eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_75 _اگه بگم ،بیا قول و قراری رو که گذاشتیم همینجا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _چون نمیتونستم از دستت بدم ،دروغ نمیگم ، وقتی دیدم اونی که نشون میدی نیستی! تصمیم داشتم مثلِ دندونِ لق بکنم و بندازمت دور ، اما غافل از اینکه تو جای پات رو وسطِ قلبم محکم کرده بودی ، فراموش کردنت محال ترین اتفاقِ زندگیم بود ، اون روز تو کافی شاپ وقتی سفره ی دلتو باز کردی و یه جورایی دِقو دلی های این سالهات رو سر ِ من خالی کرد، همون موقع تصمیم گرفتم این بازی رو راه بندازم، خودم هم نمیدونستم چرا؟! از آخرِ این بازی خبر نداشتم ،اما یه حسی میگفت این بازی خوب تموم میشه... هنوز شروع نشده به پایان رسوندمش چون دیگه از شک و دو دلی خبری نیست، وقتی کوروش اومدو یه سری مزخرفات تحویلم داد ، شک مثلِ خوره افتاد به جونم گیسو،نمیخوام بگم چیا گفت ، اما میخوام اینو بدونی اگه شک کردم یه جورایی حق داشتم ، صداقت رو امشب تو چشمهات دیدم ،پس دیگه جای تردید باقی نمی مونه، همینجا...همین امشب...میخوام اعتراف کنم که عاشقت شدم و تو رو برای همه ی زندگیم میخوام ، میخوام بشی سَرو همسرم، میشی؟!!! گیسو همچنان با چشمان اشکی به او خیره بود ،اما حیرت و تعجب هم مهمان چشمانش شد...نمیدانست چه بگوید ،زبانش انگار از کار اُفتاده بود... آذین که سکوتِ طوالنی گیسو را دید فهمید شُکه شده ،لبخندی زد، دستانش را آرام از روی شانه های گیسو رد کرد،آنها را درهم قفل کرد و گیسو را به خود فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد: _»چه دانستم که این سودا مرا زین سان کندمجنون...« سکوت کرد انگار میخواست گیسو همراهیش کند...گیسو آهی کشیدو باالخره به حرف آمد: _»دلم را دوزخی سازد ،دوچشمم را کند جیحون.« با همین یک بیت تمامِ ناگفته هایش را برزبان آوردند... گوشی موبایلش را از روی میز برداشت ،باید همین امروز تکلیفش را مشخص میکرد،میدانست این آتش ها از گورِ چه کسی بلند میشود، اما باور نداشت ، محال بود همچین آدمِ پستی باشد، چطور توانست انقدر راحت فریبش بدهد، گیسو سرش رامثل کبک در برف فرو کرده بود، پس مقصر خودش بود ،چشمهایش را باز نکرد تا دوست و دشمن خود را بشناسد... دستش را روی صفحه ی گوشی کشید و اسمش را لمس کرد،بعداز چند بوق باالخره صدایش را شنید : _به به عروس خانم؟!چه عجب یادی از ما کردی خانم؟! اگه میدونستم به محضِ اینکه ازدواج کنی شرِّت کنده میشه زودتر از این ها دست بکارمیشدم و خودم آستین باال میزدم... بعد مستانه خندید ،مثلِ همیشه پشتِ هم حرف میزد...گیسو پوزخندِ تلخی زدوگفت: _میخوام ببینمت! نیاز مکثِ کوتاهی کردو با صدایی متعجب گفت: _چیشده؟! اتفاق تازه ای افتاده؟! _ _نه چیزِ خاصی نیست ، خیلی وقته ندیدمت ،میای پاتوق؟!. معلوم بود شک کرده ،اما بی هیچ حرفی قبول کرد.. ***** برخالف ِهمیشه که به محضِ بیرون رفتن از خانه به قولِ معروف کشفِ حجاب میکرد و چادر از سر برمیداشت ، اینبار باهمان چادر و حجاب به سمتِ کافه حرکت کرد... وارد شد ،راهش را به سمتِ میزِ همیشگی کج کرد، نیاز را دید که دست چپش را تکیه گاهِ سرش کردو دستِ راستش را روی لبه ی فنجانٍ قهوه اش گذاشته و میچرخاند ،مطمئناً فکری ذهنش را درگیر کرده... نزدیک شد صندلی را کشید و نشست و سالمی گفت. نیاز با چشمانی گرد شده به گیسونگاه میکرد ،حق داشت تعجب کند، لحظه ای نیار به گذشته 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_75 پک زدمم و هزاران بار یادم رفت ک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... ساعدم رو روی چشمم گذاشتم و با خودم غر زدم: _آخه سر صبح این چه آفتابیه ؟ باید به مش رحیم بگم این پرده ها رو ضخیم کنه اینجوری خواب صبح حرومه! گوشیمو از رو پاتختی برداشتم...چشمام از تعجب گرد شد. ساعت دوازدهِ ظهر بود!! با شتاب از جام پا شدم... نگاهی به خودم انداختم.. با حوله خوابیده بودم! _خاک تو سرت کنن با این سفر اومدنت! چیزی مثل برق از مغزم گذشت... با عجله تو گوشیم دنبال شمارش گشتم... بعد سی تا اسم باال پایین کردن روی اسمش توقف کردم! نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی حداقلش این بود که از نگرانی در میومدم! شماررو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم... چند تا بوق خورد ولی کسی جواب نداد... نا امید قصدِ قطع کردن داشتم که جواب داد: _الو؟ _الو سالم بردیا جان.... پارسا ام! _بــه! دکتر! .... حال و احوال؟ _به لطف خدا... خوبیم... شما خوبی؟ خانواده چطورن؟ _سالم دارن خدموتتون... ! _راستش .... میخواستم ببینم همه چی رو به راهه؟ خانومِ بهرامی رسیدن؟ _بله دکتر... دیشب رسید. _خوبه! خواستم مطمئن باشم! نه که تنها بود! یکم نگران کنندست! _بله.. لطف کردید! خواستم حالش و بپرسم ولی جلوی خودم و گرفتم. _قربانت بردیا جان. سالم برسون! _حتما.. خدا نگه دار. _خدا حافظ. نفس عمیقی کشیدم و مشغول پوشیدن لباسام شدم... از قراره معلوم یه خرید حسابی واسه این خونه و گشنه های تو راه الزم بود! حدود ساعت چهار بعدِ خوردن ساندویچ حاضری و یه عالمه خرت و پرت راه ویال رو پیش گرفتم... شماره ایمان و گرفتم و منتظر شدم. _الوو؟ کجایی؟ _علیک ام السالم ... داریم حرکت میکنیم! منتظریم امانتی برسه راه بیفتیم! پوفی کردم..! _بابا بیخیالِآت و آشغاالی اون یارو..اینجا هست چند تا شیشه... گیر میفتین تو راه از دماغتومن در میادا؟!! _نه بابا چه گیری جاسازیش امنه! در ضمن رضا بلَک میاره .. خودت میدونی که آب شنگولیاش حرف نداره.. اسپینش محشره!! _خیل خوب بابا باز تو نطقت باز شد! فقط یه جوری بیاین لش اتون اینجا نباشه که حوصله نعش کشی ندارما! _نه بابا قرار نی تو راه بسازیم که! نگران نباش داداش! _اُکی.. بای. با صدای بوقای پشت سر همِماشین مش رحیم درو باز کرد و دستش رو به نشونه سالم باال برد... یاد پدرم افتادم... خیلی دوس داشت مش رحیم و... شیشه رو پایین دادم. _سالم ... خسته نباشی مش رحیم! _درمونده نباشی پِسِرجان! _دیشب حسابی اذیت کردما؟ شرمنده. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_75 -خانواده ی کیارش ؛ به اندازه ی یک دهم دارایی خانو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان باشید می تونید تا رسیدن ایشون حرفی نزنید . یادتون هم باشه مسئول حرفاتون هستین و ممکنه همین حرفا بر علیه خودتون استفاده بشه ! سرگرد با آرامش با او حرف می زد اما نگاهش روی یاشار مانده بود. -نیما .. -بله قربان ؟ -این پسر رو با خودت ببر ده دقیقه بیرون . من می خوام با این خانوم تنها حرف بزنم ! نیما دست روی شانه ی یاشار گذاشت و بلندش کرد. یاسمین که متوجه نگرانی برادرش بود، آرام پلک بست و لبخند کمرنگی روی لب نشاند تا خیال یاشار کمی آسوده شود. نیما به ارامی به سمت در کشاند و همان طور که تا آخرین لحظه نگاه یاسمین به نگاهش گره خورده بود، از اتاق بیرون رفتند سرگرد بلند شد و روبروی یاسمین نشست.: -خب خانوم؛ من منتظرم. شما می دونین جرمتون چیه؟ یاسمین به میز جلویش نگاه می کرد . همان طور گفت -بله... اما نمی خواستم بدزدمش! -اما این کار رو کردین! می دونی جرم آدم ربایی چیه؟ می دونی ممکنه تا پونزده سال زندانی بشی؟؟ نوزده سالته؟ وقتی می اومدی بیرون می شدی سی و چهار ساله! باقیش رو هم کار ندارم! این قسمت خوب ماجراست! یاسمین سرش را پایین انداخت و زمزمه وار گفت: -نمی خواستم توی اون خونه باشیم. می خواستم بریم. من و یاشار و مادرم. مادرم می گفت نمی شه؛ کیارش با مدارک بدهی ها، تهدیدش می کنه. اون اذیتش می کرد. مادرم؛ من و یاشار از کیارش متنفریم... من می خواستم ... می خواستم زندگی کنیم راحت تر همین فقط. -این جور؟؟ الان به لطف حماقتت این پرونده با موضوع آدم ربایی تو جریانه! می دونی اگه دستگیرت می کردم چه اتفاقاتی می افتاد؟ حتی اگر واقعا برادرت ادعا می کرد که خودش خواسته و تو دخالت نداشتی؛ چون زیر سن قانونی بود. برات گرون تموم می شد! باید از اول همکاری می کردی؛ مخصوصا با اون نامه ی مسخره ای که پیدا کردیم! اثر انگشت تو روی اون نامه بود! کاغذهاشم از بقالی سرکوچه تون؛ یاشار خریده بود! یاسمین کمی سرش را بالا گرفت ؛ سرگرد به مبل تکیه داد و ادامه داد: -همین که خودت اومدی خیلی بهتر شد اوضاع. من تا اونجایی که بشه کمکت می کنم؛ همین طور که تا حالا کردم؛ چون مطمئن بودم بی گناهی. به شرطی که تو هم همکاری کنی باشه؟ یاسمین سرش را بیشتر بالا کرد: -باشه. -یه سوالی دارم در مورد روزی که پدرت کشته شد. اون روز؛ تو مدرسه بودی؛ پدرت رو کی دیدی؟ اصلا می دونستی خونه س؟ -بله؛ صبح فهمیدم. وقتی بیدار شدم بالا سرم بود. خوب یادمه. -خب بعد تو رفتی مدرسه؟ تنها رفتی؟ -بله مدرسه رفتم ؛ مدرسه ام نزدیک بود. -یاشار چی؟ ً -یاشار مهد می ر فت ساعت هشت حدودا . -تنها می رفت؟؟ -نه مادرم می برد و ظهر هم دنبال هر دومون می اومد. -مثل اون روز ؟ -بله -خب وقتی رسیدی خونه چه اتفاقی افتاد؟ -مادرم رفت توی اتاق و وقتی برگشت ما رو فرستاد خونه ی همیسایه مون. من نفهمیدم چی شد . از پنجره ی خونه ی همسایه مون دیدم پلیسا اومدن بعد آمبولانس...... -گفتی مادرت دید.. واکنشش چی بود؟ یادت هست چی کار کرد؟ یاسمین اخم هایش در هم کشیده شد. میان خاطراتش دنبال چیزی می گشت. -یادم نیست. بعدش حالش بد شد و اونم بردن بیمارستان؛ ما خونه ی همسایه مون موندیم. مادرم خیلی عذاب کشید. این همه بدهی و طلبکارا.. جناب سرگرد واقعا پدر من کشته شده؟ سرگرد نفس عمیقی کشید -متاسفانه باید بگم بله! پدر شما همون روز صبح کشته شده. یه سوال دیگه .. رابطه ی پدر و مادرت چه طور بود؟ مخصوصا همون اواخر ؟ یادته؟ دعوا کنن یا مشکلی باشه ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃