eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_35 که حدس میزد همه ی دخترها و زنان دعوت شده ،چادر
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _سالم خانم، ممنون ،خوشحالم که بازم مالقاتتون کردم... نمیدانست این پسر چنین زبانی هم دارد ،این پسر همانی بود که آن شب بی حرف گوشه ای نشسته بود و حتی به گیسو نیم نگاهی نمی انداخت؟؟؟! در دل گفت؛شاید میخواهد تالفی کند و منتظرِ فرصتی مناسب است که اینگونه لب به سخن گشوده.... آذین از کنارِ گیسو گذشت تا به خانواده اش بپیوندد، نمیدانست چطور اختیار از کف دادو زبان بازکرد: _اقای مودّت؟؟! آذین ایستاد و بعداز چند لحظه برگشت و به گیسو نگاه کرد بی هیچ حرفی... گیسو مِن مِنی کردو گفت: _میخواستم....بابتِ اون شب... آذین حرفش را قطع کردو گفت: _ _احتیاج به عذرخواهی نیست خانم... گیسو سر پایین افتاده اش را باال گرفت و با تعجب به او زُل زد ؛آذین که سکوت حاکم را دید دوباره به حرف آمد: _ _درسته اولین مالقاتمون زیاد جالب نبود،اما خُب اونقدر هام بد نبود که بخوام دلخور باشم. مطمئنم شما از من خوشتون نمیاد بخاطر همین سعی داشتین آزارم بدین، دلیلش رو نمیدونم، ولی هر انسانی حقِ انتخاب داره، منم به انتخابتون احترام میزارم...پس خودتون رو درگیر این موضوع نکنید. با اجازه.... نمیتوانست باور کند که این پسرکِ شیربرنج هم زبانی به این برندگی داشته باشد، چه خیاالتی در سر پرورانده بود این پسر آنقدرهاهم پخمه نبود...به این باور رسیده بود که نمیشود دیگران را از روی ظاهر قضاوت کرد. *************** دستان ظریف و دخترانه ای از پشت چشمان گیسو را دربرگرفت، گیسو صاحبِ این دست هارا به خوبی میشناختبا لحنی که خوشحالی درِش موج میزد لب به سخن گشود: _ باالخره اومدی؟! انگار عادت کردی همه رو سرکار بزاری ،باهمه آره با منم آره؟! نیاز دستانش را از روی چشمهای گیسو برداشت او را به سمتِ خود چرخاند ،از دیدن نیاز در این ریخت و قیافه دهانش باز مانده بود،نیاز چرخی زدو گفت: _ _چطوره؟! خوب شدم؟! گیسو دستش را روی دهانش گذاشت ،از شدت خنده رنگ سفیدِ صورتش به سرخی میزد. نیاز اخمی کردو گفت: _ _ حُناقِ بیست و چهار ساعته....مرررگ...چته؟! مگه دلقک دیدی اینجوری ریسه میری!! گیسو خودراجمع و جور کردو گفت: _این چه ریختیه واسه خودت ساختی اخه؟!!! نیاز نگاهی به خودانداخت و گفت: _ _خیال کردی اگه با همون تیپ و قیافه ی همیشگی میومدم کسی راهم میداد بیام تو؟؟ _این چه حرفیه اخه دیوونه؟! *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_35 رو به روی هم پشتِ میز همیشگی ن
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... عصبی سرم و برگردوندم.. یه لحظه یادِ چهره ی نیل افتادم. برگشتم و با سرعت به دخترک خیره شدم. نمیدونم چرا یه لحظه ضربان قلبم شدت گرفت. ایمان دستش رو روی دستم گذاشت. _کجایی عشقی؟ چرا قرمز شدی؟ بی حواس زمزمه کردم: _کدوم گوری رفتی آخه؟ _چی میگی با خودت؟ کالفه تر از قبل به طرف دخترک برگشتم. کجا بودن این مامورای همیشه پیدای لعنتی! یه لحظه به جای دختر نیل رو دیدم. نگاهی به ساعتم انداختم. یازده و نیم بود. یعنی رسیده بود خونه؟ صدای ایمان رو اعصابم بود. _پارسا؟ خوبی تو؟ بی حوصله سرم و تکون دادم. _بریم؟ نگاهی با تعجب به غذای نیمه کارم انداخت و بلند شد. _من که نفهمیدم چته ولی بریم! ماشین رو جلوی آپارتمان نگه داشتم. حال و حوصله ی پارکینگ نداشتم. هنوز پامو روی زمین نذاشته بودم که فکری مثل برق از سرم گذشت. با عجله طرف پارکینگ راه افتادم. خودش بود. همون سمندِ نقره ای رنگ. عقبگرد کردم. _به درک.. ! کنارِ درِ خونه ایستادم. چراغ ها خاموش بودن! مغزم اجازه نمیداد به خوبی تمرکز کنم. یعنی ممکن بود تمامِ رفتارهاش تظاهر باشه؟ یعنی اونقدر خطاکار بود که درِ خونش و به روی یه پسر باز کنه؟ دستم و توی موهام فرو بردم و عصبی وارد خونه شدم. نمیدونم چم شده بود.. این حسِ مسئولیت لعنتی داشت عذابم میداد. وانِ حموم رو پر از آبِ یخ کردم و یکباره همه ی تنم و توش فرو بردم. چهره ی اون دخترِ معصوم، بینِ دو تا پسر از جلوی چشمم کنار نمیرفت. دستامو به بغالی وان گرفتم و به آینه ی شفافِ رو به روم خیره شدم. _آخه به تو چه لعنتی؟ به تو چه؟ حوله رو دورِ کمرم پیچیدم و خودمو روی تختم انداختم. از گوشه ی چشم نگاهِ پرحسرتی به کمد لباسام انداختم. خستگی اجازه نداد تا اونجا پیش برم. تصویرِ کمدِ سفید رنگ آخرین تصویرِ پیشِ روم شد و تسلیم خواب عمیقی شدم! صدای زنگ های پشتِ سرِ هم از خواب بیدارم کرد. حتی تو خواب هم تشخیص دادم. این نوع زنگ زدن فقط مختصِ یه نفر بود! .... خاتون! لباسِ دم دستی ای تنم کردم و درو باز کردم. هیچ وقت قیافه ی این زن عبوس نبود... گره خورده ترین ابروها رو هم از هم باز میکرد. _سالم مادر.. صبح بخیر! اخم ظریفی کرد. _ظهرت بخیر مادر... نرفتی بیمارستان؟ خندیدم! _میبینین که؟! _رزا ماشینت و دید دمِ در.. مریضی خدایی نکرده؟ دستمو پای چشمای پف کردم کشیدم. _نه مادرِ من... امروز آف امه! نفسِ آسودش ته دلم و خنک کرد.. یادم رفته بود این لذت های کوچیک رو! _اومدم بگم نهار و خونه ی منی. نیل و برادرشم اآلن دعوت کردم. زشته.. پسره فردا داره میره من هنوز ندیدمش! فکر کردم اشتباه شنیدم. برگشتم و با تحیر به درِ بسته ا ش نگاه کردم... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_35 شم پلیسی اش، اعتماد داشت که با پیدا کردن یکی از ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم روی، همان طور که روی مبل دراز کشیده بود، خوابش برد، آن هم در حالی که در یک شب نسبتا سرد و بارانی پاییزی، در تراس خانه باز مانده بود! صبح وقتی از سرما می لرزید، بیدار شد. هم زمان دو عطسه پشت سر هم کرد و با دیدن در، لعنتی نثارش کرد! نباید در این اوضاع سرماخوردگی هم به شرایطش اضافه می شد! در تراس را سریع بست. پتویی برداشت و دور خودش پیچید اما با دیدن حمام، ترجیح داد با اب گرم و بخار، بدنش را گرم کند. می دانست فایده ای ندارد ، نه حمام و نه چای داغ و نه سویشرتی که روی لباسش پوشید! با اینکه تازه دهم مهرماه بود، اما هوا با بارانی که از دیروز شروع به باریدن کرده بود، کاملا رو به سردی می رفت. به پایگاه که رسید، ماشین را جای همیشگی پارک کرد. بی خوابی دیشب و بدن دردی که داشت، بی حالش کرده بود. سرش را کاملا تکیه داد و چشمانش را بست. -خدایا خواهش می کنم امروز همه ی خلافکارا و قاتلا و جانی ها و دزدا مثل من باشن ؛ حوصله ی خودش رو هم نداشته باشن . ما هم بشینیم دور هم ببینیم چی کار باید کنیم ! ممنونم ! گویی که خدا جواب دعایش را داده باشد، هم زمان با باز کردن چشمانش ، لبخندی زد: -مرسی زیاد، جبران می شه خیالت جمع ! به زحمت خودش را از صندلی گرم ، جدا کرد و به سمت ساختمان پایگاه، راه افتاد. اما هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که آژیر پایگاه به صدا در آمد! نگاهی به سقف اتاقش انداخت و با خنده، گفت: -خدایا می ذاشتی برسم! بی حوصله لباس عوض کرد و همراه تیم دومش، از پایگاه بیرون رفت. ماموریتی که سرقت مسلحانه ای بود که به گروگانگیری ختم شد! طوری که مجبور شد از نیما و گروهش هم کمک بگیرد. تا ساعت نه شب، تمام تلاششان کردند تا بالاخره توانستند هم سارقین را دستگیر کنند و هم گروگان ها را سالم آزاد کنند .. ماموریتی که البته برای شخص سرگرد، چندان هم با آرامش تمام نشد! حین درگیری با گروگان گیران، دستش از آرنج تا نزدیک های کتفش، بریده شده بود. وقتی روی صندلی عقب ماشین مخصوص پایگاه نشست، سرش را با خستگی ، به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نیما سرش را از پنجره ی جلوی ماشین، داخل کرد: -سرگرد دستتون بهتره ؟ اورژانس اینجاست، نمی خواین ببینه؟ بی آنکه تکانی بخورد، به زحمت لبهای خشک شده اش را از هم باز کرد: -خواهش می کنم نیما، منو ببر خونه ام .. سوزش جای زخم و همراه دردی که سر و بدنش از صبح تحمل کرده بود، کلافه اش کرده بود. اما اصلا نیم توانست بماند. بهترین جا برای آرامش خانه اش بود. نیما که متوجه حالش بود ، سریع دوید و از پرستار اورژانس چند باند و گاز استریل گرفت. رو به ستوان جوانی که رانندگی آن ماشین را به عهده داشت، گفت: -برو سوار شو .. ستوان که رفت، علی کنارش ایستاد: -چه طوره علی؟ نرفت به اورژانس نشون بده؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃