eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_60 کو گوشِ شنوا ،اگر حرفی میزد ،میسوخت، میسوزاندنش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان کرد باز تسبیحش در بینِ دستانِ مردانه اش اسیر بود ،دانه هایش را یکی یکی با انگشت شصت پایین میفرستاد : _مبارکه دخترم، خودت که میدونی خوشبختیت برام مهمه ،از اونجایی که خیلی یک دنده هستی و معموال از سرِ لج و لجبازی تصمیمات اشتباه میگیری ،مجبور شدم اون شرط رو بزارم، از من دلخور نباش من صالحتو میخوام دختر جان... پوزخندی زد در دل گفت:»آره اینو نگی چی بگی، منم که گوشام درازه، حاج رضایی که تو باشی ،اگه آذین رو انتخاب نمیکردم به زور هم که شده ،طناب مینداختی گردنم و مینشوندیم سرِ سفره ی عقدِ خواهر زاده ی تُحفه ات« اینبار با شنیدنِ صدای میعاد نظری به او انداخت لبخندِ چندش آوری زدو گفت : _مبارک باشه گیسو خانم ،خوشبخت بشین ان شااهلل.. ان شااهلل را چنان به عربی تلفّظ کرد، که کم مانده بود گیسو همانجا اوق بزند، مردکِ پاچه خوارِ دودوزه باز... باز در دل گفت:»کی میشه دستِ تو یکی رو بشه...خودم دستتو، رو میکنم حاال ببین«.....این دختر با هیچکدام از اعضای این خانواده سرِ صُلح و سازش نداشت...هیچوقت هم نخواهد داشت مطمئناً. »آذین« به همراهِ آرمین وارد خانه شد،آنقدر دویده بودند که نایِ ایستادن نداشتند،برنامه ی هر صبحِ جمعه شان پارک رفتن و بی وقفه ورزش کردن بود، سالهاست عادتشان شده و قصدِ ترک آن را نداشتند،بُطری آب معدنی کوچکی که در دست داشت را درونِ سطلِ اشغال نزدیک به درِ ورودی انداخت ،کتانی اش را از پا بیرون آوردو وارد شد ،به محضِ ورود پدرش را دید که گوشی به دست راه میرود و صحبت میکند،بی تفاوت خواست از کنارش عبور کند تا دوشی بگیردو خستگی در کند که با شنیدنِ نامِ خود از زبان پدرش ایستاد و گوش هایش تیز شد: _بله ،این نظرِ لطفتونه ،آذینِ من هم مثلِ پسر شما...خودتون که دیگه میشناسینش. نمیدانست پدرش با چه کسی اینگونه سخن میکند،برایش جالب شد جلو رفت و به پدرش نزدیک شد سرش را تکان دادو به پدرش عرض ادب کرد،پدرش با لبخند مانندِ خودش پاسخش را داد...بعداز چند دقیقه خداحافظی کردو تماس را قطع کرد،در این بین آرمین و فاطمه خانم هم به آنها اضافه شدند،قبل از اینکه آذین زبان در دهان بچرخاند و از پدرش چیزی بپرسد،فاطمه خانم پیش دستی کردو همانطور که پشتِ چشمی نازک میکرد گفت: _چیشد؟!منکه قلبم اومد تو دَهَنَم...اخرشم نفهمیدم چه جوابی بهت داد از بس هی سر تکون دادی و بله بله کردی... آذین اصال سر درنمی آورد ،مادرش از چه چیزی حرف میزند. _آره دیدم ،از تو آشپزخونه گوش تیز کرده بودی و ،هی سَرک میکشیدی خانم جان!!! _ _پس از قصد اونطور رمزی حرف میزدی آره؟! با این حرفِ مادرش هرسه نفر زدند زیرِ خنده اما فاطمه خانم همانطور دست به کمر ایستاده بود و بااخم به پسران و همسرش نگاه میکرد، خوشبختی همین چیزهای کوچک است دیگر!! همینکه با چیزهای ساده بخندی و بخندانی مگر نه؟! پس قطعاً این خانواده خوشبخت هستند بی هیچ شکّی... باالخره آذین بعداز خنده نسبتاً طوالنی اش گفت: _چیشده بابا،بگین ماهم بدونیم دیگه.. پدرش دستش را روی شانه ی پسرِ رشیدش گذاشت و گفت: _حاجی سماوات بود پسرم.. همین یک جمله کافی بود ،قلبش در سینه ناگهان فرو ریخت ، خودش هم نمیدانست چرا؟؟؟ قرار مدارهایش را که با گیسو گذاشته بود میدانست قضیه از چه قرار است پس این فرو ریختنِ قلبش چه معنی میدهد،؟ قبل از اینکه چیزی بگوید فاطمه خانم پُراسترس پرسید: _وای خدا مُردم از دستِ این مرد ،بگو و خالصمون کن دیگه ،بخدا که تو همین چند دقیقه کُلی چربی سوزوندم از بس که حرص خوردم از دستت... حاج اقا چشمانش را ریز کردو گفت: _بدم نشدااا،پس واجب شد نگم شما حسابی چربیات بسوزه ، رژیم و بزاری کنار مُردیم از بس علوفه خوردیم.... فاطمه خانم دستش را مُشت کردو مقابلِ دهانش گرفت و گفت: _عه عه عه یعنی من چاقم؟؟؟بدِ به فکرِ سالمتی تونم؟؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_60 ایمان خندید. _ولمون کن .. تو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان
... پامو روی گاز گذاشتم و سیگارِ نیمه کارش و جلوی پاش پرت کردم. هنوز چند کوچه رو رد نکرده بودم که دستش رو روی پام حس کردم. تند و تیز سمتش برگشتم. _خوشم نمیاد از این کارا! خندید.. شدید مست بود! _کدوم کار؟ با تمام مستی حواسم سر جاش بود.. با اخم به دستش اشاره کردم! _اینجا جاش نیست! صدای خنده اشو دوست نداشتم.. زیادی مصنوعی بود! نمیدونستم واقعا مسته یا فیلم میاد! _سالمی که؟ _میترسی؟ شنیدم دکتری! _جواب منو بده! دستش رو برداشت و صاف نشست. _سالمم.. من خراب نیستم! برای امرارِ معاش صیغه میشم! خندیدم! _به این چیزا اعتقاد داری؟ با حالت لوندی نگاهم کرد. _تو نداری؟ پوزخند زدم. _نه.. ندارم! به اینکه چند کلمه ی عربی رو بگی و بعد هر غلطی خواستی بکنی اعتقاد ندارم! ترجیح میدم اون جمالت مزخرف و نگفته خالفم و بکنم! اینجوری آدم فقط شرمنده ی خودشه.. شرمنده ی دین و بازی های جدیدِ زمونه نیست! بی جواب به رو به رو خیره بود.. صدای فندکش باعث شد سر بچرخونم.سیگاری گوشه ی لبش گذاشته بود.. تمامِ حرکاتش حساب شده و حرفه ای بود.. حتی پک زدنش به سیگار.. همه چیز تمرین شده و دیوانه کننده بود.. زیادی لوند بود! دستم و جلو بردم .. سیگار و از گوشه ی لبش گرفتم و گوشه ی لب خودم گذاشتم! _هنوز سرِ شبه.. دیدِ خوبی نداره تو ماشین کنارِ یه مرد سیگار کشیدن.. اینا رو از اول یادت ندادن یا حاال که این شکلی شدی یادت رفته؟ رو ترش کرد. _با من مثل زنای بدکاره رفتار نکن! من هیچ کارِ غیر قانونی نکردم! با استهزا بهش خیره شدم.. لعنتی.. رژِ لبش زیادی خوشرنگ بود! _کامال مشخصه! علی نگفت امشب از صیغه خبری نیست؟ دستش و روی شونم گذاشت. _امشب و واسه دل خودم اینجام.. مطمئن باش! ماشین و مستقیم واردِ پارکینگ کردم. ضربانِ قلبم شدت گرفت. نگاهی به اطراف کردم. _من میرم.. بعد چند دقیقه بیا باال. مراقب باش کسی نبینتت. طبقه ی سوم درِ سمتِ چپ! خندید. _زن داری؟ عصبی نگاش کردم. _علی اینم نگفت که از زنای زبون نفهم و زبون دراز بدم میاد؟ از ماشین پیاده شدم.. کالفه طرف آسانسور راه افتادم. خبری از کسی نبود.. صدایی از خونه ی نیلj نمیومد! خودمم نمیدونستم دارم از چی فرار میکنم! کلید رو آروم انداختم و وارد شدم.. درو براش نیمه باز گذاشتم. گره کراواتم و شل کردم و دستگاهِ قهوه ساز رو روشن کردم. با خودم فکر کردم: "خدایا.. دارم چیکار میکنم؟ دیگه خودمم خودمو نمیشناسم" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_60 وقتی به سرعت از جلوی چشم مادر و خواهرش که مشغول ص
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیما با لبخندی دستهایش را داخل جیبش گذاشت، از چیزی که فکر می کرد، راحت تر همه چیز پیش می رفت! -تو با عقلت حرف می زنی ! یعنی درستش می شه با منطق . منم این طورم اما گاهی می ذارم احساسم هم حرفش رو بزنه ! -که این طور ... تو چی؟ نیما سوالی به صورتش نگاه کوتاه کرد: -من چی؟ -منظورم اینه کی دنیا اومدی! -من آخر بهار .. -اوهوم ... با سکوت یاسمین، نیما پرسید: -از خودت بگو، من هیچی در موردت نمی دونم! -مگه من می دونم ؟ تازه تو خیلی بیشتر می دونی ! نیما شانه ای بالا انداخت و خونسرد گفت: -چیز زیاد خاصی نیست! جز اینکه نیما هستم سی دو ساله، پلیسم، درجه ی سروانی دارم و تو پایگاه ویژه ی پلیس، کار می کنم . یاسمین به عقب اشاره کرد: -اون ماشین پورشه واسه خودته؟ -بله ! البته قابل نداره! -من فکر نمی کردم یه پلیس همچین حقوقی بگیره ! نیما با خنده گفت: -نه تقریبا! نگاه پر از تعجب یاسمین به صورت خندانش رسید: -یعنی چی؟ پس از کجا اوردی؟ بابات پولداره؟ -ای همچین! پدرم کارخونه داره، رنگ و صنایع شیمیایی .. یاسمین دوباره به مسیر روبرو خیره شد: -آهان! پس هنوز از بابات ، پول تو جیبی می گیری! نیما بلندتر از قبل خندید! برعکس ملاقات تلخ دیروز، دوست داشت تا ابد این دیدار ادامه داشته باشد! دختر گستاخ و خشن دیروز، ام روز یه دختر باهوش و شوخ شده بود، که موذیانه از او اطلاعات می گرفت! حسی که نیما به خوبی به نفع خودش برگرداند! -تو نمی گیری ؟؟ چرا رفتی شرکت پیش مهندس شریفات ؟ -چرا من می گیرم . اونم مجبوری رفتم . -چرا خب ؟ من به عنوان پسر بزرگ خانواده ام ، مجبور نبودم . ی نیست ً تو هم مطمئنا ! -خب می خواستم کار کنم . جایی بهتر از اونجا سراغ نداشتم . لبخندی زد و یاسمین هم به رویش، خندید. او هم کم کم از پسر بوری که با غرور مردانه ای کنارش راه می رفت، خوشش آمده بود. برخلاف چیزی که فکر می کرد، لوس و از خودراضی نبود! -چرا نمی ری سراغ کاری که دوست داری؟ -میرم . خیلی زود می رم . یاسمین گویی با خودش حرف می زد. نیما که متوجه حالش شده بود، آهسته گفت: -البته شرکت پدرت هم خیلی خوبه! -اون پدر من نیست.. دیگه نگو! با عصبانیت یاسمین، نیما متاسف سری تکان داد: -اره متاسفم . من می دونم پدرت کی بود . و واقعا متاسفم که ... فوت کرد یاسمین خیره ی زمین بود : -گذشته . تاسف فایده ای نداره . اونم یه ترسو بود -ترسو ؟؟ چرا در موردش این جور حرف می زنی ؟ -ترسو ها خودشون رو می کشن ! تو می دونی مگه نه ؟؟ خیره ی نیما شد و نیما حالا کم کم دوباره خشم را میان چشمان یاسمین می دید.. -آره خب .. یاسمین با نفس عمیقی که کشید به کلبه ی چوبی کوچکی اشاره کرد: -اونجاست .. نیما هم دوست نداشت، بیشتر از آن ادامه بدهد، با لبخند، سری تکان داد: -خوبه بریم .. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃