eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_386 خاتون عروسکِ روی تخت را در دس
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... از جا بلند شد و بی حرکت چشمش را به فرشِ زیرِ پایش دوخت.. همین که خاتون پا از اتاق بیرون گذاشت ، اشک به پهنای صورتش جاری شد. دلش میخواست میتوانست دلِ زمین را بشکافد و خودش را همراه با این قلبِ بیقرار خاک کند. احساس شرم میکرد.. هم از خودش و هم از احساسی که بی اجازه ی او در اعماقِ قلبش ریشه دوانده بود.. عشق به مردی که به جز مردانگی چیزی برای خودش نگه نداشته بود! عشق به اسطوره ای بیمانند! بی تکرار و نایاب...! *** سام کیف و مدارکِ مورد نیازش را داخل ماشین قرار داد.. چهره ی بهار با تمامِ ناراحتی اش آرام تر به نظر میرسید و خاتون، مثل همیشه موقر و خونسرد، تنها با لبخندی گرم و دستی که با لطافتِ تمام روی دستِ دیگر نشسته بود، شاهدِ یک بدرقه ی دیگر بود! در این میان فقط یک چیز کم و ناقص بود! نگاه های پشتِ سرِ نیل! همان نگاهی که تنها نصیبش از تمامِ خداحافظی ها بود! همان چشمانی که تا چندین متر روی آینه ی روبه رویش باقی میماند و در انتها در خمِ آخرین پیچ محو میشد! خم شد و بوسه ای با محبت روی موهای بهار نشاند.. عطر موهای مواج اش را با تمامِ وجود بو کشید و آرام زیر گوشش زمزمه کرد: _قول و قرارمون که یادت نرفته خانوم قشنگ؟ بهار با لبخندی که با زور پشت بغض کودکانه اش پنهان شده بود ، سرش را چپ و راست کرد. _خوبه... ببینم چیکار میکنی! مقابلِ خاتون ایستاد.. دستش را باال آورد و بوسه ای بر رویش نشاند. _جونِ شما و جونِ اهل و عیالِ بنده... نبینم غصه کنیا؟ میدونی که پوست کلفتم.. همه چی روبه راه میشه! قول میدم! خاتون چشمانش را با اطمینان روی هم گذاشت. _برو به سالمت پسرم.. خدا پشت و پناهت! ایستاد و آخرین نگاه را به دختری دوخت که با نگاهی عجیب تر ازهمیشه، با کاسه ای آب، گوشه ای ایستاده و به زیر پایش خیره شده بود. جلو رفت و مقابلش ایستاد. _هلن خانوم! حقی که شما روی این بچه داری هیشکی نداره... میدونم همه جوره هواشو داری. ولی این روزا براش روزای حساسی خواهد بود! ازت میخوام بیشتر از قبل بهش توجه کنی! اگه مشکل یا اتفاقی پیش اومد گوشیم همیشه روشن و در دسترسه... باشه؟ چیزی به کم سوییِ یک شمعِ کوچک ته دلش را روشن کرد. لبخند غریبی زد و آرام لب زد: _خیالتون راحت! سام لبخندش را بی جواب نگذاشت.. ثانیه ای به چشمانِ پر از حرفش خیره شد و سریع نگاهش را برگرداند. _همگیتون و به خدا سپردم! خداحافظ! سوارِ ماشین شد و بوقی برایشان زد.. هر چه بیشتر در این جمع میماند، دل کندن سخت تر میشد! طبقِ عادت همیشگی نگاهش به آینه ی مستطیلی کشیده شد.. چقدر جایِ نیل خالی بود! چشمش را از تصویرِ سه نفره ی پشتِ سرش گرفت و به رو به رو خیره شد! لرزش گوشی در جیبش او را از خیال و وسوسه ی آخرین خداحافظی با نیل بیرون کشید. میانِ دلش در کشمکش بود. میدانست اگر برای خداحافظی به دفتر کسی برود که امروز زودتر از همیشه از خانه خارج شده بود همه چیز قطعا سخت تر خواهد شد! نیل را میشناخت.. دیگر خوب میشناخت.. میدانست که این قایم باشک بازی ها تنها برای پنهان کردنِ بغض و دلسستی ایست که ممکن است برای هردویشان خیلی از تصمیم ها را تغییر دهد..! هر دو از هم میگریختند.. مانند مسافرانِ قطاری که زمانِ حرکت قطار جداگانه ی هر یک رسیده بود و مجالی برای خداحافظی نداشتند! شماره ی ناشناس اخم هایش را در هم کرد. بی توجه به شلوغیِ جاده و امکانِ وجود افسر گوشی را روی گوشش گذاشت. _بله؟ صدای پارسا اخم هایش را از هم باز کرد.. چهره اش سرد و سفت شد. _سالم! _سالم.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show