eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_40 _من گفتم که کوروش چراباید منو بشناسه. _منو نپ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _نگران نباش چیز خاصی نیست،اما از اونجایی که جنابعالی یَدِ طوالیی در زبون درازی داری و اصال برات مهم نیست طرفِ مقابلت کیه! دهانتو باز میکنی و زبونتو میچرخونی و هرچی دلت میخواد میگی، بهتره من نباشم تا شخصیتِ اقاجون جلوی من خورد نشه.... درست است که تمامِ این حرفها را با لبخند زده بود اما گیسو میدانست تمامش جدی است. سبحان را میشناخت،برادرش همیشه با سیاست جلو میرفت و با پنبه سرمیبرید. اینهارابه گیسو گوشزد کردتا حرفِ بی جایی از زبانش خارج نکن و احترام پدرش را نگه دارد. گیسو بااخم جوابش را داد: _ هرچی دلت خواست باشوخی و خنده بهم گفتیاااا!!! حواسم بودفکر کن نفهمیدم! سبحان با همان لبخند،برگشت،از پله ها پایین رفت و گیسو را تنها گذاشت. گیسو نفسِ عمیقی کشید و در زد،باشنیدنِ صدای پدرش در راگشودو وارد شد،روبه روی میزِ مطالعه ی حاج رضا ایستاد و گفت: _سالم،کارم داشتین اقاجون؟!! حاج رضا کتابش را بست و عینکِ مطالعه ی مشکی رنگش را از چشمانش برداشت و روی کتاب گذاشت به گیسو اشاره کرد که روی مبل تک نفره ی روبه روی میزِ مطالعه بنشیند. دخترش اطاعت کرد و نشست. حاج رضا دستانش را روی میز قالب کرد ،به جلو خم شدو رو به گیسو گفت: _ خواستم بیای اینجا تا موضوعی رو باهات در میون بزارم،در واقع خبری رو بهت بدم. گیسو همانطور بی حرف به پدرش زُل زده بود.حاج رضا هم از این سکوت استفاده کردو ادامه داد: _ امروز اقای موّدت با من تماس گرفت و تورو برای پسرش آذین خواستگاری کرد... گیسو کلماتی که از زبان پدرش بیرون می آمد را هالجی میکرد. کلمه ی خواستگاری را که شنید باز شد همان دخترِ تُخس و زبان دراز خواست چیزی بگوید که ناگهان یادِ حرفهای سبحان افتاد،حق داشت که آن طعنه هارا به گیسو زد، خواهرش را خوب شناخته برود،گیسو میخواست برای یکبار هم که شده زبان درازی را کنار بگذارد و کمی باسیاست جلو برود. پس حرفی که میخواست بر زبان جاری کند را فرو خوردو بازبی حرف به پدرش نگریست....مطمئن بود که حاج رضا هنوز حرفش به پایان نرسیده. دوباره صدای پدرش را شنید: _منم برای همین جمعه شب قرارٍ خواستگاری روگذاشتم،االن هم صدات زدم تا همین رو بهت بگم خودت رو آماده کن.... گیسو در دل پوزخندی زدو گفت:»بریدی و دوختی حاال فقط میخواستی تنم کنی؟؟!! شانس آوردم تاریخِ عقدو عروسی رو مشخص نکردی« میانه ی خوبی که با سیاست نداشت،اصال تحملِ اینکه دیگران برایش تصمیم بگیرند را نداشت،!!! مگر گیسو هم مثل گیتی بودکه گوش به فرمانِ پدرش باشد و حقِ انتخاب نداشته باشد؟؟؟!! نه هرگز...گیسو کسی نیست که به دیگران همچین اجازه ای بدهد حتی ٖ اگر پدرش باشد... _چرا االن بهم گفتین آقاجون؟! می موندین همون روز بهم خبر میدادین دیگه... حاج رضا اخم هایش را درهم گره زد جوری که محال بود به راحتی از هم گسسته شود،با صدای بَم شده ای تشر زد : _ _منو مسخره میکنی دختره ی خیرِ سر،این چه حرفیه؟! یعنی انقدر پررو و دریده شدی؟؟ کارت به جایی رسیده که پدرت رو سرکار میزاری؟؟؟ اینبار گیسو هم مانندِ حاج رضا ،اخمهایش را درهم کشید و بلند شد و ایستاد روبه پدرش آرام ولی پُراز خشم گفت: _مسخره کجا بود آقاجون،چرا قبل از اینکه قرار مدار بزارین ،بهم نگفتین؟! شاید من دلم نخواهد اون پسره بیاد خواستگاریم ،یعنی نباید در جریانِ مسائلی که مربوط به خودم میشه باشم؟؟؟ خیال کردین منم مثلِ گیتی اللَم که خودتون ببرین و بدوزین، ادم حسابم نکنید.؟! حاج رضا طاقتش طاق شده بود، باید زبانِ این دختر را قیچی میکرد تا دیگر اینطور وقیحانه رودرروی پدرش بلبل زبانی نکند، بلند شدو ایستاد با صدای بلندی که بی شباهت به فریاد نبود روبه گیسو گفت: _قبالً هم بهت گفتم که حق نداری اینجوری جلوی من بلبل زبونی کنی دختر،نگفتم؟ حتماً باید جورِ دیگه ای حرفهام رو تو مُخِت فروکنم؟همیشه سعی کردم بدونِ دعوا و درگیری حرفهام رو به بچه هام بزنم اما،تودیگه پافراترازحدت گذاشتی،خیال کردی من اجازه میدم یه الف بچه برام شاخ و شونه بکشه؟! *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_40 پوزخند زدم ولی سرمو بلند نکردم
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان
... رفتنش!... باز کردن پنجره و رو به روش چند ساعت ایستادنم! پریشون شدنِ موهام تو دستِ باد سرد و یخ بسته ی زمستون! گلوی خیس از اشکم و خنکیِ بادی که با این خیسی برخورد میکرد! حاال معلوم شد چرا انقدر درد دارم. بی شک سرما خورده بودم! سرمو با دست گرفتم و سعی کردم بلند شم.. همه چیز مورب و وارونه به نظر میرسید. هوای پشتِ پنجره رو به تاریکی بود! مگه چند ساعت از صبح گذشته بود؟ دستمو به دیوار گرفتم و آروم آروم به طرف در پیش رفتم. حسِ تهوع شدیدی داشتم! خدای من.. این دیگه چه جور مریضی ای بود! سرمو به ستونِ وسط خونه تکیه دادم. بی شک اگه با این حال وارد دستشویی میشدم زنده بیرون نمی اومدم. باید به خاتون میگفتم. مسیرم و تغییر دادم و با هزار زور در رو باز کردم! پامو بیرون گذاشتم. دیگه دیواری نبود که دستمو بهش تکیه بدم. خودمو با تمامِ قدرت سرِپا و متعادل نگه داشتم ولی هنوز دستم به زنگ نرسیده بود که همه جا تیره و تار شد! . . الی چشمم رو آروم باز کردم. چشمم هیچ جا رو نمیدید. همه جا تاریک بود. سعی کردم دستم رو تکون بدم ولی حسِ سوزشی که توی پوستم داشتم اجازه نمیداد. دهنم خشک شده بود. حضور ذهن نداشتم. چشمم و بی حرکت به سقف دوخته بودم که در اتاق باز شد. چراغی که روشن شد به شدت چشمم رو زد! چشمم رو بستم. تخت فرو رفت و حضورِ کسی رو کنارم حس کردم. یک چشمم و باز کردم. پارسا بود... نگاهش به سرُم باالی سرم دوخت .. _بهتری؟؟ آهسته لب زدم: _چی شده؟ بهم زل زد و نفس عمیقی کشید. برای اولین بار صداش این همه آروم بود. _اینو من باید بپرسم دخترِ خوب... چیکار کردی با خودت؟ دستمو روی پیشونیم گذاشتم.. دستم سوخت. _نمیدونم... یادم نمیاد! قاشقی از روی پاتختی برداشت و پر از شربتی بیرنگ کرد. مقابل دهنم نگه اش داشت. _بخورش! از تلخیش تمام صورتم بی حس شد.. کم کم همه چیز یادم اومد.. مریض بودم.. گلوم میسوخت و سرم گیج میرفت. با تعجب نگاهش کردم! _من اینجا چیکار میکنم؟ خاتون کجاست؟ خنده ی بانمکی کرد. _صبح بخیر... منو که یادته؟ بی حرف نگاهش کردم. _خاتون خونه نیست.. امروز حنابندون دخترِ رزاست.. یادت اومد؟ رفته کرج.. فکر نمیکنم تا فردا برگرده! سعی کردم تو جام نیم خیز بشم. _مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچیش انداخت. _یازده شبه.. هیچی یادت نیست؟ سرم سوت کشید. _ساعت چند پیدام کردین مگه؟ من بعد اینکه بردیا رفت خوابیدم. نمیدونم کی پا شدم. وقتی پا شدم سرم گیج میرفت. سرشو پایین انداخت.. چقدر نا مرتب به نظر میرسید. _فکر نکن آسون گذشت.. تب ات چهل درجه بود.. کار از سرماخوردگی گذشته.. آنژین شدیدیه. وقتی پیدات کردم عصر بود. از اون موقع هم خوابی. چیکار کردی که به این روز افتادی؟ تمامِ گلوت چرک کرده! از تعجب دهنم باز موند. تا عصر خوابیده بودم؟!! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_40 -شما حالتون خوبه؟! سهند لبخندی به سمتش زد: -من
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -شما دقیقا دارین چی کار می کنید؟ چرا باید واسه یه پرونده ، ما این قدر درگیرشیم؟ اخم های در هم رفته اش، سر هر سه نفر را پایین انداخت! سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت: -فکر نمی کنید شاید راه رو اشتباه رفتیم؟ این بار هر سه با تعجب به صورتش چشم دوختند: -هیچ کدوم از انگیزه و دلایلی که تا حالا گفتین، برای مظنونایی که معرفی کردین، کافی نبود.. بهتر نیست دنبال مظنون جدیدی بگردین؟ شروع به قدم زدن کرد و ادامه داد: -از این به بعد، این طور که من می گم ادامه می دیم. باید این پرونده خیلی زود، به یه نقطه ی قابل قبولی برسه .. لاله ... -بله قربان.. -اطلاعات در مورد دوربینا کمه! کاملش کن تا فردا.. در ضمن برگرد ببین کی می تونه جز اون مهندسی که شرکت معرفی کرده، کار با دوربینا رو بلد باشه .. -چشم فرمانده .. -ایستاد و علی را با دست نشان داد: -علی پرونده ی ادم ربایی باتوست . تو باید خیلی چیزا رو کشف کنی . مثل اینکه دقیقا اون پسر کجا ناپدید شده ! این اولین کلید حل معماست . باید بری اتاقش و خوب بگردی و ببینی چی از وسایلش کم شده ، خدمتکارا رو دست کم نگیر . دوستاش هم مورد بعدی هستن . علی سرش را تکان داد و سرگرد رو به نیما گفت: -نیما می دونی خیلی بیشتر از اینا ازت انتظار دارم و من نمی دونم دقیقا چته ! اما برای تو ماموریت ویژه ای دارم . اما امروز می خوام کارهای دیگه ای انجام بدی ! اول می ری بیمارستان پیش نگهبان ، دکتر در مورد ضربه یه چیزایی به من گفت ، می خوام بری و در این مورد خوب تحقیق کنی . خودت نگهبان رو حتما ببین . در مورد وخامت حالش هم بهم یه جواب درست و حسابی بده -چشم فرمانده .. سرگرد به در اشاره کرد و انگشت اشاره اش را تهدید وار جلویشان گرفت: -حالا پاشین برین، فقط این اخطار جدی بود . این پرونده نهایت باید تا دو سه روز دیگه جمع شه. همین الانم خیلی عقبیم . هر سه نفر خیلی زود، تنهایش گذاشتند. خیلی خوب متوجه ی این تهدید شده بودند! سرگرد دوباره شروع به قدم زدن کرد. سوزش دستش شروع شده بود و به خوبی می دانست برای آبی ست که صبح داخل باند ها نفوذ کرده بود! اما وقتی برای فکر کردن به دردش را نداشت. جلوی تخته ایستاد و به نقشه ای که کشیده بود، فکر کرد.. شاید تنها راه حل نبود، اما احتمال خیلی زیاد، سریع ترین راه ممکن برای رسیدن به جواب همین بود! نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که، صدای زنگ تلفن همراهش، او را به پشت میزش برگرداند. با دیدن اسم مهندس شریفات، سریع تماس را برقرار کرد: -سلام .. بله .. شناختم اقای مهندس .. ممنونم.. بله ! ... چند لحظه سکوت کرد و بعد از شنیدن حرفهای مهندس ادامه داد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃