ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_88 گیسو باورش نمیشد آذین چنین عقیده ای داشته باشد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_89
_بس کنم؟!زندگی منو بهم ریختی...انقدر سرک کشیدی تو زندگیم تا باالخره بتونی
آتیش بندازی بهش و بعد با لذت بشینی و نگاه کنی..خیال کردی
میتونم بیخیال همه چی بشم و ببینم راست راست جلو روم راه میری و کارهای عقدو
عروسیتو میکنی؟؟خیال میکنی خوشبخت میشی؟!آه من دامنتو
میگیره گیسو.
دلش تکان خورد،انتظار شنیدن این حرف را نداشت...یعنی خواهرش کسی که با او از یه
خون و ریشه بود اینطور از او کینه به دل گرفته بود و ارزوی
بدبختی اش را داشت؟؟
با بغض گفت:
_چندباربهت بگم که من فقط بخاطر خودت اینکارو کردم ، خیال میکنی اگه اون پست
فطرت دستش رو نمیشد ،تو رو خوشبخت میکرد ؟؟؟نه حسابی
که جیبش پُر شد تورو با یه تیپ پا از خونه مینداخت بیرون و میگفت؛هررری خوش اومدی
،حاال برو خونه ی بابا حاجیت..هنوز باورت نمیشه که وقتی
تورو داشت یکی دیگه رو هم سیقه کرده بود؟!خودت که با چشمای کور شده ات اون فیلم و
عکسارو دیدی ،خودِ بیشرفش هم که همه چیو گفت ،دیگه
چه مرگته ؟!
گیتی که از شدت گریه و خشم صورتش کبود شده بود ،بی هوا دستش را بلند کردو به
سمت چپ صورت گیسو کوبیدو فریاد کشید:
_خفه شو بااین حرفها و مظلوم نمایی ها نمیتونی خودتو تبرئه کنی باال بری پایین
بیای،خودتو به درو دیوار هم بکوبی بازم مقصری...بعد در مقابل دیدگان اشکی و پراز تعجب گیسو به سمت اتاقش رفت....گیسو هاج و واج
مانده بودو رفتنش را نظاره میکرد...
************************
مادرش زیرلب دعا میخواند و فوت میکرد ، فاطمه خانم اسکناس دور سرش میچرخاند و از
عروس زیبایش تعریف میکرد، دروغ چرا از این تعریف ها بَدَش
که نمی آمد ،اما دلش میخواست همین حرفها را از دهانِ آذین بشنود.
_عروس خانم!! اماده شین که اقا دوماد تشریف آوردن! دم در منتظرن....
استرس سراپای وجودش را در برگرفته بود، چندبارنفس عمیق کشید ،به کمک فاطمه خانم
شنل لباسش را پوشید، مادرش معصومه خانم چادر به دست
به سمتشان می آمد، در را باز کرد در چهار چوب ایستاد،آذین را دید که سربه زیر ایستاده
و این پا آن پا میکند ، این مرد را خوب میشناخت ،حیایی که
در آذین بود را در هیچ مرد دیگری نمیتوانست پیدا کند، بی شک همین حُجب و حیا باعث
شده بود که اینگونه سربه زیر بیاندازد...باالخره فاطمه خانم به
حرف آمد:
_پسر گلم نمیخوای عروستو ببری؟!
گیسو شنل را روی صورتش کشید ،میخواست تحمل و صبر آذین رابسنجد...آذین جلو آمد
و سالم گفت،چهره ی گیسو را نمیدید ، جلوی مادرش و
معصومه خانم هم ترجیح میداد حرکتی سبکسرانه انجام ندهد...
دست گیسو را گرفت تا همراهیش کند ،با صدای معصومه خانم متوقف شد:
_صبر کن پسرم بزار چادرش رو سر کنه بعد برین!
آذین ابروهایش را باال انداخت و گفت:
_چادر؟! چادر چرا مادر جان؟! شنلش رو که پوشیده احتیاجی به چادر نیست
_ _اِوا پسرم ،این چه حرفیه ،همینطوری میخوای ببریش ؟!نمیشه که حاج اقا اصال خوشش
نمی...
حرف معصومه خانم را قطع کردو با حرص گفت:
_میخواین اصال گونی تنش کنیم ببریمش سرسفره ی عقد؟!! این کارا یعنی چی اخه
هرچیزی حدی داره....از نظر من گیسو حجابش کامله مشکلی هم
نداره...جواب حاج اقا هم با من شما نگران اونش نباشین...
معصومه خانم آهی کشیدو گفت:
_نمیدونم واال زنته ،اختیاردارشی...
**
به گیسو کمک کرد تا در ماشین بنشیند، انقدر فیلمبردار ایراد میگرفت و میگفت چه کار
کند چه کار نکند اعصابش بهم ریخته بود، از طرفی هم هنوز............
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_88 _تنها میرین؟ خیلی شلوغه! نسیم
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_89
_چی شد یهویی؟
رنگش زرد بود.
_نمیدونم.. شاید مسموم شدم.
بیژن نگران و ناراحت کنارش رفت.
_نباید بعد اون همه کبابی که خوردی تاب میدادمت.. بیا بریم! بچه ها هستین شما خودتون؟
سرمو تکون دادم.
_برین استراحت کنین.. ما خودمون هستیم اینجا!
سری تکون داد و بازوی سمیرا رو توی دستش گرفت...با احتیاط سوار تاب شدم.
_نسیم فقط تورو خدا آروم ها... باشه؟
_باشه بابا!
نسیم پشت سر هم تابم میداد و من سرخوش پاهامو تکون میدادم... از بچگی عاشق تاب خوردن
بودم. نگران به آالچیق نگاه کردم.
_میخوای ما هم بریم؟ حالش زیاد خوب نبودا.
_آره.. من میرم ببینم چی شده.. صبر کن تاب بایسته تو هم بیا!
این و گفت و مثل برق از کنارم گذشت.. نگران به جمعشون خیره بود و منتظر ایستادنِ تاب که
حس کردم سرعتش داره باز زیاد میشه. با تعجب به عقب برگشتم. نیما پشتم ایستاده بود و تابم
میداد. با تنی که نصف به عقب برگشته بود داد زدم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
بی توجه به حرفم تاب دادن رو ادامه داد.
_یادته وقتی بچه بودی اینجوری تابت میدادم؟ تو هم میخندیدی و از خندت قند تو دلم آب میشد!
عصبی داد زدم:
_تو مریضی نیما.. نگه دار تاب و!
بی توجه بهم محکم تر و محکم تر هول داد.
_از همون موقع ها فهمیدم دوستت دارم! نیل؟ چی شد یهویی؟ چرا خر شدم؟ چرا خراب شد؟
چیزی نمونده بود اشکم در بیاد. نالیدم:
_نیما نگهش دار.. خواهش میکنم!
_چرا نبخشیدی؟ چرا نگذشتی؟
جیغ زدم:
_نگه میداری یا بپرم پایین عوضی!
سعی میکردم پام رو روی زمین بکشم اما نیما هر بار محکم تر هولم میداد...چشمامو بستم..پاهامو
سفت کردم و با یه حرکت به جلو پریدم... به محض افتادنم روی زمین پیشونیم با زمین برخورد
کرد و پام پیچ خورد... درد غیر قابل وصفی همه وجودمو گرفت.
نیما مستاصل کنارم اومد و با ترس گفت:
_نیل؟ چیکار کردی با خودت دیوانه؟
حاضر بودم از درد بمیرم اما چشمم رو به روی قیافه منفورش باز نکنم... دستمو روی پیشونیم
کشیدم...دستم خیس شد!با نفرت نگاهش کردم.
_گم شو از اینجا!
نگران باالی سرم ایستاده بود که طاقت نیاوردم . چشمم و از درد بستم و نالیدم:
_پام.. پام داغون شد!
_چه غلطی میکنی تو؟؟
با صدای آشنایی چشمم رو باز کردم.. باورم نمیشد! پارسا مقابلش ایستاده بود و با دست یقه ی
پیراهنش رو جمع کرده بود.. یعنی خواب میدیدم؟
_پارسا؟
پارسا لحظه ای برگشت و به صورتم دقیق شد... بعد دوباره یقه ی نیما رو تو دستش جمع کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_88 -اون وقت در عوض تو چی می دی ؟ -اینو با اون بچه
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_89
سرگرد آهسته از کنارش گذشت، روی زمین دراز کشید و سینه خیز شروع به حرکت کرد. نزدیکش شده بود و آماده که هم زمان با متوجه شدن عزت، دانیال رو به آسمان شروع به شلیک کرد تا حواسش را پرت کند و سرگرد از فرصت استفاده کرد و رویش پرید! عزت تمام تقلایش را کرد ، اما سرگرد کسی نبود که بخواهد مبارزه را واگذار کند! آخر سر هم در حالی که زانویش را روی کمرش فشار می داد، دانیال به دستهای بزرگ عزت، دستبند زد. سرگرد ایستاد . عرق و گرد و خاک کلافه اش کرده بود همان طور که نفس نفس می زد، کنار بام رفت تا ببیند افرادش چه درست کرده اند. پایین تاریک بود و گاهی نور پروژکتور هلی کوپتر روشنش می کرد. متوجه تجمع همه یک جا شده بود. سر و صداها اصلا قابل تشخیص نبودند. حالش یک جوری شد. حس می کرد تمام سینه اش یک آن خالی شد. گویی از همان ارتفاع به پایین پرت شده است. ترسیده یک قدم عقب رفت و به زحمت بزاق پر از خاکش را قورت داد. -فرمانده .. با صدای دانیال به سمتش برگشت و نگاه کوتاهی به او و مجرم فراری اش انداخت: -دانیال این آشغال رو با خودت بیار پایین .. مراقب باش این عوضی هفت تا جون داره .. منتظر جواب نشد و سریع روی پله های نیمه کاره دوید. هر چه پایین تر می رفت، صداها واضح تر می شد طبقه ی دوم رسیده بود که لاله روبه رویش ایستاد . در تاریکی متوجه برق چشمان لاله شد -فرمانده -لاله ... چی شده اون پایین ؟ گروگان ها سالمن ؟
نابستاد و دوباره شروع به دویدن کرد. لاله دنبالش دوید و صدایش کرد: -فرمانده سرگرد دوباره به دویدن ادامه داد. به محوطه که رسید، افرادش دقیقا جلوی جرثقیل بزرگ جمع شده بودند. -فرمانده .. صدای پر بغض نیما، اخم ها را بیشتر روی پیشانی اش نشاند. با دست بازویش را گرفت و از جلویش کنار کشید. روبرویش علی نشسته بود و یوسف در حالی که از سینه و سرش خونریزی شدیدی داشت، در آغوشش بود! حتی توان حرکت نداشت. صدای را نمی شنوید و فقط به تصویر دردناکی که جلوی چشمش، با بی رحمی در حال کشیدن بود، نگاه می کرد. پلک بست و با امید اینکه کابوس هر شبش بوده ، چشم باز کرد. اما .... همه چیز کاملا واقعی به نظر می رسید. ملحفه ی سفید را روی سروان یوسف محمدی کشیده شد و با نگاه غمگین همکارانش بدرقه شد. کدام شان می توانست باور کند که سروان یوسف محمدی ؛ مرد مهربان و دوست داشتنی که برای همه شان، شبیه برادر بود، دیگر نفس نمی کشید.. آمبولانس که حرکت کرد، ناباورانه سرش را تکان داد. این دومین باری بود که در طی این چهار سال، یکی از افرادش را از دست می داد، اما این بار یکی از بهترین افرادش را ... بغض میان گلویش شبیه گلوله ای آتشین، بالا و پایین می شد. نمی توانست ماجرا را هضم کند، همه چیز تا وقتی که او بالا برود، خوب بود.
به زحمت بزاق دهانش، بغضش را قورت داد و نگاهی به اطرافش انداخت. همه ی افرادش سرگردان و مبهوت ایستاده بود و صدای های های گریه ی علی پر شده بود. چند لحظه چشم بست و نفسش را محکم بیرون فرستاد. او فرمانده بود و باید مثل همیشه محکم و منطقی باقی می ماند.. دستش را بلند کرد و مثل هر بار که عملیات تمام می شد، بلند فریاد زد: -برمی گردیم پایگاه .. به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. صدای آژیر آمبولانس با وصل شدن برق ، هم زمان شد. نه فقط آنها که همه انگار ماجرا را فهمیده بودند، پلیس ها همکاری می کردند و خبرنگاران نزدیک نمی شدند. فقط راه باز کردند تا ماشین های پایگاه، به آرامی از داخل محوطه بیرون بروند.
بعد از و رود ماشین ها، همه آهسته پیاده شدند. صدا از کسی در نمی آمد. فقط غمگین و بی حوصله، درون محوطه ایستادند. سرگرد بهنام همچنان سر جایش نشسته بود. هضم این اتفاق غیر منتظره برایش ، بیش از اندازه سخت بود. حتی هنوز درست متوجه ماجرا نشده بود. با همین فکر، از ماشین پیاده شد و فرقی چشمانش میان افرادش گشت، به سمت نیما که کنار علی ایستاده بود، رفت: به من بگین چه اتفاقی افتاد؟ همه با افسوس و ناراحتی نگاهی انداختند و علی با صدای گرفته ای گفت: -من مقصر بودم .. نیما ارام مشتی به بازویش زد:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃