بویِ ادکلنم رو زیرِ سوال برده بود! حس میکردم که دقیقا پشتِ سرم ایستاده. همین که درِ آسانسور باز شد دستم و از پشت کشید. با خشم باهاش چشم تو چشم شدم ولی نگاهِ اون تنها و تنها جدی بود! بدونِ هیچ حالتی! _داری برای خودت دردسر درست میکنی حواست هست؟ دستمو از دستش بیرون کشیدم. _متوجه منظورتون نمیشم! کالفه چشمش رو تو حدقه چرخوند. _میدونم به من ربطی نداره ولی یه دخترِ تنها... این وقتی شب و با این آرایش.. دستمو به کمرم زدم. _دارین از حد میگذرین جنابِ دکتر... من حواسم به رفتارم هست. این شما این که دارین تند میرین! پوزخند زد. _باشه.. هر کاری دوس داری بکن.. برو! سرم و با تاسف براش تکون دادم و راهِ راه پله رو پیش گرفتم. بردیا پایین ایستاده بود. سریع سوار شدم. دوست داشتم قبل از اینکه از پارکینگ خارج بشه از اونجا رفته باشم! _برو داداش! مکث کرد. _واستا بینم؟ چته تو از صبح؟ یه چی هست به من نمیگی! رومو برگردوندم. _چیزی نیست فقط خسته ام! _خوب یه شبِ دیگه میرفتیم.. من هستم چند روزی! دلم براش کباب شد.. تازه امروز اومده بود و من داشتم بی انصافی میکردم!! _نه داداش خوبم.. مخم پوکید از بس موندم تو خونه. برو دیگه! شونه ای باال انداخت و راه افتاد. کنارش لحظات خوبی داشتم. با هم از قدیما حرف زدیم. از دوره ی طالیی ای که با هیچی عوضش نمیکردم! از بابا... از مامان! از همه چیز به جز ممنوعات! از نیما نمیگفت.. نه از تصمیمات و نه از رفتنش! نوشابه ی فلزی رو توی دستم فشردم و چشمم رو به رو به رو دوختم! _شنیدم داره میره!..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_32 سرگرد به لاله اشاره کرد و لاله همراه همسر مهندس ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان راه برگشت را همین طور با دقت نیما و سرگرد نگاه کردند. از چند مغازه دار دیگر هم سوالاتی پرسیدند اما کسی ، نوجوانی با مشخصات یاشار را یادش نمی آمد. به خانه که رسیدند، افرادش داخل حیاط منتظرش بودند. سرگرد رو به علی پرسید: -بچه ها همه چیز حله؟ علی که با سر تایید کرد، به سمت خانه راه افتاد: -خوبه .. همین جا باشین تا من برگردم.. مهندس شریفات در هال بزرگ خانه، قدم می زد و همسرش با نگرانی روی یکی از مبل ها نشسته بود. با دیدن سرگرد، هر دو به سمتش رفتند. مهندس شریفات پرسید: -چیزی پیدا کردین سرگرد؟ ابروی سرگرد کمی بالا رفت: -من شبیه غول چراغ جادو هستم؟ منتظر تاثیر حرفش، چند لحظه مکث کرد و وقتی جوابی نشنید، ادامه داد: -کاری بیشتر از این نمی تونم کنم . من خطوط تلفن خونه و موبایل شخصی شما رو وصل می کنم مرکز که اگر موردی پیش اومد، در جریان باشم . شاید باهاتون تماس بگیرن . ممکنه مراحل قانونیش تا فردا طول بکشه، اگر باهاتون تماس گرفتن توی این وقت، با من تماس بگیرین .. هر تهدیدی کردند نترسین . اول با من تماس بگیرین.. خواهش می کنم، مراقب رفت وامد هایی باشین که دارین. فکر کنید این چند وقته مشکل خاصی با کسی نداشتین که بخواد اذیتتون کنه . احتمال اخیلی زیادن . باید همه در نظر بگیریم . لطفا با من و تیمم، همکاری داشته باشین . مهندس سرش را چند بار تکان داد: -بله حتما .. همسرش، روبروی سرگرد ایستاد و خیره به چشمانش گفت: -سرگرد پسرم رو بهم برگردونین . من به بچه هام وابسته م لحن زن غمگین و مهندس شریفات با اخم به صورت زن خیره شده بود! نگاه مهندس شریفات، کمی عجیب به نظ رش رسید. برعکس چیزی که از مهندس دیده بود، نگاهش کمی خشن بود! سرگرد با روز بخیر آرامی که گفت، از خانه بیرون رفت. با دست به نیما اشاره کرد و تا خودش از پله ها پایین بیاید، ماشین پایگاه از در حیاط خارج شد. نیما کنار در منتظرش بود با دیدنش، گفت: -سرگرد می ریم پایگاه .. سرگرد همان طور که به سمت ماشینش آرام می دوید، گفت: -بشین .. نیما از دستورش اطاعت کرد و وقتی ماشین سر کوچه به جای اینکه دنبال ماشین پایگاه برود، به جهت مخالف پیچید، دوباره پرسید: -می خواین دوباره ببینین ؟ سرگرد تنها به تکان دادن سرش بسنده ک رد و با آرامش از کنار خیابان ، حرکت کرد. مسیر را دوباره با دقت می دید. کاری که نیما هم انجام می داد. سر خیابان مدرسه که رسیدند، خیابان را 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃