ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_53 _نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_54
هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ کوروش را هضم کند ،اینکه ادعا
میکرد تمامِ حرفهایی که گیسو شنیده دروغِ محض است اینکه خود
را به آب و آتش میزد تا به گیسو ثابت کند درموردش اشتباه فکر میکند،از طرفی هنوز
رفتاری که از نیاز در شب عروسی گیتی دیده بود را به خاطر داشت
،میدانست بی ربط به همین مسائل نیست اما هرچه میکرد نمیتوانست این پازلِ بهم ریخته را
کنار هم بگذارد و آن را درست بچیند... انقدر به این چیزها
فکر کردو درگیر شد که نفهمید کی پلک هایش سنگین شدند و خوابش برد
*************
_نباید با بابات اونجوری دهن به دهن میزاشتی..اونم جلوی کوروش چرا احترامش رو نگه
نداشتی ؟؟
استکانِ چای اش را روی میزِ شیشه ای کوبید و با حرص گفت:
_اه مامان بس کن دیگه اگه گذاشتی صبحونم رو کوفت کنم...
مادرش دستِ راستش را روی دستِ چپش کوبیدوگفت:
_اِوا ،چته دختر ،چرا یهو عینِ برق گرفته ها میپری به آدم...مگه من چی گفتم بهت االن؟
از جایش برخاست ورو به معصومه خانم گفت:
_دیوونم کردین، دیگه دارم تو این خونه از دستِ آدماش روانی میشم، دارین یکاری
میکنین پشتِ پا بزنم به همه چیو یه جوری برم که اثری از اثارم
نباشه...
کلماتِ آخر را که به زبان آورد،اشک در چشمانِ مادرش جمع شد ،با بغض گفت:
_ چی بگم؟چی کار کنم؟ هر کدومتون یه ساز میزنین، کله شقین،نمیشه باهاتون دوکالم
حرف زد، منم خستم ،منم کالفه ام ....کجا میخوای بری آخه،
اِی خدا ،مَردُم که از بیرون زندگیمون رو میبینن حسرت میخورن و خیال میکنن همه چی بر
وقفِ مُرادِ دیگه نمیدونن،چه آتیشی تو این خونه بپا شده....از
دستِ تو و پدرت آخرش سربه بیابون میزارم من...
معصومه خانم بلند شدو آشپزخانه را ترک کرد.
گیسو با تعجب به جایِ خالیِ مادرش نگاه میکرد...نمیدانست این کشمکش هاروی مادرِ
خونسرد و آرامش هم تأثیر گذاشته است.
باید تمامِ تالشش را میکرد و هرچه زودتربه این قائله خاتمه میداد...فقط یک راه پیشِ پایش
مانده بود...راهی که بخاطرش باید از غرورش میگذشت...
واردِ اتاقِ سبحان شد،همانطور که انتظار داشت خواب بود،دررا آرام پشتِ سرش بست
طوری که هیچ صدایی ایجاد نکند،با احتیاط کامل قدم برمیداشت
نمیخواست سبحان را بیدار کند ،اتاق را با دقت از نظر گذراند تا چیزی که بخاطرش برای
اولین بار اینطور دزدکی واردِ اتاقِ برادرش شده را پیدا
کند،موفق شد پیدایش کرد ،به سمتِ میزِ عسلیِ کنارِ تخت رفت گوشیِ موبایلِ سبحان را از
روی میز برداشت خوشبختانه سبحان هیچوقت برای موبایلش
رمز نمیگذاشت گیسو این را میدانست، صفحه اش را روشن کرد و واردِ لیست مخاطبینش
شد،اولین اسم ، اسمِ خودش بود،گوشی اش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و شماره را درآن ذخیره کرد نفسِ عمیقی از سر آسودگی کشید و موبایل
سبحان را با احتیاطسرجایش گذاشت. اهسته به سمتِ درِ اتاق
رفت و از آن خارج شد ،به در تکیه دادو چشمهایش را بست مرحله ی اول به خوبی پشتِ
سر گذاشته شده بود، حاال باید کارِ اصلی را شروع میکرد ،سخت
ترین کارِ عمرش را.....به سمتِ اتاقِ خودش رفت و وارد شد...
روی تخت نشست و چندبارنفس عمیق کشید موبایلش را در دست چرخاند صفحه اش را
روشن کردو شماره را لمس کرد..
بعداز چند بوق صدای »بله« گفتنش در گوش گیسو پیچید ،قلبِ گیسو بی مهابا به سینه
میکوفت...آرامشش را حفظ کرد ،آبِ دهانش را فرو دادو زبانی که
به سقفِ دهانش چسبیده بود را در دهان چرخاند و گفت:
_سالم اقای موّدت..
آذین مکثی کردمعلوم بود صاحبِ صدا را نمیشناسد،باالخره بعداز مکثِ کوتاهش گفت:
_سالم ،شما؟!
_ _گیسو ام...
نفسِ عمیقی که آذین از سینه خارج کرد را شنید، دلیلِ این نفسِ عمیق را نمیدانست.
_بفرمایید خانم!!کاری داشتین ؟؟؟
_ _باید ببینمتون... راستش...کارِ واجبی داشتم وإال مزاحمتون نمیشدم.
تعجب کامالً در صدای آذین مشهود بود:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_53 و اوسطِ کار در کمالِ تعجب، زم
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_54
_پرتره ی کی؟
شونمو باال انداخنم و رومو سمت شیشه برگردوندم.
_فرضی و ذهنی کشیدم!
برگشت و نگاهی به روپوشونیِ سفت و سختش انداخت!
_حاال چرا انقدر بقچه پیشش کردی؟ طرحت بی حجابه؟
خندم و کنترل کردم.
_نه.. معموال طرح هایی که برای مسابقات میبرن رو یه جورایی سِکرت نگه میدارن!
به نظر میرسید قانع شده.. دروغ نگفته بودم ولی...
_حاال راه نداره ببینمش؟
با ترس بهش خیره شدم!
_نه!
ابرویی باال داد و متفکر به رو به رو خیره شد.. سرم رو چرخوندم و مشغول تماشای منظره ی برفیِ
اطراف بودم که با ترمزِ وحشتناکِ ماشین به جلو پرتاب شدم.. دستم رو به داشبورت جلو گرفتم تا
سرم با شیشه برخورد نکنه! .. کمربند فشار شدیدی به قفسه سینم آورده بود.. نگران چشم
چرخوندم تا موقعیت رو بررسی کنم که متوجه پارسا شدم.. درو با خشم باز کرد و از ماشین پیاده
شد.. گیج و مبهوت مسیر رفتنش رو با چشم تعقیب کردم.. یقه ی پسرِ کم سن و سالی رو توی
دستش گرفته بود و به کاپوت ماشین فشارش میداد.. جمعیت یواش یواش دورو برمون رو پر
میکردن.. احساس کردم باید دست بجنبونم.. با عجله از ماشین پیاده شدم و به سمتشون رفتم.
_نه بگو دیگه... زر بزن ببینم بهونت چیه؟
_ میخواستی چشماتو وا کنی راهنما به اون گندگی رو نمیبینی؟؟؟
_ صلوات بفرستین بابا.. خدار و شکر کسی چیزیش نشده!
_ مرتیکه من چشمم نمیبینه یا تو ؟ یهو مثل اسب وسط خیابون دو طرفه میزنن رو ترمز ؟
_باباجان ولش کن بچست.. خدا رو شکر که به خیر گذشت.. جوونه !....خانومتونم ترسیدن!!
پارسا چشمی چرخوند و با دیدن من که گیج و مات رو به روشون ایستاده بودم یقه ی پسر رو ول
کرد و به سمتم اومد.
_چیزی شدی؟
سرمو چپ و راست کردم.
_نه خوبم!
دست به کمر شد و با اخم به پسر زل زد.
_برو دوباره گواهی نامه بگیر میفهمی؟
پسر دستش رو تو هوا تکون داد و سوار ماشینش شد. جمعیت پراکنده شد.
_ باید بریم یه معاینه بشی.. جاییت درد داری؟؟ االن گرمی نمیفهمی..!
_چیزی نشد! جاییم با چیزی برخورد نکرد.. خوبم باور کنین!!
کالفی پوفی کرد.
_سوار شو بریم..!
پوشه مدارکم پایین افتاده بود و مدارکم از داخلش بیرون ریخته بود! با دست اشاره کرد سوار شم
و خودش مشغول جمع کردن عکس های بیرون ریخته و مدارکم شد.
پوشه رو دوباره روی پام گذاشت و سوار ماشین شد..
_ مطمئنی نریم دکتر؟
سرم و باال و پایین کردم!
_فقط یکم ترسیدم همین!
دستشو با خشم به فرمون کوبید.
_نمیدونم کی به اینا گواهینمامه میده.. مردکِ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_53 -دلیلش با من! شماره موبایلش تو پرونده هست، عصری ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_54
از ماشین که پیدا شد برای مربی ورزش که با دست سلام داده بود، دستی بلند کرد و یک راست به طرف ساختمان پایگاه رفت. با چند نفری که داخل بودند، سلام کرد و وارد اتاقش شد. دوست داشت هر چه زودتر پرونده را مطالعه کند. لپ تاپش را روشن و به اجبار، لباس هایش را هم عوض کرد. هنوز کاملا پشت میزش ننشسته بود که لاله با ضربه ای که به در زد وارد اتاقش شد: -سرگرد -چی شده لاله ؟ لاله کنار میز ایستاد و آهسته گفت: -مهندس شریفات اینجا هستن! سرگرد به در نیمه باز نگاهی انداخت: -با من کار داره؟ -بله ! -باشه .. بهش بگو بیاد .. لاله به سمت در برگشت که سرگرد دوباره صدایش کرد: -لاله ... -بله قربان -تو قرار بود در مورد اون دوربینا بهم اطلاعات بدی!
-بله ... حتما قربان .. منتظر یه تاییدیه هستم .. اتفاقا مورد جالبی هست که دوست دارم در موردش باهاتون صحبت کنم. سرگرد سر تکان داد با سر به در اشاره کرد تا لاله به کارش برسد. لاله یکی از بهترین افرادش بود. دختر محکم و کاری که مطمئن بود، تا کارش را به نتیجه نرساند، آرام نمی شود. سخت و جدی رفتار می کرد . با اینکه هم سن و سال سرگرد بود، اما هنوز ازدواج نکرده بود. پدرش یک افسر درجه دار نیروی دریایی بود و با همین آشنایی دور، سرهنگ به او معرفی اش کرده بود. گرچه این قدر لاله سوابق عالی کاری داشت و خودش را ثابت کرده بود که زیر سایه ی درجه ی پدرش نباشد. برعکس بیشتر افراد پایگاه ، ساکت بود و با هیچ کس حتی خود سرگرد هم صمیمی نشده بود! دیواری که دور تا دور خودش کشیده بود، به اندازه ی یک دژ نظامی، غیر قابل نفوذ بود! با باز شدن در و دیدن مهندس شریفات، از جایش بلند شد: -سلام اقای مهندس . خوش اومدین... مهندس لبخند تصنعی را به زور روی لبانش نشاند. -سلام .. ممنونم .. -بفرمایید خواهش می کنم.. مهندس با کلافگی نگاهی به مبل ها انداخت و مبلی که نزدیک میز سرگرد بود را انتخاب کرد. مثل هر باری که سرگرد دیده بود، خوش تیپ و شیک به نظر می رسید. کت عسلی اش را با پیراهن آبی روشن و شلوار سرمه ای کتانی ست کرده بود. که این ظاهر جدید، سن و سالش را هم کمتر نشان می داد. -من در خدمتم .. مشکلی پیش آمده؟ چیزی پیدا کردین؟ مهندس شریفات، نفسش را پر حرص بیرون داد: -بینید سرگرد، من می دونم شما داری تلاش می کنی . اما واقعا کلافه شدم ! الان چهار روز از روزی که پسرم گمشده گذشته ؛ اما هنوز شما کاری براش نکردی. سرگرد فقط به صندلی اش تکیه داد و با دقت به چهره ی مرد روبرویش خیره شد! مهندس چند لحظه مکث کرد وقتی سکوت ادامه پیدا کرد، خودش گفت: -متوجه منظورم می شین؟ مادرش داره تو خونه دق می کنه!! بی آنکه سرگرد بخواهد، لبخندی روی لبانش نقش خورد: -بله ... متوجه هستم! منم تلاشم رو می کنم! آینه ی جادویی ندارم که بگم ، آی پسر مهندس کجاست ! اونم بگه اینجا! مهندس شریفات به مبل تکیه داد: -من شوخی ندارم باهات ! کلمه ها را کاملا جدی و خشک و کمی بی ادبانه به زبان آورد تا حاضر جوابی سرگرد را هم بشنود! -تفاهیم داریم پس مهندس شریفات! منم شوخی ندارم باهات!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃