eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_36 _سالم خانم، ممنون ،خوشحالم که بازم مالقاتتون ک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _دورو برتونگاه کنی خودت پی به حرفم میبری ،نگاه کن همه خودشون رو پیچیدن،یه نفرو پیدا نمیکنی که حتی ٖ یه تارِ موش بیرون باشه. لبخندی از روی عالقه و عشق بر روی لبهای گیسو نشست ،میدانست که نیاز اهل حجاب گرفتن نیست ،میدانست که تا بحال در عمرش حتی ٖ یکبار هم روسری سرنکرده، از روسری بدش می آمد همیشه و همه جا شال سر میکرد آن هم آزادانه،اما امروز بخاطر گیسو ،به خاطر یارِ غارش ،اینگونه به خود سخت گرفت،تا دوستِ چندین و چندساله اش را خوشحال کند. گیسو بی هیچ درنگی نیاز را درآغوش گرفت و آهی کشیدو زیرِ گوشش زمزمه کرد : _کاش گیتی هم مثلِ تو بود، شاید اگهاون یک درصد از محبت های تورو داشت ،امشب برای جداشدنش از جمعِ این خانواده زانوی غم بغل میگرفتم.... ******* به همراه نیازپشتِ میزی نشسته بود، انقدر از بودنِ نیاز در همچین شبی که خیال میکرد مسخره ترین شبِ عمرش خواهد شد خوشحال بود که کال موقعیتش را از خاطر برد... _به به دختر داییِ عزیز ،چه عجب ما بعدِ مدتها خنده ی شمارو دیدیم، فکر کنم باید از دوستتون تشکر کنم بابت اینکه تشریف آوردن و کاری کردن که لبخند به لبت بیاد. باشنیدنِ صدای کوروش هردو از جایشان برخاستند،گیسو بااخم ،نیاز با دستپاچگی...گیسو دلیل دستپاچه شدنِ نیاز را درک نمیکرد، بیخیالِ حالِ نیاز شد روبه کوروش گفت: _چرا وقتی یکم حالم روبه راهه، از راه میرسی و قهوه ایش میکنی؟؟!! احتماالً آزاری چیزی داری؟! کوروش لبخندِ کجی کُنجِ لبش نشست، با همان پررویی همیشگی گفت: _ _ای بابا گیسو خانم، بیخیال، دوستت رو معرفی نمیکنی؟! _نه احتیاجی نیس معرفی تون کنم احتماال همو میشناسین.... با این حرفِ گیسو کوروش اخمی کردو به نیاز نگاه کرد،موشکافانه.....انگار تمامِ تالشش را میکرد تا اورا بخاطر بیاورد... نیاز دستپاچه تر شد ،با صدای لرزانش گفت: _اخه عزیزم ایشون از کجا باید منو بشناسن؟؟ گیسو با چشمانِ متعجبش به نیاز مینگریست، یعنی چه؟!!خودِ نیاز گفته بود که با کوروش آشناشده و آمارش را بیرون آورده، این حرفهای ضد و نقیض چه معنی میدهد....دوباره به سمت کوروش برگشت دستش را روی چانه اش گذاشته و آن را به بازی گرفته بود، بازهم روی صورتِ نیاز قفل بود...معلوم بود او را بخاطر نمی آورد،البته حق داشت ،نیاز با این حجابِ سٍفت وسختی که امشب بخاطرِ گیسو به آن تن داده ،ازاین رو به آن رو شده بود. کوروش چندسالِ پیش چندباری نیاز را دیده بود اما بخاطر نمی آورد، گیسو مطمئن بود کوروش با کسی رودربایستی ندارد،اگر اورا شناخته بود همان لحظه ی اول سرِ شوخی را بااو باز میکرد ،این دستپاچگیِ نیاز هم بَد اورا مشکوک کرد، شک نداشت نیاز چیزی را از او پنهان میکند..... گیسوآنقدردرگیرحرکات ِ مشکوکِ نیاز بود که، متوجه نزدیک شدن آالله،دخترِ عمو علی ،که چند سالی از پدرش کوچک تربود،نشد. باصدای آالله به خودآمدو موقعیت فعلیش را درک کرد.... _ _گیسو جون،تحویل نمی گیری خانم،ناسالمتی عروسی خواهرته ها،همش یه گوشه نشستی عینِ غریبه ها. گیسو پوزخندی زد،میدانست چرا یک دفعه سرو کله ی آالله پیدا شده و تیکه پرانی هایش را شروع کرده ،دلیلش فقط یک چیز بود،یا بهترباید گفت یک نفر،دلیلی که فقط گیسو از آن باخبربود،حتی خودِ آالله هم نمیدانست که گیسو از همه چیز باخبر است، مدتها بود که آالله دل در گروِ کوروش... *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_36 عصبی سرم و برگردوندم.. یه لحظه
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _نیل و کی؟ دستشو به کمرش زد. _توهم ندیدیش؟ برادرش دیگه.. دیروز از شهرشون اومده دیدنِ نیل! حس کردم یه بشکه آبِ جوش رو یکجا روی سر و تنم ریختن. با دست محکم به پیشونیم کوبیدم! _چی شد مادر؟ سرمو با تاسف تکون دادم زمزمه کردم: _گند زدم! چشمای خاتون گرد شد. لبخند بی جونی زدم. _ نمیشه من نیام؟ اخم کرد _مگه میشه؟ نمیگن این دخترِ اینجا تک و تنهاست؟ بیا یه خودی نشون بده مادر.. تو هم جای یه برادرشی! حس میکردم خاتون و دنیا همه با هم دورِ سرم میچرخن! سرمو بی حوصله تکون دادم. _چشم! سعی میکنم بیام! برگشت و زنگِ خونش رو زد. _سعی نکن.. منتطرم! در و بستم و پشتم و بهش تکیه دادم. به معنیِ واقعیِ کلمه گند زده بودم. یادِ حرفش افتادم. "دارین از حد میگذرین جنابِ دکتر... من حواسم به رفتارم هست. این شما این که دارین تند میرین!" نمیدونم چرا وسط این اوضاعِ خراب خندم گرفت! در هر صورت خوشحال بودم که تمامِ تصوراتم غلط از آب دراومده بود ولی روی نگاه کردن بهش رو نداشتم! زیرِ لب زمزمه کردم: _مادربزرگ! نیل حوله ی آماده رو براش روی دسته ی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. قرار بود فردا صبحِ زود برگرده.. دوست داشت بیشتر بمونه ولی کارهای اداری زیادی داشت! تو همین یک روزی که پیشم بود کلی ایده داده بود و راهنماییم کرده بود. "سعی کن طرحت خاص باشه.. مثال برای چشمای پرتره ات از تصویر واقعی استفاده کن.. یه عکسِ بریده شده.. یه چیزی که به کوالژ ات روح بده! این احساسِ که طرح رو خاص میکنه یادت باشه!" زیر خورشت نیم پخته امو خاموش کردم. خاتون ازمون خواسته بود نهار و پیشش باشیم. چقدر مهربون و مهمان نواز بود این زن. تقه ای به اتاق زدم. _بیا تو تمومم! وارد شدم. ته دلم کلی قربون صدقش رفتم. عاشق موهای خرماییش بودم که برعکس موهای فرِ من لخت و خوش حالت بود! _عافیت باشه! _مرسی آبجی خانوم! حاضر نشدی؟ شونه امو باال انداختم. _همین جوری خوبم.. فقط شلوارمو عوض میکنم. جین میپوشم! نچ نچی کرد. _زنِ من اگه مثل تو باشه دو دیقه نگه اش نمیدارم. بابا دختری مثال!! چپ چپ نگاهش کردم. _از خدات باشه زنت شکل من باشه.. میگی چیکار کنم؟... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_36 فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم رو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -نه .. می گه چیزی نیست. ظاهرا هم عمیق نیست.. مازیار رفت، تو هم باقی بچه ها رو جمع کن برگردین پایگاه .. علی فقط سر تکان داد و از نیما جدا شد. نیما کنار راننده نشست و ماشین شروع به حرکت کرد. یکی از گاز ها را باز کرد و به سمت عقب برگشت: -سرگرد اینا رو بذار روی زخمت .. سرگرد که تکان نخورد، خودش دستش را دراز کرد و گاز را روی خون های بازویش گذاشت. ظاهرا خونریزی نداشت زخم اما خون های خشک شده، تا مچ دستش پیش رفته بودند. نیما از صبح متوجه حال بدش شده بود. عصبانیت بی جهت و داد و فریاد هایش، کاملا مشخص می کرد چه قدر حالش بد است! ظهر که کنارش ایستاده بود و روی نقشه ی ساختمانی که گروگان ها جا بودند ، دنبال در اضطراری می گشتند ؛ به وضوح گرمای بدنش را حس کرده بود . اماکاری نمی توانست انجام دهد، به خوبی می دانست گفتن و نگفتنش فرقی ندارد . ماموریتشان کمی پیچیده شده بود و همین باعث شده بود دایم تحت فشار باشند. هیچ کس متوجه نشده بود چه طور زخمی شده است، نیما هم در آخرین لحظات متوجه شده بود و تلاشش برای مداوای دستش به جایی نرسیده بود! با آهی که کشید صاف روی صندلی نشست رو به راننده گفت: -باید بری خونه ی سرگرد.. بلدی ؟ راننده با سر تایید کرد: -بله .. قبلا رفتم .. -خوبه پس برو زودتر .. هندزفری که مخصوص کارشان بود و حین عملیات با هم در ارتباط بودند را در گوشش گذاشت و علی را صدا کرد: -علی .. علی کجایی؟ صدای گنگ علی داخل گوشش پیچید، نیم نگاهی به صورت خواب سرگرد انداخت و گفت: -علی می تونی بری خانومت رو بیاری خونه ی سرگرد ؟ .... تب داره ؛ می دونی، راضی نمی شه می شناسیش که! با موافقت علی، نفس راحتی کشید و به عقب نگاه کرد. دانه های درشت عرق روی پیشانی و کنار گوشش برق می زدند. دوباره خودش را بلند کرد و با دستمال روی پیشانی را پاک کرد. تنها کاری که در آن لحظه از دستش برمی آمد! سرگرد تمام مدت بیدار بود و همه ی حرفهای نیما را شنید اما نای تکان خوردن یا مخالفت نداشت! سوزش بازویش هم دایم بیشتر می شد و او فقط می توانست فکش را از درد بهم فشار بدهد. صدای نیما، باعث شد آرام پلکهایش را از هم باز کند -سرگرد رسیدیم خونه تون ، کلید دست سرایدار هست ؟ -آره ؛ برو صداش کن بیاد اینجا. نیما پیاده شد و از در شیشه ای بزرگ مجتمع گذشت. مرد میانسالی پشت میزی که کنار در بود، چرت می زد: -اقا .. ببخشید .. آقا .. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃