eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_7 لقمه ی نان و پنبرش را روی میز انداخت و گفت : _ م
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان کوروش لبخندش را قورت دادو به جایش میان دوابرو اخم را جایگزین کردو گفت: _ احیانا منظورت از بدخواه که من نیستم ؟؟؟ گیسو پوزخندی زدو گفت: _ عاقلان دانند...!!! بدون توجه به عصبانیت کوروش از کنارش رد شد و به سوی مقصد موردنظرش راه کج کرد... _ای بابا نیاز ؛چرا نمیفهمی چی میگم !!همش داری حرف خودتو میزنی _من نمیفهمم یا توعه زبون نفهم ؟؟من دارم جلو پات راه حل میزارم ؛اونوقت تو هی ساز مخالف میزنی... _ گیرم من قبول کردم ؛اگه همه چی خوب پیش رفت و این شازده ای که انقدر داری سنگشو به سینه میزنی؛زدو عاشقم شد بعدشم اومد خاستگاری؛اونوقت همه چیو لو داد که کجا و تو چه وضعی منو دیده خیال میکنی؛خونوادم به همین راحتی دست از سرم برمیدارن؟؟ بیچاره ام میکنن اگه بفهمن این همه مدت پیچوندمشون و بهشون دروغ گفتم... _ یه جوری میگی تو چه وضعی انگار هیچی تنت نبوده؛ دختر تو چرا انقدر ترسویی؟؟ _من نمیدونم تو چه اصراری داری که من حتما با این یارو ازدواج کنم؟؟مگه آدم قحطه؟؟بعدشم من اگه میخواستم با ازدواج کردن از اون خونه فرار کنم که همون دوسال پیش با کوروش ازدواج میکردم و خلاص میشدم ... _اگه اصرار میکنم بخاطر آینده ی خودته. به صندلی تکیه دادو دست به سینه و هشدارگونه رو به گیسو گفت: _ درضمن اسم این پسره ی بی حیای پررو رو ،پیش من نیارا؛حالا خیلی ازش خوشم میاد؟؟ گیسو لبخندی زدوبا شیطنت نگاهش کرد و گفت: _اخرش من نفهمیدم تو دیگه چرا انقدر از کوروش بدت میاد .. نیاز نفسش را از سینه خارج کردو به جلو خم شد دستانش را تکیه گاه خود قراداد و رو به گیسو گفت: _همیشه از آدمهایی که ادعای زرنگی میکنن بدم میاد؛ یه چیزهایی در موردش میدونم که اگه بهت بگم دوتا شاخ رو سرت درمیاد.. گیسو با چشمهانی گردبه نیاز زل زده بود اصلا متوجه حرفهایش نمیشد ؛نیاز کجا و کوروش کجا ؟ چه چیزهایی از پسر عمه اش میدانست که خود گیسو از آنها بی خبر بود؟؟.. نیاز بعداز مکث کوتاهی به حرف آمد: _چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟؟ باور نمیکنی نه؟؟...البته حقم داری تعجب کنی . این پسرعمه ی تو یه دخترباز بالفطره اس.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_7 با ورود به دانشگاه با سیلی از ه
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... با شرمندگی سرمو تکون آرومی دادم و آروم از کنار در کنار کشیدم. از کنارم گذشت و از آسانسور پیاده شد. حاضرم قسم بخورم بیشتر از نصف حجم آسانسور رو اشغال کرده بود! بوی تلخ ادکلنش پرزهای دماغم رو قلقلک میداد. مردی حاضر و آماده رو به روی واحدش ایستاده بود . کنارش رفت و با همون اخم های در هم گفت: _این چه وضعه رسیدگی به قبضای آپارتمانه جنابِ رسولی... این بود قولی که... قبل از اینکه بتونم ادامه ی بحثشون رو بشنوم درِ آسانسور بسته شد. پس برای همین انقدر عصبانی بود!...افکار مزاحم رو از سرم بیرون انداختم و با توقف آسانسور تو طبقه سوم به سمت واحدم رفتم. نیم ساعتی از رسیدنم به خونه گذشته بود.. به محض رسیدن به حموم پناه بردم. میدونستم تنها چیزی که حال اعصاب خرابم رو جا میاره دوش آب گرمه. بعد از بیرون اومدن از حمام فنجونی شیر گرم خوردم و بولیز سه دکمه لیموییم رو تنم کردم . شلوار ورزشی سرمه ایم رو هم پوشیدم. حوله رو روی موهام قرار دادم و به بغل خم شدم تا نمش رو آروم آروم بگیرم. کمرمم رد کرده بود.. آروم و همراه با حرکات دستم روی حوله به سمت آشپزخونه پیش رفتم. ساعت نُه شب بود و من هنوز ناهار هم نخورده بودم! در یخچال رو باز کردم اما قبل از اینکه دستم به تخم مرغ ها برسه متوجه صدای کلید از بیرون شدم. با خودم فکر کردم خاتون که نمیتونه این وقتِ شب بیرون بره یا وارد خونه شه! پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و از چشمی واحد روبه رو رو نگاه کردم. خبری از کسی نبود اما صدا شدیدتر شده بود. انگار کسی با کلید و قفل درگیر بود.... یک آن احساس کردم برق سه فاز بهم وصل شده. دستام به شدت میلرزید و قلبم تو سینه دیوانه وار میکوبید . همه انرژیمو یک جا جمع کردم و یک باره بیرون پریدم. انگشت اشارمو آماده به سمت دزد مورد نظر گرفته بودم اما با دیدن پسر آسانسوری انگشتم تو هوا خشک شد. چشمامو ریز کردم و رو بهش گفتم : _شما؟.. اینجا چیکار دارین؟ ابروشو باال داد و نگاهش رو روم چرخوند. چشمش روی موهای خیسم که نیمیش از حوله بیرون زده بود متوقف شد. _من هر وقت تورو میبینم باید ازت آب بچکه؟ نگاهی به خودم انداختم و دوباره با جدیت بهش خیره شدم! _پرسیدم اینجا چیکار دارین؟ اینجا منزل دکتر... حرفمو با کالفگی قطع کرد. _اینجا منزلِ منه.. منم خیلی خسته ام. بعد از یه پروازِ گند و پر تاخیر و ساعت ها خستگی اومدم یکم استراحت کنم. اجازه هست؟ گنگ و سردرگم نگاهم رو ادامه دادم. ضربه ای روی پیشونیش زد و زیر لب گفت: _قسمتِ ما رو ببین توروخدا! داشتم حرفاش و برای خودم هضم میکردم که در آپارتمان روبه رو باز شد و خاتون بیرون اومد. _پارسا؟ تویی مادر؟ کی اومدی پسرم؟ پسر آسانسوری که حاال فهمیدم اسمش پارساست جای اخم و کالفگیش رو به لبخند صمیمی و عمیقی داد که به سرعت دو گودالِ کوچیک کنارِ لبش ایجاد کرد. جلو رفت و خاتون رو نرم و با فاصله تو آغوش گرفت. _سالم از ماست مادر.. چند ساعتی شده اومدم. اومده نیومده هم مشکالت آپارتمان ریخت رو سرم. خوبی شما؟ _شکرِ خدا مادر... خوبم. روی صحبتش رو با من کرد. _مادر دکتر تهرانی رو دیدی؟ انگار یک پارچ آبِ یخ روی سرم ریختن. تمام تصورم از دکتر تهرانیِ کچل و شکم گنده و مسن تو ثانیه ای شکست. برگشتم و با دهنی باز مونده به پارسا نگاه کردم. _دکتر تهرانی شما این؟ من فکر میکردم... یعنی خوب شما یه جور.. تالشم برای سرهم بندی کردن جملم بی فایده بود. نفسِ عمیقی کشیدم و تنها گفتم: _ببخشید نشناختم... خوشبختم! * ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_7 واگذار شده به من و خوشبختانه من سرم شلوغ نیست و یک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان بدون این که کسی متوجه خروج سرگرد شود، ماشین از پارکینگ خارج شد و به سمت پایگاه حرکت کرد. * ساختمان پایگاه در محوطه ی بزرگی ساخته شده بود. یک ساختمان بزرگ یک طبقه که طبق بهترین و پیشرفته ترین امکانات دنیا تجهیزش کرده بودند. سرگرد سهند بهنام، فرمانده ی این گروه پنجاه نفری بود. افرادش را به دو گروه تقسیم کرده بود و هر گروه سه نفر ارشد داشت. سیستمی که خود سرگرد انتخاب کرده بود و بر روالش فعالیت می کرد . با تک تک افرادش بیشتر دوست بود تا فرمانده! البته به جز ماموریت ها! در آن زمان ها تبدیل می شد به یک فرمانده ی سختگیر و جدی که ابدا با کسی شوخی نداشت ! وقتی همراه نیما وارد ساختمان پایگاه شد، همان طور که با دقت به کارهای افرادش نظارت می کرد، به نیما گفت: -نیما برو بچه ها رو جمع کن بیار اتاق من .. اتاق سرگرد دقیقا انتهای سالن بزرگ قرار داشت. بر عکس تمام اتاق های دیگر که با دیوار کاذب از هم جدا می شدند، اتاق سرگرد، یک اتاق بزرگ مجزا بود. دیواری که باید دور حریم خصوصی اش می کشید، به اینجا هم سرایت کرده بود ! وارد اتاق که شد، بی مکث و به عادت، پنجره را باز کرد. هوایی که رو به خنکی می رفت، حالش را کمی بهتر کرد. تا خواست قدم بردارد، ضربه ای به در خورد و نیما، الله و علی همراه هم وار د اتاق شدند. سرگرد از پوشیدن لباس فرمش صرف نظر کرد و همان جا کنار پنجره ایستاد تا سه ارشد گروه اولش، را مالقات کند ! هر کدام از افراد پایگاه به جز مهارت های کلی، مهارت قابل اتکای دیگری هم داشتند. همان قدر که می توانست روی هوش و کنجکاوی نیما، حساب باز کند، روی قدرت بدنی و تیراندازی علی هم اطمینان صد در صد داشت. علی یکی از بهترین تک تیرانداز های گروهش بود. با انواع اسلحه ها کار می کرد و اطالعات تخصصی اش در این زمینه عالی بود . الله هم به عنوان نخبه ی تکنولوژی گروه فعالیت می کرد. دختری سخت و جدی که صبوری اش بی مثال بود . سرگرد به نیم ستی که داخل اتاقش چیده شده بود اشاره کرد: -بشینین بچه ها . خودش هم از پنجره فاصله گرفت و جلوی تخته اش ایستاد! یکی از عادت هایش شده بود! همیشه وقتی پرونده ای شروع می شد، اطالعات مهم را روی تخته ی بزرگش می نوشت ! -خب بچه ها .. یه آقا دزده داریم ! یه آقا دزده ی دوست! آقا دزده ای که خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و چشمش دنبال مال دنیا نیست ! همه لبختد زدند و سرگرد خیلی جدی باالی تخته نوشت " آقا دزده " پایین این عبارت، اسم مهندس ، معاونش و نگهبان را نوشت . -در اونجا، مثل غار علی بابا نبوده و باید کلید داشته باشی که بری تو ؛ این سه نفر هم کلید داشتن . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃